عاشقش باش تا عاشقت شود

گرمای نفسگیری راه نفسش را گرفت. انگار در غاری تنگ و تاریک و بی روزنه گرفتار شده بود. انگار کسی گلویش را گرفته و می فشرد و نفسش را به شماره انداخته بود.

9

سرویس فرهنگی به دخت/

دلش هوای پاک می خواست؛ با این که در پارک بود. با این که تا چشم کار می کرد کاج های مخروطی شکل بالا رفته بودند و چنارها اکسیژن به اطراف پخش می کردند، اما دلش یک دنیا اکسیژن می خواست تا راحت تر نفس بکشد.

باید امروز به خواستگاری حامد جواب می داد. او که دقایقی دیگر می آمد تا با او نقشۀ زندگی آینده را طراحی کند.

باید تکلیف زندگی اش را یکسره می کرد. باید تصمیم می گرفت آشیانه ای را روی یک آشیانۀ دیگر بسازد یا مثل گذشته ها بایستد تا مردی سوار بر اسب سپید از راه برسد و او را از شر تمام این مصیبت ها نجات بدهد.

هنوز صدای ناپدری اش در گوشش بود.

ـ سی و هشت سالته. چرا شرتو از زندگی مون نمی کنی و نمی روی؟

هنوز اشک ها و ضجه های مادر مقابل چشمش بود.

ــ شوهر کن مادر. شوهر کن و برو پی زندگی خودت. موندن دختر تو خونۀ پدر هم اندازه ای داره.

هرکس دیگری این حرف را می زد، چیزی نمی گفت؛ اما مادر با بقیه فرق داشت. او بهتر از همه می دانست که تا به حال هیچ خواستگار خوبی در این خانه را نزده است. هیچ کس با دسته گل و شیرینی پا به این خانه نگذاشته و نگفته این دختر برای ماست. دو خواستگاری را که خواهانش بودند، به ذهن آورد. پسری که به زور سیکل گرفته و پنج سال هم کوچک تر از او بود و مدام از عشقی حرف می زد که شاید به یک سال نکشیده، رنگ می باخت. درست مثل دخترعمویش که با پسری کوچکتر از خودش ازدواج کرده بود، اما بعد از پنج سال و دو فرزند، مرد، فقط به خاطر این که احساس کرده بود همسرش پیرتر از او به نظر می رسد، تقاضای طلاق داده بود.

آخرین کسی که قول ازدواج داد و هیچ وقت به خواستگاری اش نیامد، همکلاسی اش بود. همان که چهار سال عشقش ر ا در دل جای داد و از او و خاطراتش مرد رویاهایش را ساخت.

هنوز هم تمام حرف های منصور را به خاطر داشت. هنوز هم می توانست تمام وعده و وعیدهایش را به خاطر بیاورد. هنوز هم روز جدایی شان را فراموش نکرده بود و این جمله که مثل تیری به قلبش فرو رفته بود:

ــ من هنوز کار و بار درست و حسابی ندارم. پول کرایه خانه و مخارج عروسی و خانه زندگی را ندارم. می بینی که تازه درسم تمام شده است. اگه می توانی چند سال صبر کن، وگرنه برو پی زندگی خودت.

به منصور گفته بود:

ــ من جشن مفصل نمی خوام. یه عروسی ساده تو خونه برگزار می کنیم. چند سال هم، پیش مادرت زندگی می کنیم. بعد با هم کار می کنیم تا زندگی مون رو بسازیم.

اما منصور همچنان بهانه تراشیده بود و نمی خواست خواستگاری بیاید. وقتی فهمید منصور عاشقش نبوده، که یک سال بعد، شنید با دختر پولدار و زیبایی ازدواج کرده است.

 حالا بعد از ده سال سر وکلۀ حامد پیدا شده بود؛ حالا که خار چشم همۀ فامیل شده بود، حالا که هرکس از راه می رسید متلکی بارش می کرد و شوهر نکردنش را به رخش می کشید و می گفت:

ــ بیچاره نازنین. یک خواستگار هم نداشت. آخرش ماند و ترشید.

حالا که وقتش رسیده بود تا به همان اقوام ثابت کند، او هم کسی را برای زندگی دارد. کسی که سرتر از شوهر تمام دختران فامیل است. تحصیلات و پول دارد. و هرچند زیاد خوش تیپ نیست، اما می تواند بهترین شوهری باشد که تمام دختران اقوام کردند.

 حالا که دیگر مجبور نبود در هر شرکتی منشی گری کند و نگاه های خریدارانه و طلبکارانه صاحب شرکت را تحمل کند و برای شندرغاز هر توهین و حرفی را تحمل کند، باید می فهمید حامد، کسی که ادعای عاشقی اش او را از خود بی خود کرده بود، متأهل است و به قول خودش قصد جدایی از همسرش را دارد.

تازه باید می فهمید که قرار است آشیانه اش را روی آشیانۀ یکی دیگر بنا کند. باید زیر سقف خانه ای زندگی کند که زمانی زن دیگری کدبانوی آن بوده!

یک بار دیگر تلفن همراهش را روشن کرد. پیامک های عاشقانۀ حامد را خواند. قلبش مالامال از عشق شد. تا به حال کسی تا این حد دوستش نداشت. هیچ کس ایمیل ها و حرف های عاشقانه برایش نفرستاده بود. کسی به او نگفته بود تمام سعی اش را می کند تا خوشبختش کند. آن هم در مرز سی و هشت سالگی. درست موقعی که برای همیشه از ازدواج مأیوس شده بود. درست در سنی که فکر می کرد برای همیشه باید با این شرایط سخت بسازد.

عرق روی پیشانی اش نشست. قلبش در تردیدی کشنده فرو رفت. ذهنش مالامال از تفکرات دور و دراز شد. هنوز گیج بود. هنوز نمی دانست چه طور باید به حرف حامد اطمینان کند. به او که ادعا می کرد زنش مشکل دارد و درکش نمی کند. به او که می گفت:

ــ زن من از زندگی فقط پخت و پز می شناسه و شست و روب. او لیاقت مادری بچه هایی که من آرزوشون رو دارم، نداره.

نمی توانست خودش را راضی کند و با این مسئله کنار بیاید. او هم دوست نداشت بعد از ازدواج کار کند. می خواست بقیۀ عمرش را در خانه بنشیند، بچه هایش را بزرگ کند، مادری کند و از این حس لذت ببرد. می خواست جبران تمام این سال های عقب مانده از زندگی مشترک را بکند. از کجا معلوم دو روز دیگر او هم به خاطر مادری و به جرم خانه داری محکوم نمی شد و کس دیگری جای او را نمی گرفت! چه طور می توانست خوشبختی اش را در جایی بجوید که نفرین زن دیگری بر آن حاکم بود!

حامد مرد رویاهایش بود. همان که، شب ها خوابش را می دید و روزها در انتظار رسیدنش ثانیه شماری می کرد. او می آمد تا نقشۀ روزهای شیرین زندگی را برایش ترسیم کند و او را غرق باورهایی کند که روزی جزء رویاهایش بود. عشقی  را که سال ها در انتظارش سوخته بود، تقدیمش کند و بار تمام رنج های این سال ها را از دلش بزداید.

دوباره همان ترس به جانش نشست. مردی که می توانست یک بار سقف خانه اش را ویران کند، پس برای بار دوم هم می توانست این کار را بکند. روزها وشب ها به این مسئله فکر کرده بود. چگونه می توانست به این مرد وعشقش اطمینان کند! آینده ای که قرار بود او برایش بسازد، در هاله ای از ابهام و گنگی غوطه ور بود. یک بار دیگر پیامک ها را خواند. همه را حذف کرد. چند کلمه تایپ کرد و روی کلید ارسال مکث کرد. جمله را یک بار دیگر خواند.

ــ خوشبختی را به کسی هدیه نمی دهند، باید آن را ساخت. تو هم یک بار دیگر تلاش کن تا خوشبختی ات را در همان خانه و با همان زن بسازی. تلاش برای تغییر آدم ها کار بیهوده ایست. تلاش کن خودت را تغییر بدهی.عاشقش باش تا عاشقت شود.

و کلید ارسال را فشار داد. حالا احساس سبکی می کرد. مخصوصا وقتی پارک را ترک کرد. / انتهای متن

منیژه جانقلی/انتهای متن/

نمایش نظرات (9)