داستان/ انعکاس

ثریا منصور بیگی[1] متولد شهریور سال 1363در تهران واصالتاً ایلامی است.
در رشته ادبیات تحصیل کرده و 12 سال است که وارد عرصه نویسندگی شده­ است. وی در حوزه­ ی فیلم نامه نویسی هم فعالیت دارد.

4

زنگ خانه که به صدا درآمد، قلبم تند و تند شروع به تپیدن کرد. از روی مبل برخاستم و کنار آیفون ایستادم. تصویر مأمور را دیدم که کلاهی به سر داشت و روی کاغذ چیزی می نوشت. با دست به سر خودم زدم.

ـ آخرش محراب دادخواست طلاق داد.

زنگ خانه دوباره به صدا درآمد. مادرم از آشپزخانه بیرون آمد.

ـ پس چرا در را باز نمی کنی دخترم؟

دستش را به طرف گوشی آیفون برد که دست او را گرفتم و مانعش شدم.

ـ نه مامان. در را باز نکن تا برود.

مثل پیرزنی که دچار رعشه شده باشد، دست و پایم می لرزید. مادرم با تأسف نگاهی به من انداخت. دستم را پس زد و گوشی را برداشت. بعد از چند لحظه گفت: زنگ بالا رو بزنید.

دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.

مادرم سرم را بین دست هایش گرفت و گونه هایم را نوازش کرد.

ـ آروم باش دخترم. چرا اینقدر مضطرب هستی؟

زانوهایم سست شده بود. روی کاناپه ولو شدم و سرم را به آن تکیه دادم. پلک هایم را روی هم گذاشتم و به فکر فرو رفتم.

***

   روی تخت دراز به دراز افتاده بودم و توی تب می سوختم. محراب که خانه را جارو برقی کشیده بود، سیم آن را جمع کرد و آن را گوشه ی کمد دیواری جا داد. پیشبند من را به کمرش می بست، لحظه ای خنده ام گرفت. پیشبندی که تا پایین زانوی من بود، در تن او درست اندازه ی پیراهنش بود. ظرف ها را که شست، از داخل قابلمه ی کوچک مقداری سوپ داخل کاسه ی شیشه ای ریخت. آن را روی سینی گذاشت. آمد و کنار تخت من نشست. لبخندی زد که خیلی به دلم نشست.

ـ پاشو ببین شوهرت چه سوپی برات پخته.

به من کمک کرد که روی تخت بنشینم و کم کم سوپ را به من خوراند. دستمالی را از جا دستمالی بیرون کشیدم و لب هایم را پاک کردم.

ـ  خیلی لوسم می کنیا.

چشم های سیاه و نافذش را به من دوخت. چقدر نگاهش را دوست داشتم!

***

با صدای تلویزیون به خودم آمدم. بغض داشت خفه ام می کرد. لب های خشکم را زبان زدم و به تلویزیون چشم دوختم. خانم مجری با چهره ای خندان در حال صحبت کردن بود.

“دوستان امشب، شب احیاست. شب بخشیدن و بخشیده شدن. شب استجابت دعا. لطفاً ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید…”

برخاستم و کنار پنجره ایستادم و بعد طول هال را قدم زدم. عجیب دلم گرفته بود. حس کسی را داشتم که حکم اعدامش را بریده باشند. سر سفره ی افطار جز یک استکان چای و دانه ای خرما نتوانستم چیزی بخورم.

شب که شد، به اتفاق مادرم به مسجد محل رفتم. خیلی شلوغ بود. گوشه ی دنج و تاریکی را پیدا کردم و کنار مادرم نشستم. سرم را به دیوار زدم و به صدای دعای جوشن کبیر که از بلندگو پخش می شد، گوش دادم. بغضم در حال شکستن بود.آهی کشیدم.

ـ خدایا تو آگاهی که من بی­ گناهم. یک راهی جلوی پای من بگذار. خدایا دارم تقاص چی را پس می دهم؟

چشم هایم را که بستم، یک لحظه چهره­ ی مهتاب همسایه ­ی مادرم، جلوی چشم­ هایم آمد. با خودم گفتم: “یعنی چه؟! مهتاب در این شب؟! آن هم درست این لحظه!”

خیلی برایم عجیب بود. مدت­ها بود که حتی به او فکر نکرده بودم.

مراسم احیا که به پایان رسید، به خانه برگشتیم. سر سفره نشستم. مادرم کاسه ی آش را سر سفره گذاشت. قاشق را برداشتم اما هیچی از گلویم پایین نمی ­رفت. قاشق را روی سفره گذاشتم و برخاستم. نماز صبح را که خواندم به اتاق خواب رفتم و روی تخت مادرم دراز کشیدم. لحظه ای نگذشت که خوابم برد. مهتاب آمد بالای سرم و با حالتی مغموم به من خیره شد. سر تا پا لباس سفید پوشیده بود. نیم خیز شدم، صدایش زدم اما او اخمی کرد و رفت.

با صدای مادرم از خواب پریدم. کنار تخت نشسته بود.

ـ دخترم چرا مدام مهتاب را صدا می زدی؟ مهتاب کیست؟

روی تخت نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.

ـ همسایه ی دیوار به دیوار شما بود. یادت هست؟ همان که در خانه برای همسایه ها خیاطی می کرد. چرا به خواب من می آید؟! نکند ربطی به ماجرای من دارد؟!

مادر متعجب نگاهم کرد.

ـ خواب او را دیدی؟! دخترم آن بنده خدا شش ماه است که از این محل رفته و هیچ کسی از او خبر ندارد. چه ارتباطی می تواند با ماجرای تو داشته باشد؟

به محض این که هوا روشن شد، لباس هایم را پوشیدم و خانه را ترک کردم. به خانه ی خودم که نزدیک می شدم قلبم تیر می کشید. از عکس العمل محراب می ترسیدم ولی باید می رفتم.

به خانه رسیدم. زنگ را فشردم. صدای گرفته ی محراب را که شنیدم بی قرارتر شدم.

ـ محراب آمدم با تو صحبت کنم. به خدا قسم داری اشتباه قضاوت می کنی.

ـ هیچ حرفی برای گفتن نمانده است. بعد از چند سال زندگی، زندگی ای که خیلی ها حسرتش را می خوردند ، خوب دستمزدم را دادی! کجای این زندگی برای تو کم گذاشته بودم؟ دردت چه بود که تیشه به ریشه ی زندگی مان زدی؟

ـ محراب در را باز کن، باید برایت توضیح بدهم.

ـ توضیحاتت را قبلاً داده ای. یا مثل بچه ی آدم می آیی برویم توافقی جدا شویم یا حقیقت را برای همه برملا می کنم. اگر می بینی سکوت کردم به حرمت روزهای خوشی است که با هم داشتیم.

گوشی آیفون را گذاشت و دیگر هر چه زنگ زدم، جوابی نداد. با هر دو دست به سر خودم زدم.

ـ حالا جواب مردم را چه بدهم؟

همه می دانستند که من و همسرم در کنار هم خوشبخت بودیم و مشکلی با هم نداشتیم. طلاق آن هم ناگهانی، همه را مشکوک می کرد. از طرفی هم محراب آن قدر مرد خوبی بود که می دانستم هیچ مرد دیگری نمی تواند جای او را برای من پر کند. طلاق فقط پایان زندگی مشترک ما نبود، من با جدایی از محراب نابود می شدم.

دستم را به دندانم گرفتم و تمام حرصم را یک جا سر دستم خالی کردم. طوری که جای دندان هایم کف دستم مانده بود.

“خدایا ببین چقدر ساده زندگی ام از هم پاشید؟ تو آن بالا نشستی و داری تماشا می کنی؟! خدایا چرا ساکتی؟ کاری بکن.”

به خانه ی مادرم که رسیدم، یادم آمد چند ماه پیش که به اتفاق محراب آمده بودم به مادرم سر بزنم، زن جوانی را بیرون خانه ی مهتاب دیده بودم که از آیفون به او گفته بود، از املاک خضرایی آمده است.

به طرف مشاور املاک خضرایی دویدم. نبش خیابان اصلی بود. من و مادرم را خوب می شناخت. مادرم هر سال طبقه ی دوم خانه اش را برای اجاره به او می سپرد. داخل رفتم. از پشت میزش برخاست و من را دعوت به نشستن کرد. مقابلش روی صندلی نشستم و از او آدرس یا شماره تماسی از مهتاب خواستم. آقای خضرایی به صندلی تکیه داد. دستش را برد داخل موهای جو گندمی اش و به نقطه ای نا معلوم خیره شد.

ـ قولنامه ی آن خانه به نام شوهرش بود ولی بعد از این که شوهرش او را طلاق داد، با صاحبخانه اش آمد خانه را اجاره بدهد، یادم هست یک شماره به من داد تا اگر مستأجر پیدا شد با او تماس بگیرم. باید سر فرصت دفترهایم را ورق بزنم، ببینم شماره را کجا یادداشت کردم. پیدایش کردم خودم باهاتون تماس می گیرم.

   آن جا را ترک کردم و به پارک نزدیک خانه رفتم. روبروی آبشارهایی که آبش داخل حوض می ریخت، نشستم. آن قدر در افکار خودم غرق شده بودم که اصلاً متوجه نشدم که هوا تاریک شده است. صدای اذان از مسجد محل به گوش می رسید. سرم را رو به آسمان بلند کردم.

ـ خدایا کمکم کن. توان من بیشتر از این نیست.

به سمت خانه راهی می شدم که صدای زنگ موبایلم را شنیدم. با کلافگی گوشی را از داخل جیب مانتوام برداشتم. با خودم فکر کردم حتماً مادرم است که می خواهد سفره ی افطار را پهن کند. نگاهی به شماره انداختم. شماره ی مادرم نبود. گوشی را به دهانم نزدیک کردم.

ـ بله.

ـ سلام. شماره ی آن خانم را پیدا کردم. الآن پیامک می کنم.

هم خوشحال شدم و هم مضطرب. خوشحال از این که بالاخره این نقطه ی کور باز می شد. مضطرب از واکنش مهتاب و این که چطور ماجرا را برایش تعریف کنم؟ وقتی شماره ی او را گرفتم و خودم را به او معرفی کردم، صدایم می لرزید. با کلی صغری کبری چیدن آدرس خانه اش را از او گرفتم.

   یک تاکسی دربست کردم و به راه افتادم. بین راه هم به مادرم خبر دادم که ممکن است دیر به خانه بروم. دو ساعت طول کشید تا به آدرسی که داده بود رسیدم. یک خانه ی قدیمی و کلنگی بود در محله ای در حاشیه ی تهران.

وارد خانه شدم. به گرمی از من استقبال کرد. از من پرسید افطار کردم یا نه؟ من هم که دل توی دلم نبود فقط از او خواستم کنارم بنشیند و خوب به حرف هایم گوش بدهد. کنارم نشست و به پشتی تکیه داد. صدایم را صاف کردم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم.

ـ چند روز پیش رفتم بازار تهران خرید کنم. از همان جا یک موتور سوار افتاد دنبالم. به او اعتنا نکردم و سوار تاکسی شدم. هنگام پیاده شدن دوباره او را دیدم. مانده بودم چکار کنم که  متوجه شدم سه تا کامیون را پشت سر هم در خیابانی پارک کرده بودند که در تقاطع با کوچه ی ما بود. تصمیم گرفتم از پشت آن ها حرکت کنم و سریع وارد کوچه بشوم تا کسی او را دنبال من ندیده است ولی بعد مردیکه پیچید داخل پیاده رو و راه من را سد کرد. هر چه به او می گفتم که من متأهل هستم تا برود گورش را گم کند، بی فایده بود. مدام اصرار می کرد که شماره را از او بگیرم. پشت آن کامیون ها گیر افتاده بودم. می ترسیدم اگر شماره را از او نگیرم تا خانه همراه من بیاید و کسی او را ببیند و آبروریزی راه بیفتد. یک لحظه به ذهنم رسید که شماره را از او بگیرم و به محض این که رفت و دست از سرم برداشت، آن را پاره کنم. همین که دستم را دراز کردم و شماره را از او گرفتم، صدای بوق اتومبیلی را شنیدم و بعد صدای فریاد محراب که در حین پیچیدن داخل کوچه من و موتورسوار را پشت کامیون ها دیده بود. حالا می خواهد طلاقم بدهد. پشت تلفن برایت توضیح دادم که چرا مزاحم تو شدم و…

مهتاب صحبت ام را قطع کرد. چشم هایش پرشد و لب هایش شروع به لرزیدن کرد. این بار او دردنامه ی خودش را گفت.

ـ شوهرم افتاد با یک زن خیابانی و سعی می کرد به هر طریقی که شده من را طلاق بدهد اما من رضایت نمی دادم. حتی از او خواستم که با آن زن بماند اما من را طلاق ندهد. او هم به خاطر این که خیلی راحت حق و حقوق من را پایمال کند و دیگران به او حق بدهند که از من جدا شود، به من تهمت زد که مچ مهتاب را در خانه ام با مردی گرفته ام. به خدا دروغ بود! هیچ مردی در زندگی من نبود.

مکثی کرد و ادامه داد: آن روز خانه ی همسایه ی مادرت، روضه ی حضرت عباس یادت هست؟ آن قدر حالم آشفته بود که به آن جا پناه آوردم. هنوز از در وارد نشده بودم که چشم غره ای به من رفتی. بدجور دلم شکست. ناراحت بودم از اینکه گناهی نکردم اما مرا بد دیدی.

گویا به یکباره دنیا روی سرم آوار شد. حق با او بود. آن روز که مهتاب آمد، در دلم به او گفته بودم:” تو خجالت نمی کشی پایت را در روضه ی حضرت عباس می گذاری؟”

و حالا در پیشگاه خدا خیلی احساس شرمندگی می کردم که به جای او به قضاوت نشسته بودم. سرم را پایین انداختم.

ـ من حاضرم اشتباهم را جبران کنم. حلالم کن مهتاب خانم.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (4)