اسفندیار، برای نجات خواهرانش از هفت خوان می گذرد

اسفندیار قهرمان رویین تن شاهنامه است که برای آزادی خواهرانش از دست دشمنان، از هفت خان پرخطر می گذرد و آنها را نجات می دهد.

0

فاطمه قاسم آبادی/

پیش از این در قسمت های قبل گفتیم که اسفندیار فرزند کتایون دختر قیصر روم و  گشتاسب پسر پادشاه ایران بود. يكي از ويژگي هاي بارز اسفنديار در شاهنامه، رويين تني اوست كه در ميان اساطير ساير ملل نيز نمونه هايي دارد. در ایران مشهور ترین نمونه ی این رویین تنی متعلق به اسفندیار است.

روایاتی از رویین تنی اسفندیار
دكتر اسماعيل پور استاد دانشگاه در زمينه ي رويين تني اسفنديار مي نويسد:
” هر چند رويين تني اسفنديار، محققاً معلوم نيست و روايات مختلفي پيرامون آن در دست است، امّا روايات شفاهي در باب رويين تني او، وجه اساطيري بيشتري دارد و روايات مكتوب وجه عقلاني اش مي چربد. پيرامون رويين تني اسفنديار چند روايت هست، شست و شوي با آب مقدس زردشت، خوردن انار زردشت، وجود دارد.”

جنگ با دشمن ایران، ارجاسب یا جنگ با ایران به خاطر مذهب
اَرجاسب (اَرجاسپ) یکی از شاهان خیون‌هاست که تیره‌ای از اقوام باستان بودندو در شاهنامه پادشاه ترکان چین و توران است. تبارنامه‌های گوناگونی برای او آورده‌ اند. طبری او را پسر شاوسپ، برادر افراسیاب نوشته است. در مجمل‌التواریخ او را نوهٔ افراسیاب دانسته ‌اند؛ ولی بلعمی او را برادر افراسیاب آورده است.
پادشاهی او هم ‌زمان با پادشاهی گشتاسپ و کیش زرتشت در ایران است. زرتشت دین خود را به گشتاسپ عرضه داشت و گشتاسپ او را پذیرفت، اما ارجاسپ به این بهانه که گشتاسپ آیین کهن را رها کرده به ایران می‌تازد.
شنیدم که راهی گرفتی تباه        مرا روز روشن بکردی سیاه
بیامد یکی پیر مهتر فریب        ترا دل پر از بیم کرد و نهیب
تو او را پذیرفتی و دین ‌اش را        بیاراستی راه و آئین‌ اش را

در این یورش چندین نفر از خویشان گشتاسپ همچون پسرش زریر کشته می ‌شود، ولی در پایان اسفندیار پسر بزرگ گشتاسپ در هزیمت سپاه ارجاسپ از ایران کامیاب می‌ شود. در نوشته پهلوی یادگار زریران، ارجاسپ دستگیرو قطع عضو شده و سپس آزاد می ‌شود. ولی در شاهنامه او از چنگ ایرانیان می ‌گریزد. در مورد شکست ارجاسپ می گویند که در کوه مَد فْرَیاد مابین پَدِشْخْوارگر و کومیش رخ داده است.

خواهران اسفندیار اسیر می شوند
سال‌ها پس از این ماجراها، گشتاسپ به خاطر شایعاتی که اطرافیانش در مورد پسرش اسفندیار پراکنده کرده بودند، به اسفندیار بدبین شده و او را در دژ گنبدان زندانی می ‌کند و خودش هم از بلخ پایتخت ایران راهی سیستان می ‌شود. ارجاسپ با شنیدن دربند بودن اسفندیار و نبودن گشتاسپ در بلخ بار دیگر به ایران می ‌تازد و لهراسپ، پدر گشتاسپ را کشته و دختران گشتاسپ را، که به ‌آفرید و همای نام داشتند، اسیر و به رویین‌ دژ می‌ برد. گشتاسپ در پایان به پیشنهاد وزیر خود جاسپ، اسفندیار را از بند رها و اسفندیار قبول می کند با عبور از هفت ‌خوان به رویین ‌دژ برسد و  خواهران خود را از بند او برهاند.

خوان اول،  گرگ ها حمله می کنند
اسفندیار به همراه “گرگسار”، بلد این راه به سوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید. در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت. سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و از او  پرسید که رویین دژ کجاست، چند راه به آنجا می رود، کدام بی گزند و چند فرسنگ است و چقدر سپاهی آنجاست.  
گرگسار گفت: سه راه تا آنجا هست که یکی سه ماهه به آنجا می رسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است. راه دوم دوماهه به آنجا می رسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است. راه سوم در یک هفته به مقصد می رسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است .
وقتی به رویین دژ رسیدی، دژی می بینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و پر از سلاح و سپاهیان و اطرافش آب و رود فراوان است و اگر کسی صد سال در دژ بماند، احتیاجی به بیرون پیدا نمی کند .
وقتی اسفندیار این سخنان را شنید ، گفت : ما باید از راه کوتاه برویم .
گرگسار گفت : کسی تا کنون از هفت خوان نگذشته است و همه مرده اند .
اسفندیار گفت : حال می بینی که من می گذرم حالا بگو ابتدا با چه چیز مواجه می شوم؟
 گرگسار گفت : ابتدا دو گرگ نر و ماده بزرگ مانند دو فیل با شاخ هایی چون گوزن و دندان هایی بزرگ چون عاج فیل هستند.
اسفندیار خفتان پوشید و سوار بر اسب شبرنگ شد و وقتی به نزد گرگ ها رسید. آنها به او حمله بردند و اسفندیار شروع به تیراندازی کرد و آن ها مجروح شدند. سپس با شمشیر زهرآگین سرشان را برید و از اسب پیاده شد و نزد خدا به سپاسگزاری پرداخت . وقتی سپاه به او رسیدند شاد شدند و به خوردن و آشامیدن پرداختند ولی گرگسار ناراحت و عصبانی بود .

خوان دوم، شیران نعره می کشند
دوباره گرگسار را آوردند و در مورد راه از او پرسیدند.
او گفت : در منزل بعدی با شیر برخورد می کنی که نهنگ هم از پس او برنمی آید و عقاب هم در آن راه از ترس او نمی پرد.
اسفندیار خندید و گفت : فردا خواهیم دید .
هوا که تاریک شد حرکت کردند و وقتی خورشید سر زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و به نزد شیران رفت . یک شیر نر  و یک شیر ماده بود پس با شمشیر به شیر نر زد و او را به دو نیم کرد. شیر ماده ترسید اما جلو آمد پس تیغی بر سرش زد و سرش را قطع نمود. سپس نزدیک آب رفت و سر وتن را شست و از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی لشکریان رسیدند و بر ویال شیران را دیدند بر او آفرین گفتند و بساط غذا را چیدند .

خوان سوم، آتش  اژدها زبانه می کشد
سپس اسفندیار دستور داد تا برای بار سوم گرگسار را نزد او آوردند تا در مورد خطرات خوان بعد بگوید و او گفت : اژدهایی دژم نزدت می آید که از دهانش آتش بیرون می آید و مانند کوه خاراست، اگر برگردی بهتر است .
اسفندیار گفت : خواهی دید که اژدها از تیغ من رهایی نمی یابد. پس دستور داد تا یک گردون چوبی ساختند و تیغ هایی در آن قرار دارند و صندوقی نیز خواستند تا اسفندیار در آن قرار گیرد و دو اسب هم در جلو قرار داشت .
وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند و وقتی خورشید سر زد دوباره از سپاه جدا شد و سپاه را به پشوتن سپرد. اژدها وقتی صدای گردون و اسب ها را شنید جلو آمد و دهانش را باز کرد و گردون و اسب ها را فرو برد و تیغ ها به کامش فرورفتند. پس اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر به مغزش کوبید به طوری که اژدها دود زهرآگینی از سرش بلند شد و اسفندیار از آن دود بیهوش شد . وقتی پشوتن و لشکریان رسیدند از دیدن این صحنه ترسیدند و ناله سردادند و فکر کردند که اسفندیار مرده است . پشوتن گلاب بر سرش ریخت و اسفندیار چشم بازکرد و به لشکریان گفت: زخمی نیستم، از دود زهرآگین او بیهوش شدم . پس سر وتن شست و به سپاس خدا پرداخت .

خوان چهارم، زن جادوگر طلسم می خواند
اسفندیار، گرگسار را فراخواند و باز از خطرات منزل بعدی پرسید. گرگسار گفت: در منزل بعد با زن جادوگر روبرو می شوی . او اگر بخواهد بیابان را چون دریا می کند و شاهان او را غول می نامند . بهتر است برگردی و به جوانی خودت رحم کنی اما اسفندیار نپذیرفت و وقتی شب شد سپاه حرکت کرد و صبحگاه اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و با خود جام می و طنبور برد .
بیشه ای چون بهشت دید که درختان بسیار داشت و در جوی هایش گلاب روان بود. پس لب چشمه نشست و به طنبور زدن مشغول شد و خواند :
از شر ببر و اژدها خلاصی ندارم و پریچهره ای نمی یابم .
زن جادوگر صدایش را شنید و با همه زشترویی خود را به صورت زیبایی درآورد و به نزد اسفندیار رفت. اسفندیار به بازویش زنجیری داشت که زردشت از بهشت آورده بود. آن را به گردن انداخت و به زن جادوگر گفت : تو بر من چیره نمی شوی پس صورت اصلیت را نشان بده .
 ناگاه پیرزنی سیاه چهره دید، پس خنجر را بر سرش فرود آورد و او را هلاک کرد . وقتی او مرد، آسمان تیره شد و ابر و باد سیاهی به وجود آمد که خورشید هم دیده نمی شد . پس از مدتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و از پیروزی او شاد شدند و اسفندیار باز به سپاسگزاری از یزدان پرداخت.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر