رنگ خدا

یادته بچه که بودیم، هر چی واسه ی خودش یه حرمتی داشت؟ نمی دونم از تربیت پدر و مادر ها بود یا از برکت نداشتن این همه امکانات و این جور حرف ها. اما هر چی بود ، بعضی از ماه های سال واسه خودش حرمتی داشت. ماه محرم، ماه شعبان و البته همین ماه رمضان.

3

سرویس ما و زندگی به دخت/

یادته وقتی تا لبه ی صندلی قد کشیدیم ادای آدم بزرگا رو در آوردیم و سحرها به زور و ضرب گریه و التماس ما هم قاطی روزه هاشون شدیم، اون وقت ها آدم بزرگا هم برای خودشون دنیایی داشتن، سفره ی افطاری بچه یتیم ها، شب قدر و کمک های یواشکی و خلاصه خیلی چیزهای دیگه.

اون موقع هنوز اون قدر قد نکشیده بودیم که بفهمیم روزه یعنی چی؟ تو عالم بچگی خیال می کردیم آدمای بی روزه یا اونایی که برای امام حسین عزاداری نمی کنن سوسک می شن!

بعدها وقتی بزرگتر شدیم و حس و حال محرم و بعدش رمضان و حال و هوای سحرها و اذان صبح و شب قدر رو فهمیدیم،  تازه حالیمون شد که نه بابا قضیه سوسک در کار نیست. قضیه ی گره خوردن دله به یه جای خوب، قضیه ی دوستی خداست و بنده هاش، قضیه ی صیقلی شدن دله…

و حالا که بزرگ شدیم، بزرگ شدیم و دلمون میخواد دلمون رو گره بزنیم به یه چیزی اما یه حسی می یاد که نمی شناسیم، حسی که دلهامون رو کدر کرده و یا اصلا نمی ذاره دلمون رو گره بزنیم یا لذت اون گره رو درک کنیم. نمی دونم چرا؟ شاید چون اون وقت ها سر سفره هامون بچه های یتیمی بودن که دعا می کردن خدا ما رو ببینه و دوستیمون رو قبول کنه، اما حالا نیستن، بزرگی می گه: واسه همین دعاها ما به فقرا و یتیم ها مدیونیم، به واسطه اونهاست که خدا به ما عزت می ده. درسته! این روزها دلمون گرفته اس، کج خلقیم، بی گذشتیم، کدریم و انگاری به کل یادمون رفته که توی مهمونی هامون از کسایی دعوت کنیم که به دلهامون رنگ خدا می زنن. حیف!

 پروین مقدم/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)