داستان بلند/ مدافع عشق 5

داستان از عکاسی شروع می شود برای یک مجله و سوژه ای که برای روی جلد آن باید پیدا می کرد خانم عکاس… حالا او به دنبال سوژه تا خاک جبهه ها آمده و یکباره در خودش یک شکست و یک تغییر را حس کرده…

0

 محیا سادات هاشمی/

فضا حال وهوای سنگینی دارد. یعنی باید خداحافظی کنم از خاکی که روزی قدم های پاک آسمانی ها آن را نوازش کرده؟ با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم.

در این چند روز آنقدر روایت از آنها شنیده ام که حالا می توانم به راحتی تصورشان کنم.

دوربین را مقابل صورتم می گیرم و شما را می بینم. اکیپی که از چهارده تا پنجاه ساله در آن در تلاطم بودند. یک جنب و جوش عاشقانه. من در خیالم صدایتان می زنم.

– آهای معراجی ها! برای گرفتن یک عکس ازچهره های معصومتان چقدر باید هزینه کنم؟

و نگاه های مهربان شما که همگی فریاد می زنید: هیچ هزینه ای نیست! فقط حرمت خون ما را حفظ کن. حجب را بخر، حیا را به تن کن. نگاهت را بدزد از نامحرم.

آرام می گویم: یک. دو. سه.

صدای فلش و ثبت لبخند خیالی شما. لبخندی که طعم سیب می دهد. شاید لب های شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته.

دلم به خداحافظی راه نمی دهد. بی اراده یک دستم را بالا می آوردم تا…

اما یکی از شما را تصور می کنم که نگاه غمگینش را به دستم می دوزد و می گوید: با ما هم خداحافظی می کنی؟

– خداحافظی چرا؟

– تو هم می خوای بعد از رفتنت ما رو فراموش کنی؟ خواهرم تو بی وفا نباش.

دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم. احساس می کنم چیزی در من می شکند. ریحانه ی قبلی بود. غلط های روحم بود که شکست. نگاه که می کنم دیگر شما را نمی بینم. با خودم می گویم: “شهدا بال و پر بندگی هستند و خاکی که زمانی روی آن سجده می کردند عرش می شود برای توبه.”

در همان لحظه تولدم تکرار شد. “کاش کمکم کنید تا پاک بمانم! شما را قسم به سربندهای خونی تان کمکم کنید.”

در تمام مسیر بازگشت اشک می ریزم. بی اراده و از روی دلتنگی. شاید چیزی که پیش رو داشتم کار شهداست. بعنوان یک هدیه. هدیه ای برای این شکست و تغییر. هدیه ای که من صدایش می کنم: علی اکبر!

***

صدای بوق آزاد در گوشم می پیچد. شماره را عوض می کنم. جواب نمی دهند. خاموش می کنم و کلافه دوباره شماره گیری می کنم. باز هم خاموش می کنم.

فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان می دهد: چی شده؟ جواب نمی دن؟

– نه. نمی دونم کجا رفتن. تلفن خونه رو جواب نمیدن. گوشی هاشونم خاموشه. کلید هم ندارم برم خونه.

فاطمه چند لحظه مکث می کند و بعد می گوید: خُب بیا فعلاً خونه ی ما.

کمی تعارف کردم و ” نه ” آوردم. دو دل بودم اما آخر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم.

وارد حیاط که شدم، ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم. مشخص بود که زهرا خانوم تازه گلها را آب داده. فاطمه داد می زند: ماااماااان! ما اومدیم.

و تو یک تعارف می زنی که: اول شما بفرمایید.

اما بی معطلی سرت را پائین می اندازی و می روی داخل.

چند لحظه بعد، علی اصغر، پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند.

علی جیغ می زند و می دود سمت فاطمه. خنده ام می گیرد. “چقدر شیطونه!”

زهرا خانوم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی می زند و اول به جای دخترش به من سلام می کند. با خودم می گویم: چقدر خونگرم و مهمان نواز!

– سلام مامان خانوم! مهمون آوردم.

این را فاطمه می گوید و پشت بندش ماجرای مرا تعریف می کند.

– خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ی ما.

علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه می گوید: آجی! خاله جُم شده؟ واقیهنی؟

زهرا خانوم می خندد و بعد نگاهش را سمت من می گرداند.

– نمی خوای بیای داخل دخترخوب؟

– ببخشید مزاحم شدم. خیلی بد شد.

– بد این بود که توی خیابون می موندی. حالا تعارف رو بذار پشت در و بیا تو. ناهار حاضره.

لبخند می زند، پشت به من می کند و می رود داخل.

خانه ای بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقه ی بالایش متعلق به بچه ها بود.

یک اتاق برای سجاد و تو. دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر. زینب هم یک سالی می شود که ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.

از راهرو عبورمی کنم و پائین پله ها می نشینم. از خستگی شروع می کنم به مالیدن پاهایم. همین موقع صدایت را از پشت سرم می شنوم.

– ببخشید! میشه رد شم؟

دستپاچه از روی پله بلند می شوم. یکی از دستانت را بسته ای. همانی که موقع افتادن از روی تپه صدمه دیده بود. علی اصغر از پذیرایی به راهرو می دود و آویزان پایت می شود.

– داداش علی! چلا نیمیای کولم کنی؟

بی اراده لبخند می زنم. به چهره ات نگاه می کنم. سرخ می شوی و کوتاه جواب می دهی.

– الآن خسته ام، جوجه ی من!

کلمه ی جوجه را طوری آرام گفتی که من نشنوم اما شنیدم.

یک لحظه از ذهنم می گذرد. “چقدر خوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الآن اینجا هستم.”

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق۴

/انتهای متن/

درج نظر