دريا باش نه ليوان

مردی جوان، محزون از روزگار، نزد استادی خردمند رفت و گفت چه زندگی غم انگیزی دارد و راه حلّی می جست و راهنمایی می خواست.

1

سرویس زنگ تفریح به دخت/

خردمند پیر او را گفت که مشتی نمک را در لیوانی آب بریز و بنوش. چون نوشید از او پرسید از مزّه اش. گفت وحشتناک است. خردمند پیر خندید و گفت اینک مشتی نمک بردار و در دریاچه آب شیرین بریز. آن دو به راه افتادند و به کنار دریاچه رفتند.  سکوت برقرار بود. مرد جوان مشت نمک را در دریاچه ریخت. خردمند پیر او را گفت که از آب دریاچه بنوشد. مرد جوان مشتی آب برداشت و نوشید. پیر خردمند از مزّه اش پرسید. جوان گفت عالی است. پیر پرسید که آیا مزّۀ نمک را احساس میکند. جوان گفت ابداً. پیر خردمند در کنار جوان محزون نشست و دستش به دست گرفت و گفت، “رنج و غم زندگی همچون همان مشت نمک است؛ نه کمتر و نه بیشتر. امّا ظرفیت ما متغیّر است. احساس درد به ظرفیت ما بستگی دارد. بنابراین، وقتی درد و رنج به سراغ ما می آید، تنها کاری که می توان کرد این است که ظرفیت تحمّل و بردباری خویش را بالا ببریم تا بتوانیم درد را کوچک کنیم. باید دریا باشیم نه لیوان.”
/انتهای متن/
نمایش نظرات (1)