شمعدانی های سرخ

پسرک تنها و مغموم کنار چرخ دستی نان خشک پدربزرگش، چمباتمه زد. داشت به تنهایی اش در این دنیا فکر می کرد بعد از مرگ پدربزرگ…

0

سرویس فرهنگی به دخت؛ معصومه کنشلو /

باد پاییزی درخت های کوچه را لخت می کرد. صدای قیژقیژ چرخ نمکی سکوت کوچه را می شکست.

چند ثانیه به چند ثانیه، صدای لرزان پیرمرد بعد از صدای زیر بچگانه ای به گوش سید واعظ می رسید. از کنار حوض شش ضلعی بلند شد. عبا را روی شانه مرتب کرد. از پله ی سوم زیرزمین گونی نان خشک را کشان کشان به جلوی در رساند. پسر بچه، چرخ را کمی سریع تر هل داد و جلو آمد. پیرمرد پشت سرش آرام و خمیده قدم برمی داشت.

ــ سلام سید واعظ.

پیرمرد لبخندی زد:

ــ پس کی می خوای مدرسه بری؟

محمدعلی سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. ترازوی ساعتی را از جیبش بیرون آورد و گونی را به زحمت بلند کرد.

ــ نمی خواد پسرم. بریز تو گونی.

ــ خدا بده برکت آقا سید.

پیرمرد تکیده و خسته خودش را به چرخ گاری رساند.

ــ سلام آقا سید، التماس دعا.

ــ سلام آقا شریف، محتاجیم! عرض کوچکی داشتم.

ــ بفرما آقاسید! بفرما!

ــ محمدعلی را از درس و مکتب نینداز. لااقل بگذار مدرسه ی شبانه.

اشک از چشمان خاکستری رنگ پیرمرد، روی صورت چروکیده اش جاری شد.

ــ آقا سید؛ قربان جدت؛ روزگارم را که می بینی. خرج نوه ی صغیرم افتاده گردن من. خودم که از تک و تا افتادم. این بچه هم قبل از درس خواندن باید کاری را یاد بگیرد تا فردا که من سرم را گذاشتم زمین، بتونه نان خودش را در بیاره….

سید واعظ، سری تکان داد و متأثر شد. پرده ی تیره ی بغض جلوی چشمش را گرفت. خواست چیزی بگوید؛ اما حرفش را قورت داد.

و دوباره صدای قیژقیژ چرخ گاری و صدای فریاد آقا شریف و محمدعلی که یک در میان خشکیده و زیر در کوچه می پیچید و در بدرقه ی تأثرانگیز سید به جلو می رفت، پنداری آن روز هیچ کس جز سید، نان خشک و پلاستیک کهنه در خانه نداشت.

به خانه برگشت. وضو گرفت و وارد اتاق شد. قرآن را از کنار عکس همسرش برداشت و بوسید. آن را به سینه فشرد. کمی خیره به عکس ماند. لبخند کمرنگی روی لب هایش نقش بست.

ــ زود رفتی از پیشم اشرف السادات خانم! خیلی زود. خواست خدا این بود که ما بچه نداشته باشیم. اما عوضش عشق و وفاداری من و تو به همدیگه زبانزد خاص و عام بود، خانم خانم ها! خوش به حالت! دعا کن. خیلی تنهام. تو قفسم. چند روز دیگه عید ولایته. می دونی که عیدها این خونه خیلی شلوغ می شه. خیالت راحت. اسکناس های نو آماده کردم. ببین؛ همشون را مهر زدم و گذاشتم لای کتاب خدا…

بوی ورق های اسکناس نو به مشامش خورد. کتاب را بست. دوباره به عکس نگاه کرد.

ــ به قنبرعلی هم گفتم بیاد خونه رو آب و جارو کند. گل و گلدان بذاره. شیرینی بخره…

لبخند اشرف السادات خانم در قاب عکس پررنگ تر شد و نگاهش گرم تر.

ــ می دانی که هیچ کاری را بدون مشورت تو انجام نمی دم. تصمیم دارم کاری انجام بدم. فقط… فقط کمی نگرانم… تو هم دعا کن… می ترسم عمرم کفاف نده… نمی دونم؛ توکل به خدا می کنم… توکل به جدمان… از خدا بخواه… بخواه که عمری بهم بده تا از پس این کار بربیام.

اشرف السادات در قاب چهار گوش قدیمی دوباره لبخند زد.

ــ می دونستم… می دونستم دخترعمو.

انگار رضایت را از اشرف السادات گرفته بود. کتاب خدا را روی رحل گذاشت. زمزمه ی ترتیل در فضای اتاق قدیمی پیچید و اشرف السادات هنوز با لبخند نگاهش می کرد.

****

نسیم صبحگاهی شاخ و برگ درختان را می رقصاند و خنکی مطبوعی به دل و جان ها می نشاند. صدای قیژقیژ گاری نمکی بود که به گوش قنبرعلی هم می رسید. در حالی که چند گلدان شمعدانی را روی گاری دستی می کشید، کوبه ی در خانه ی سید واعظ را کوبید. محمدعلی نزدیک رسید و نگاهی به قنبرعلی و خانه ی سید کرد.

محمدعلی هفت، هشت قدم جلوتر از پیرمرد بود.

ــ سلام آقا سید.

ــ سلام پسرم… خدا بهت قوت بده.

ـــ خیلی ممنون.

قنبرعلی بوسه ای بر دستان سید زد:

ــ قربان جدت سید. بفرما، همان گلدان هایی که سفارش داده بودی.

ــ زحمت کشیدی قنبرعلی. خدا سایه ی تو رو بالای سر بچه هات نگه داره. خوش آمدی. بفرما.

قنبرعلی پا پیش گذاشت و وارد حیاط خانه شد.

گوش سید واعظ به صدای چرخ گاری و پیرمرد و نوه اش عادت کرده بود. هر روز سر ساعت مشخص انتظار صدایشان را می کشید. کنار حوض شش ضلعی فیروزه ای رنگ به گلدان هایی که قنبرعلی آورده بود، نگاه می کرد. می خواست شاخ و برگ اضافی گلدان های چیده شده، دور حوض را هرس کند که صدای کوبش محکم در فکرش را منحرف کرد. با عجله قدم برداشت و وقتی چشمش در پشت در به محمدعلی افتاد، قلبش تند تند تپید.

محمدعلی با چهره ای آشفته و لرزان؛ نفس نفس می زد و بریده بریده حرف می زد.

ــ آقا سید؛ بابابزرگم…بابا بزرگم.

ــ خیر باشه پسرم.

صدای هق هق محمدعلی بلند شد. سرکوچه، درست کنار گاری، جسم بی جان پیرمرد افتاده بود. قنبرعلی هم پشت سید دوید. همگی دور گاری جمع شدند. پیرمرد با همان لباس وصله خورده و کفش پاره نقش زمین شده بود. سید نبضش را گرفت. نمی زد.

باید او را سوار ماشین می کردند. باید زودتر به بیمارستان می رساندنش، هرچند می دانست دیگر امیدی نیست.

***

 حیاط خانه ی سید واعظ، رنگ و بوی دیگری گرفته بود. فواره ی وسط حوض بالا و پایین می شد و قطرات ریز و درشت آب روی شمعدانی های صورتی و بنفش پاشیده می شد.

بوی نم و رطوبت حیاط آب پاشی شده، روح و جان میهمانان سید را صفا بخشیده بود. قنبرعلی از میهمانان پذیرایی می کرد و محمدعلی کنار سید با لباس مرتب و موی آراسته نشسته بود.

عید، عید ولایت بود  و محمدعلی از زبان آقا سید شنیده بود که ولایت یعنی جانشینی. او فقط عید نوروز را از خانه تکانی و پهن شدن فرش های رنگارنگ روی دیوار پشت بام ها، از آمدن حاجی فیروز و رقصیدن در کوچه و خیابان، از بهار و سبزه و صدای آواز پرندگان، از دور ریختن وسایل اضافی که چرخ پدربزرگش را سنگین تر می کرد و کار او را هم بیشتر، می شناخت. او مدرسه نرفته بود تا عیدهای دیگر را هم بشناسد. سید واعظ از عدل علی گفته بود. از غدیرخم… خوشحال بود که بعد از این خانه ی آقاسید می ماند. با او زندگی می کرد و می توانست پدربزرگش صدایش کند. او سید واعظ را معلم خودش هم می دانست. داشت به روزهای خوش آینده فکر می کرد. به روزهایی که به گفته ی آقاسید قرار بود کیف و دفتر بخرد و به مدرسه برود.

 /انتهای متن/

درج نظر