صدای لیلاها و مریم ها را چه کسی می شنود؟

یک دنیاست با یک عالمه آدم و با بی نهایت زندگی که هر کدوم از این آدمها دارند. لیلا و مریم دو تا از این أدمها هستند با دو تا زندگی پر غصه اما خاموش. آیا صدای لیلاها و مریم ها را کسی می شنود؟

2

سرویس اجتماعی به دخت؛ ندا رهایی/

ساعت ۱۰ تازه از خواب بیدار شده بودم. بعد از صبحانه صاف رفته بودم پای کامپیوتر و مثل همیشه سرعت کم دانلود کفری ام کرده بود. به این فکر می کردم که چقدر بدبختیم! آخه اینم شد اینترنت؟
تو همین فکرا بودم که زنگ در خورد. رفتم ببینم کیه؟ از توی صفحه آیفون یه زن جواني رو دیدم که چادرش دور گردنش گره زده بود و زل زده بود به دوربین آيفون. قيافه كولي هاي دوره گرد را داشت.حدس زدم واسه پول یا لباس کهنه اومده باشه، جواب ندادم.
برگشتم پای کامپیوتر، دوباره زنگ خورد. صورت زن جوان جلوی چشمم بود. بلند شدم تا ببینم چیکار داره.
–  بله؟
صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت: گشنمه…
دلم بدجوری سوخت!

گفت: چیزی دارین بخورم؟ هرچی…یه تیکه نون …
–  یه دقیقه وایسا.
بساط صبحونه هنوز روی میز پهن بود. سریع دو، سه تا لقمه نون پنیر گرفتم. آخر چای که تو قوری بود رو تو لیوان ریختم و روشم آب جوش. همه رو گذاشتم تو سینی و رفتم دم در.
در رو که باز کردم باتعجب دیدم دوتا زن جوونن. هم سن و سال هم به نظر می رسیدن. چادرسياه كهنه اي را دور گردنشون گره زده بودن . سینی رو گرفتم جلوشون.نشستن روی پله جلوی در. فهمیدم یکیشون حامله اس. پوست صاف و سبزه اي داشتن. با چشمای درشت مشکی. سر و وضعشون اصلا خوب نبود. پایین چادراشون خاکی و کثیف بود. لباس رنگ و رو رفته تيره و کهن از زير چادرشون پيدا بود.هر دو دمپايي پاره اي به پا داشتن . ناخودآگاه پرسیدم: حامله ای؟ (سوال احمقانه ای بود، چون از دو کیلومتری میشد فهمید. ولی تنها چیزی بود که اون لحظه به ذهنم رسید! )
گفت: آره.
خودم رو مشتاق نشون دادم که ادامه بده.

گفت: بچه دوممه.
– دوستین باهم؟
– نه دختر عمو هستیم.
کنارشون نشستم. گفتم اسمتون چیه؟

همونطور که لقمه ها رو میخوردن شروع کردن به حرف زدن. دختری که حامله بود گفت: اسمم مریمه. اهل سبزواریم، از مشهد اومدیم تهران. اینم دخترعمومه، لیلا.
لیلا همونطور که چایی رو کم کم سر می کشید، نگاهی کرد و لبخند زد.
خوشحال بودم که حس بدی ندارن. به مریم گفتم: گفتی بچه دومته. اولی کجاس؟
گفت: پیش صاحبخونه میذارمش. دختره، شلوغ نمی کنه. ۷ سالشه.
پرسیدم: شوهراتون کجان؟
لیلا گفت: شوهرم زندانه. معتاده. با مواد گرفتنش، حالا شیش، هفت سال باید زندان باشه. دخترم سه، چهار ماهش بود شروع کرد به کراک کشیدن. الآن سمت کرج زندانه.
مریم گفت: شوهر منم سربازه، نگهبانه. دو، سه سالی میشه اومده تهران و نگهبانی می کنه. پول در نمیاره. تو یه حیاط زندگی می کنیم. مجبوریم بیاییم در خونه هارو بزنیم.
لیلا گفت: دنبال کار می گردیم، اما نیست. روزی ۱۵ تومن، یا خیلی باشه ۲۰ تومن در میاریم. اجاره خونمون ماهی ۱۸۰ تومنه.
گفتم: چرا برنمی گردین شهرستان؟
گفت: پدر و مادرم اونجان. ولی اوناهم تو کار خودشون موندن. بخوام برم شهرستان باید جايي داشته باشيم. اونجا هم مجبوريم اجاره بشینيم. من همه خرج خونه رو خودم در میارم.
پرسیدم: فقط یه دختر داری؟
گفت: نه. پسرم ۷ سالشه، دخترمم الآن ۳ سالشه.
مریم گفت: زندگی اونجا هم سخته. ما سه تا خواهریم و دوتا برادر دارم. یکی از اونا تو پیک مشهد کار می کنه. اون یکی هم کارگر رستورانه. هیچ کدوم سواد نداریم. مجبوریم به هر زوری شده پول درآریم.
لیلا بلند شد. مریم هم آخر لقمه رو گذاشت تو دهنش و سینی رو داد دستم.
گفتم: چند سالتونه؟
لیلا گفت: من ۲۶ سالمه. مریم هم ۲۳ سالشه.
تشكر كردن و دعا.
رفتن، ولی انگار یه چیزی مثل پتک رو کوبیدن تو سرم و رفتن.

از اینکه تا دو دقیقه پیش داشتم از سرعت اینترنت شکایت می کردم، خدا رو شکر کردم. خدا رو شکر کردم که مشکل من سرعت اینترنته، نه شوهر معتاد و دو تا بچه که برای خرجشون پول ندارم. خدا رو شکر کردم که سواد دارم و میتونم درد دلشون رو به گوش بقیه برسونم.

اونا با من فرق نداشتن. خون من از اونا رنگین تر نیست. اونا هم مثل من از گوشت و پوست و استخون اند. اونا هم انسانن، مثل من. اونا هم زنن، مثل من. من مي تونم احساسشون را بفهمم؟! صدای اونا که به جایی نمی رسه. ولی صداهامون باهم، شاید به جایی برسه. زنهاي جواني كه آرزو دارن زندگي كم دردسري داشته باشن.فقير نباشن،محتاج لقمه ناني نباشن.بچه هاشون را بي دردسر بزرگ كنن.ما به شكل مزاحم نگاهشون نكنيم.
خدا میدونه چقدر لیلا ها و مریم ها تو این شهر هستن که برای زنده موندن و زندگی کردن، با چنگ و دندون تلاش مي كنن.
خدا رو باید شکر کنیم. ولی شکر فقط یه قسمته.. بقیه اش عمله. اگه مریم و لیلا جای من بودن و من جای اونا… اونا هم بعد از خوندن متن، صفحه رو می بستن و یه صفحه جدید باز می کردن؟ نمیدونم! شاید یه کامنت تشکر هم میذاشتن و می رفتن که غذای شب رو درست کنن؟ واقعا نمیدونم! تو جامعه چقدر اونا را مي بينيم؟؟
ولی این رو میدونم که شکایت کردن و گله کردن کاری نداره. آسونه. کار سخت اینه که یه لحظه خودتو جای لیلا ومریم بذاری و ببینی چه انتظاراتی از بقیه داری؟ چه انتظاری از جامعه داری؟ امیدواری اونایی که صداشون به جایی میرسه، در مورد تو حرف بزنن یا در مورد صداقت دروغین؟
واقعا اگر جای لیلا یا مریم بودی، امید داشتی کسی که کل زندگی ات رو تو کمتر از یه ربع بخونه، بعدش چیکار کنه؟
نهایت امیدت این بود که زیر متن، بحث و دعوای جنسیتی بشه؟ یا نه، امیدت این بود که یک نفر، فقط یک نفر از اونا به جای بحث ناتموم، دختر و پسر ۷ ساله تون رو باسواد کنه؟ که شاید روزی همون دختر و پسر بتونن كمكي براي مادرشون باشن.
فکر کنیم… فکر کنیم که فردا روزی، این حق را از ما طلب خواهند کرد.
همه انسانیم. اگر ما برای هم کاری نکنیم، از چه کسی انتظار داشته باشیم؟آياجايي هست كه مريم و ليلا ها به آنجا پناهنده بشن و كسي يا كساني كمك شان كنن؟؟؟

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)