سرویس فرهنگی به دخت؛ سهرابی/
از بین آشنایان و همسایهها گذشتم و رفتم تو اتاق. چشمم خورد به سماور بزرگی که با ریتم ملایمی قلقل میکرد. یک لیوان چای گیلان با خرما حسابی میچسبید. بچهها دنبالم راه افتاده بودند و نگاهم میکردند. میخواستند اشکهایم را ببینند.
برای یکی شان زبان درآوردم. لپ دیگری را کشیدم. دیدم همین جور تماشایم می کنند،
گفتم:
ــ دیگه دیر وقته، بروید بخوابید!
خاله جایش خالی بود. نزدیک اذان ظهر دفنش کرده بودند. هنوز بویش را حس میکردم. خاله زری شیرین بود. و خانه اش بوی آشنای خودش را می داد. یک بوی خاص که فقط مختص او بود. لباسهایش هم بوی تمیزی و تازگی میدادند. کمد دیواری و رختخوابش از آن بوهای ماندنی میداد که با خاطرات بچگیام همراه بود و از ذهنم بیرون نمیرفت.
داییها و بچههاشان چند ساعت بعد رسیدند. دیگر همه بودند. بعد سالها اولین بار بود که دور هم جمع شده بودیم. دایی زاده ها برایم مثل غریبه ها بودند. چهره ی بعضی شان را از یاد برده بودم.
به نظر میرسید همه راحتند. مصیبت خاله یادشان رفته بود. کلی حرف برای گفتن داشتند. آن وقت فهمیدم، خانه بدون صاحبش چه حسی دارد. رختخوابهای نو و نرمش را بیرون کشیدیم. همه جای خانه را بازدید کردیم. همه چیز را جستجو کردیم. کابینتهای آشپزخانه. کمد لباسها، که روی هم چیده شده بودند. انگار آمده بودی خانهی تازه عروس! حتی ظرفهایش هم، نو شده بودند و سرویس چای خوری قرمز و نارنجی رنگی در آشپزخانه خودش را به نمایش گذاشته بود. یخچال پر از میوه و گوشت و مرغ و سبزیجات و خوراکی بود.
خاله شمسی بود که گفت:
ــ شاید فهمیده بود دارد میرود. روز قبلش کلی خرید کرد و یخچال را تا کله پر کرد. تا لابد جلوی مهمانهایش شرمنده نباشد.
آقا منصور گفت:
ــ خدا بیامرز شاد بود. مثل همه ی شمالیها.
منیر با تندی گفت:
– شاد بود، چون دنیا برایش بهشت بود. غمی نداشت. مثل بعضیها، اعصاب خورد کن هم، نداشت. خودش مرد بود.
دختر بچهای گفت:
ــ خاله زن بود که . . .
منیر کم نیاورد:
ــ از خیلیها مردتر بود. آقا بالا سر که نمیخواست هیچ، خودش به چندتا خانواده هم کمک میکرد.
آقا منصور سرخ شده بود. احساس کرد در تیررس نگاه همه اقوام قرار گرفته. سرش را پائین آورد و زیر لب چیزی گفت، اما کسی نشنید.
مادر گفت:
– لا اله الا الله.
منیر آه کشید. به روح خاله زری رحمت فرستاد.
خدا می داند در سرش چه می گذشت!
/انتهای متن/