مجید سوزوکیِ مدافعان حرم هم رفت

به دیدار مادر شهید «مجيد سوزوكي» یا «مجيد بربري» رفتیم و زانو به زانویش نشستیم تا او برای مان از مجید بگوید؛ این ها نام هایی است که شهید «مجید قربان‌خانی» به آنها در فضای مجازی معروف شده است.

0

قصه مجید سوزوکی قصه کوچه‌ پس‌کوچه‌های پایین‌شهر است، قصه آدم‌هایی که بارها با نگاه ظاهری مان قضاوت شان کرده ایم اما آنها کاری کردند متفاوت، صدای «هل من ناصر ینصرنی» را که شنیدند، تمام راه را با سر دویدند تا از قافله عقب نمانند. مادر شهید خانم مریم ترکاشوند از این لوطی خوش تیپ که شد شهید مدافع حرم، حرف های جالبی دارد.

        

مجیدم فرزند دوم خانواده بود، متولد 30 مرداد 69 و تک پسر.  از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ؛ اما خدا در شش سالگی او به ما یک دختر داد. مجید چون خیلی داداش دوست داشت، دختر دومم «عطیه» را علیرضا صدا می‌کرد. ما هم به خاطر مجید تا مدتی علیرضا صدایش می‌کردیم.

 

مجید  بشدت به من وابسته بود

من خودم یک تک دختر بودم و  به خاطر همین به مادرم خیلی وابسته بودم. بعد از فوت مادرم حالم خیلی بد شد. در همه ی این مدت مجید سرکار نمی رفت تا من در خانه تنها نباشم. خیلی هوای مرا داشت. به تمام فامیل سفارش مرا کرده بود که من از این حال و هوا رها شوم.

مجید طوری به من وابسته بود که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه می رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال اول دبیرستان به بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که او هم دیگر مدرسه را کنارگذاشت و نرفت.

 

سربازی رفتنش هم داستان داشت

با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نروی. برایش دفرتچه سربازی را گرفتیم و او  وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام، گفت برای خودت گرفته‌ای، من نمی‌روم ! با یک مصیبتی دفترچه را پر کردیم و فرستادیم؛ بعد که مجید به سربازی رفت، خود من حالم بد شد و  هر شب گریه می کردم.

 اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. سربازی اش افتاد کهریزک که یکی از آشناهای مان هم آنجا مسئول بود. من هر روز پادگان می‌رفتم براید دیدن مجید. حتی یک بار برای تولد مجید کیک به پادگان بردم.

بعد از آموزشی هم از باز از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود.  پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند، وقتی یک دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی، مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم.

 

 خوش سلیقه، شوخ طبع و دست و دلباز

مجیدم خیلی سفر می رفت و خیلی هم خوش سلیقه بود. عادت داشت هر وقت از سفر بر می گشت برای من و خانه سوغاتی می خرید ، مثل این ظرف ها.

مجيد خيلي شوخ طبع بود و شيطنت داشت، از بيرون نگاه مي‌كردي به نظرت مي‌رسيد اين جوان جز خودش و جمع دوستانه‌اي كه با بچه محل‌ها دارد به چيز ديگري فكر نمي‌كند،  اما من كه مادرش هستم مي‌دانم چه ذات خوب و  قلب مهرباني داشت.

دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد.

مي‌ديدي كله سحر زنگ مي‌زد و مي‌گفت مريم خانم سفره را بينداز كه كله‌پاچه را بياورم. گيج خواب مي‌گفتم يعني چه كله‌پاچه بياورم؟ مي‌گفت با بچه‌ها رفتيم طباخي، دلم نيامد تنهايي بخورم.  من هم خواب و خسته سفره پهن می‌کردم و کله‌پاچه را که می‌خوردیم.

 

در مرامش بود كه هركسي نياز به كمك داشت، اگر برايش مقدور بود كمك مي‌كرد.

مجید مرام خاص خودش را داشت.

 ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید هم می‌گوید: زمستان‌ها همه در سرما کنار بخاری خوابیده‌ بودیم، مجید ما را نصفه‌شب بیدار می‌کرد و می‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.

 

خالکوبی و قهر

شش ماه قبل از شهادت، مجید دستش را خالکوبی می کند. پدر مجید بعد از خالکوبی دستش به او واکنش نشان می‌دهد و مجید شب را خانه نمی‌آید و قهر می کند.

 وقتي ايراد گرفتیم كه چرا اين كار را كردي، گفت دوستانم اصرار كردند و من هم جوگير شدم، بعد حتماً پاكش مي‌كنم. خودش پشیمان بود. وقتی هم از خانه قهر می‌کرد شب غذایی را که خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی‌آمد تنهایی غذا بخورد.

 

در فتنه ی 88 تمام قد در میدان بود

آقا افضل پدر مجید خودش از رزمندگان دفاع مقدس است و چند تا از دايي‌هاي مجيد هم از فعالان جبهه و بسيج هستند.

از مجید می گوید:

عاشق اهل بيت بود و دوستدار شهدا. خيلي به شهدا ارادت داشت. از بچگي عاشق جبهه و جنگ بود.

خیلی هم دوست داشت بی‌سیم داشته باشد.

یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود،  می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم که این را بگیر و دست از سر ما بردار. مجید در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.

مجيد از ۱۴ سالگي با بسيج ارتباط داشت. بسيجي پايگاه مسلم بن عقيل و از اعضاي گردان امام علي(ع) بود.

در فتنه ۸۸ با سرنترسي كه داشت در آرام كردن اوضاع نقش داشت. دلش مي‌سوخت كه چرا برخي از شرايط پيش آمده سوء استفاده مي‌كنند.

در کارهای بسیجی داوطلبانه فعال بود. مثلا براي پيشگيري از بيماري ایدز فعالیت می کرد.

 

دست خيرش زبانزد بود

كار اصلی مجید در بازار آهن پیش پدرش بود و با نیسانی که داشت کار می کرد. اما عصرها پیش دايي‌هاي پدرش که نانوايي بربري دارند، می رفت پشت دخل تا اگر مستمندی آمد، نان مجانی دستش بدهد.  همين طور شد كه در محله نامش را مجيد بربري گذاشتند. 

آقا مجيد دست خيرش زبانزد بود. بچه زبر و زرنگي بود و درآمد خوبي داشت. غير از نيسان، يك زانتيا هم براي سواري خودش داشت. دست و دلباز بود و اگر مستحقی  را مي‌ديد، هرچه داشت به او مي‌بخشيد. فكر هم نمي‌كرد كه شايد يك ساعت بعد خودش به آن پول نياز پيدا كند. گاهي طي يك روز كلي با نيسانش كار مي‌كرد، اما روز بعد پول بنزينش را ازپدرش مي‌گرفت! ته توي كارش را كه درمي آوردي مي‌فهميدي كل درآمد روز قبلش را بخشيده است. واقعاً دل بزرگي داشت، تكه كلامش اين بود كه خدا بزرگ است مي‌رساند.

داخل گوشي پسرم دو اسم به عنوان دخترانم ذخيره شده بود. گويا او دو خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و به آنها كمك مي‌كرد. يكي از اين خانواده‌ها دو دختر داشتند كه پسرم آنها را با عنوان دخترانم ذخيره كرده بود. بعد از شهادت مجيد آن خانواده ها از كمك‌هاي پسرم خبر دادند و اينكه سعي مي‌كرد از هر جهت كمك حال شان باشد.

 

مگر من مرده ام؟

مجید دوتا سفره‌خانه داشت. برای سفره خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت. بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند.

تعداد زیادی از دوستان و همر‌زمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌های شان هم شهید شدند: یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد (مرتضی کریمی)بود که در این سفره ‌خانه رفت‌وآمد داشت.

   

شهید مرتضی کریمی یک‌شب مجید را به هیئت خودشان ‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب ‌خواندند. مجید آن شب آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند، می‌گوید:

«مگر من مرده‌ام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.»

 از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.

از آن لحظه به بعد اخلاق مجيد تغيير كرد. ساكت و آرام شده بود. خيلي اين در و آن در زد تا راهي سوريه شود. در تمام اين مراحل با شهيد مرتضي كريمي همراه يكديگر بودند. اتفاقاً با هم در يك منطقه و عمليات شهيد شدند.

 

رضایت نامه جعلی درست کرد

قرار بود مجید ازدواج کند، حتي صحبت‌هاي مقدماتي براي خواستگاري پيش آمده بود، خودش هم ظاهراً موافق بود،  اما وقتي قرار شد موضوع خواستگاري را رسمي كنيم، نيامد و مخالفت كرد. بعد فهمیدیم که داشته كارهاي اعزامش را پيگيري مي‌كرده است.

ما مخالف رفتنش بوديم، اما مجيد اثر يكي از انگشتانش را جاي من و انگشت ديگرش را جاي پدرش روي برگه رضايتنامه زده بود. مثل بسيجي‌هاي دوران جنگ كه انواع دور زدن‌ها را براي جبهه رفتن انجام مي‌دادند.

پس از ثبت نام برای اعزام داوطلبانه به سوریه، چهار ماه دوره آموزشی خود را گذراند و 14 دی ماه به محل اعزام شد و شهادت او تنها یک هفته بعد، به دست تروریست های داعش اتفاق افتاد.

مجید گفته بودکه خواب حضرت زهرا را دیده و خانم به او گفت سوريه بيايي، يك هفته بعد تو را پيش خودم مي‌برم.

 

می‌روم آلمان

مجید تصمیمش را گرفته بود؛ اما او با هر چیزی شوخی داشت، حتی با رفتنش و شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. وقتی ‌فهمیدبم گردان امام علی رفته است، رفتیم آنجا و ‌گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه می‌آورند که چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری و …تو را نمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری رفت که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرف‌ها را ‌زدیم و آنها هم مجید را بیرون کردند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم وقتی هم فهمید که ما مخالفیم، الکی می گفت که می‌خواهد به آلمان برود. بهانه هم می‌آورد که آنجا کسب‌وکار خوب است. ما التبه با آلمان هم مخالف بودیم. وقتی هم ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است، از ناراحتی بیمارستان بستری شدم . وقتی حال و روز من را دید، گفت که نمی‌رود..

 

بی خداحافظی رفت

مجید روزهای آخر فقط به من می گفت که نمی‌رود؛ اما من از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد. حتی می‌ترسیدم که لباس‌هایش را بشویم.

مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. سه روز بود که در لگن آب خیس کرده بودم. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است.

مجید بالاخره از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت. ظهر زنگ زدم كه گفت پيش دوستانم هستم. اما شبش به خانه نيامد. گويا خانه يكي از دوستانش مانده بود. فردا شبش يعني شب ۱۴ دي ماه هم به سوريه اعزام شد.

 

داماد هم می شوم

شب اعزام چون دلش نيامده بود حرف‌هايش را به من بزند، پيامي از طريق تلگرام به خانم دايي‌اش فرستاده و سفارش من را خيلي كرده بود. در آن پيام خانم دايي‌اش گفته بود چه مي‌شد اگر داماد مي‌شدي، مجيد هم نوشته بود.

داماد هم مي‌شوم عجله نكنيد. زياد مهمان مي‌آيد بيشتر از آنكه فكرش را بكنيد…

اما به جاي گل قرمز و بوق زدن، رمان مشكي مي‌زنند. روي اعلاميه‌ام هم مي‌زنند مجيد جان داماديت مبارك.

بعد مي‌نويسد: يا خانم زينب خودت برايم حلاليت بطلب.

 این روزها مجید طور دیگری شده بود. فقط قرآن می خواند و دعا می کرد.

با مجید چه کردید؟

همیشه به حضرت زینب می‌گویم: مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌ دل کند؟ یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.

وقتی فهمیدم مجید به سوریه رفته، روزی چند بار به گردان می‌رفتم و همه‌جوره اعتراض می کردم که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول می‌دادند هر طور که شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های من هرروز چندین بار تماس می‌گرفت و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن هم ادامه داشت هر بار  آمار ریز خانه را می‌گرفت، اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم. اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. بعد هم به همه فامیل زنگ می‌زد و کلی سفارش می کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد. شنیده بودیم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته بود.

 

خالکوبی پاک می شود

روز آخر که زنگ زد گفت‌: من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم. نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم.

شب آخر جوراب‌ های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز مجید برای همیشه رفت.

یک تیر به بازوی سمت چپش می خورد، دستش را پاره کرده و سه تا از تکفیری‌ها را می‌کشد، سه یا چهار تیر به پهلویش می‌خورد و شهید می‌شود و هنوز پیکرش هنوز برنگشته است.

 

مدافعان برای پول می‌روند!

آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند که باورمان شده بود. یک روز شوهرم سند مغازه را به مجید داد، گفت این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن.  تو را به خدا به خاطر پول نرو.

آن روز مجید خیلی عصبانی ‌شد و بارها پایش را به زمین ‌کوبید و فریاد زد: به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم.

یک روز کارت‌های بانکی‌اش را روی میز ‌گذاشت و جیب‌هایش را خالی ‌کرد تا ثابت کند هیچ پولی برایش مهم نیست و چیز دیگری است که او را می‌کشاند. این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون من حتی مدرسه نمی‌رفت، برای ما خیلی عجیب بود.

 

وقتی شهید شد

همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا مریم خانم و پدرش را آقا افضل صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا 4 صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا هفت روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌کردم.

حالا از وقتی مجید شهید شده است،  بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. حالا بچه‌ محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کرده‌اند. مجید گفته بود بعد از شهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود.

 

وصيتنامه شهيد مجيد قربانخاني

بسم رب الشهدا و الصديقين

سلام عرض مي‌كنم خدمت تمام مردم ايران. سلام مي‌كنم به رهبركبير انقلاب و سلام عرض مي‌كنم به خانواده عزيزم. اميدوارم بعد از شهادتم ناراحتي نداشته باشيد و از شما خواهش مي‌كنم بعد از مرگم خوشحال باشيد و گريه بر مصيبت اباعبدالله كنيد. سر پيكر بي‌جان من خوشحال باشيد كه در راه اسلام و شيعيان به شهادت رسيدم.

صحبتم با حضرت امام خامنه‌اي؛ آقا جان اگر صدبار دگر متولد شدم براي اسلام و مسلمين جان مي‌دهم و از رهبر انقلاب و بنياد شهدا و سپاه پاسداران و همين طور بسيج خواهشمند هستم كه بعد از به شهادت رسيدن من هواي خانواده‌ام را داشته باشيد..

و السلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته.

رقيه جان بر سينه مي‌زنم كه مبادا درون آن/ غير رقيه خانه كند عشق ديگري.

/نتهای متن/

 

درج نظر