داستان/ یک عــدد شـــوهر
محبوبه جان نثاری[1] در رشته ی فلسفه دین کارشناسی ارشد دارد ، داستان کوتاه می نویسد و در فیلمنامه نویسی هم دستی دارد. وی در چندین جشنواره ی داستان کوتاه به عنوان برگزیده و یا تقدیری انتخاب شده است.
محبوبه جان نثاری/
هراسان از خواب میپرم. واقعیت تلخی که چند روزیست بر من گذشته، دوباره ناگهان جلوی چشمم ظاهر میشود. خانه خرابیم دوباره خود را به رخ میکشد. کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم. کاش خواب به خواب میرفتم. اصلا کاش آنچه به سرم آمده بود، یک خیال بود، یک رویا، یک خواب. به رختخواب خالی امیرحسین نگاه میکنم. کاش مثل همیشه در کنارم، به خواب ناز رفته بود و وقتی بیدار میشدم وغرق درخوابش میدیدم، لذت میبردم. اما نبود. واقعیت این بود که نزدیک یک هفته ای میشد که در کنارم نبود. به تقویم دیواری روبرویم نگاه میکنم. مثل پُتک به سرم میخورد. روزهایی که با خودکار قرمز دورشان را خط کشیدهام، توی ذوق میزند. هر کدام مثل اژدهایی میشوند که دهان باز کردهاند و میخواهند مرا ببلعند. گردبادی شدهاند که دارند امیرحسینم را جلوی چشمانم، با خود میبرند.
چهرهی گریان و التماس گونهاش از جلوی چشمم محو نمیشود. به دلشوره میافتم. دلم آشوب میشود. از رختخواب میجهم. به تقویم نزدیک میشوم. چشمانم گرد میشوند. دو روز بیشتر تا پایان مهلتم نمانده. مثل برق و باد این پنج روز گذشت. مادرم را صدا میزنم. جوابی نمیشنوم. آن بیچاره را هم از خواب و خوراک انداختهام. چقدر در این پنج روز تحقیر شده است. چقدر برای من گدایی شوهر کرده است. خودم هم هر چه کردم نشد. یعنی جرأت نکردم پیش خانوادهی بهزاد بروم و ماجرا را بگویم تا شاید کمکی کنند. شاید هم از ترس این بود که نکند فکر کنند که به بهروز، برادر کوچکتر بهزاد نظری دارم. هر چه هم مادرم گفت که خودش به آنها زنگ میزند، که خودش خفت و خواریاش را به جان میخرد، راضی نشدم که نشدم.
دیگر چه میتوانستیم بکنیم. مادرم در صف نانوایی، در روضه، در صف اتوبوس، هر جا که توانسته بود جمال و کمالم را پیش کشیده بود تا شاید… کم مانده بود در خیابان راه بیفتم و یک کاغذ پشتم بچسبانم که “به یک عدد شوهر نیازمندم”. نیازمندم، به یک عدد شوهر. به یک اسم در شناسنامه. به یک قباله ازدواج. به یک مهر لعنتی در شناسنامهام. برای آزادی. برای نجات پسرم. برای آزادی امیرحسینم. برای گرفتن حضانتش. آخ، کاش هیچ وقت پایم را در بنیاد نگذاشته بودم. کاش قلم پایم خرد شده بود. کاش مخم پکیده بود و هیچ وقت به سرم نزده بود که به آنجا بروم. من که دراین شش سال خودم و امیرحسین را کشانده بودم. بابا که جور خرج ما را کشیده بود.
امیرحسین از سفیدی گچ تا سیاهی ذغال، هر چه خواسته بود، بابا برایش فراهم کرده بود. اما خوب، خجالت اینکه بعد از یک سال با یک بچه در شکم، دوباره پیش پدر و مادرم برگشته بودم، مرا به آنجا کشاند. پدر و مادرم خم به ابرو نیاورده بودند، اما غرورم، عزتم…همین شرمندگی مرا به بنیاد کشاند. اینکه بروم و حق و حقوقی برای پسرم، برای تنها یادگار شوهرم طلب کنم.
این هم راهنمایی طیبه بود. او این راه را پیش پای من گذاشت. گفت اگر آشت ندهند، سرت را هم نمیشکنند. میگفت از سال شهادت شوهرش تا حالا کلی خدمات از بنیاد گرفته. کلی سرزنشم کرد که در این شش سال چه کارها میتوانستم بکنم… که چطور بی خبر بودهام.
اما نمیدانستم از چاله به چاه میافتم. نمیدانستم سرم را میشکنند که هیچ…
صدای تلفن مرا از این فکر و خیالات بیرون میآورد. از جایم کنده میشوم. گوشی را برمیدارم. باباست، بابای بیچاره من، با مادرم کار دارد. میگویم نیست. میگویم نمیدانم کجا رفته. گوشی را قطع میکنم. پدر درمانده من در این چند روزه چقدر دوندگی کرده است. کلی پیش این و آن رفت تا مرا از بنیاد آزاد کند. بعد از آزادی خودم، چقدر با هم این در و آن در زدیم برای آزادی امیرحسین؛ تا شاید راهی غیر از ازدواج من باشد. از ارتش و ستاد مشترک گرفته تا پیشنماز محله مان، اما نشد که نشد.
بابا میگفت درافتادن با این مردک از خدا بیخبر، درافتادن با شاخ گاو است. میگفت دختر باید میساختی. باید به همان نان خشک و جامه دلق میساختی. باید همان بار محنت خود میکشیدیم و زیر بار منت خلق نمیرفتیم.
این حرفهای بابا در سرم میچرخد، میچرخد و چشمانم را پراز اشک میکند.
– فهیمه! فهیمه!
سر بلند میکنم. مادرم است.
– سلام
– معلومه کجایی؟ از کی تا حالا دارم صدات میکنم.
چشمان مادرم برق میزند. دراین چند روز این اولین بار است که مادرم را سرحال میبینم.
– بگو کیو دیدم؟
سر تکان میدهم. یعنی کیو؟
– خانوم سماواتی، خواهرآذر خانوم؛ همون که قبل از بهزاداینا برای پسرش، پاشنهی خونه رو درآورده بود.
– خوب! یادم اومد.
– بندهی خدا همون پسرش یه سالی میشه که زنش رو از دست داده. براش دارن دنبال زن میگردن.
سکوت میکنم. میگذارم مادرم حرفش را ادامه دهد.
– صحبت از گذشتهها و تو شد. دوباره گله گذاری کرد که چرا قبول نکردی عروسش بشی. منم گفتم تو الآن بیوهای… وای فهیمه انگار که بال درآورد. نمیدونی چه ذوقی کرد. باورش نمیشد! پرسید تو همون جوری مثل پنجه آفتاب هستی یا نه؟
پنجه آفتاب. قبل از ازدواج و وقتی دختر خانه بودم، اسمم به جای فهیمه شده بود پنجه آفتاب. هر جا که با مادرم میرفتیم، انگشت نما بودم. امکان نداشت جایی برویم و حرف و سخنی از خواستگاری و ازدواج نشود. مادرم هم با قیافهای پیروزمندانه و حق به جانب، هر کسی را لایق من نمیدانست و جواب منفی میداد. اما در دلش ذوق میکرد. حظ میبرد. این را از آنجا میفهمیدم که وقتی به خانه میآمدیم، همه را با آب و تاب برای پدرم تعریف میکرد.
اما پدرم همیشه میگفت: دختر خوشگل داشتن دردسره. آفته. خیلی سخته. خیلی مراقبت میخواد.
پدرم راست میگفت. همین پنجه آفتاب بودن کار دستم داد. همان روز که به بنیاد رفتم برایم دردسر شد. دست امیرحسین در دستم بود که وارد اتاق آقای رئیس آن قسمت شدم. تعارف کرد روی کاناپه ای که جلوی میزش بود، بنشینیم. خودش هم از پشت میزش بلند شد و آمد نزدیک. روی مبلی روبروی من نشست. حرف زد. خیلی حرف زد. از آن چرب زبانها بود. از آنها که اگر هفت دختر کور داشته باشند، به ساعتی شوهر میدهند. خیلی آسمان، ریسمان بافت. کلی باد در آستینم انداخت. از بهزاد پرسید. از منطقه عملیاتیاش. اینکه جنازه دارد یا نه؟ با امیرحسین هم حرف زد. سر به سرش گذاشت. پرسید دوست دارد او هم ملوان شود یا نه؟ سرآخر حرف را به ازدواج کشاند. اینکه چرا دوباره ازدواج نکردهام. من هم گفتم به هر کسی نمیشود اعتماد کرد. نمیتوانم پسرم را زیر دست هر کسی بیندازم. که همان جا با اعتماد به نفس کامل گفت: خودِ من!
جا خوردم. آنچه شنیدم را باور نمیکردم. با وقاحت به حرفهایش ادامه داد. از ازدواج موقت گفت. اینکه همه جوره ما را تأمین میکند. نمیگذارد آب در دلمان تکان بخورد.
ازعصبانیت بلند شدم. دست امیرحسین را گرفتم. آقای رئیس هم گوشی تلفن را برداشت. نفهمیدم چه گفت. گُر گرفته بودم. گوشهایم داشت سوت میکشید. بغضی در گلویم چنگ انداخته بود. مردک هم سن و سال پدرم بود و آن وقت داشت…
دستگیرهی در را فشار دادم. هر چه کردم درباز نشد. کنار در ورودی در دیگری بود. به یکباره از آنجا دو زن و دو مرد قوی هیکل، وارد شدند. مردها امیرحسین را گرفتند و زنها دو طرف خودم جا گرفتند.
آن در به راهرویی راه داشت. مرا از یک طرف و امیرحسین را ازطرف دیگر به زور میبردند. ما را ازهم جدا کردند. چهرهی گریان و التماس گونهی امیرحسین از جلوی چشمانم محو نمیشود. چند روزی مرا در جایی که بیشباهت به زندان نبود، نگهداشتند. هیچ خبری هم از امیرحسین نبود.
تا اینکه یک روز صبح دوباره به دفتر آقای رئیس شرفیاب شدم! پدرم آنجا بود. بال درآوردم. بیچاره کلی دوندگی کرده بود تا بتواند مرا آزاد کند. اما آقای رئیس شرط آزادی امیرحسین را دیدن قباله ازدواجم روی میزش، گذاشت. فرصت هم برای این ازدواج تعیین کرد: فقط یک هفته.
اگر میشد که فبها، وگرنه حضانت امیرحسین را از من میگرفت و به خانواده بهزاد میداد. از ما اصرار و از او انکار. فایده نداشت که نداشت. حرف زدن با او کوبیدن آهن سرد بود. با غربال آب از حوض کشیدن بود. مرغش فقط یک پا داشت. مردک از آنها بود که از دور دل میبرد و از نزدیک زهره. تازه بر سرمان منت هم گذاشت که به خاطر خودم این را میگوید تا اینطوری زودتر از مجردی در بیایم. دستمان به جایی بند نبود. مثل این بود که برابرغولی بی شاخ و دم، شمشیری چوبی در دست داشتیم.
– فهمیه با توام! کجایی؟
– بله.
– میگم با خانوم سماواتی برای همین امشب قرار گذاشتم. خوب چی میگی؟
– من حرفی ندارم.هر کاری دوست دارین بکنین.
چه حرفی میتوانستم داشته باشم. فعلا امیرحسین از همه چیز برایم مهمتر بود،از ازدواج، از آینده، از مردی که قرار بود همسرم شود؛ مردی که قبل از بهزاد دیده بودمش، اما خوشم نیامده بود. اما الآن خوشایند من مهم نبود. فقط امیرحسین مهم بود. آن مرد همین قدر که یک عدد شوهربود، کافی بود.
[1]محبوبه جان نثاری، بهمن سال1362 در تهران به دنیا آمد. مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته ی فلسفه دین از دانشگاه علامه طباطبایی اخذ نمود.
او همزمان با دوره ارشد، دوره ی دو سالانه نقد ادبی را در پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی گذراند و از همان زمان به صورت جدی وارد دنیای ادبیات شده است.
دارای شش سال سابقه تدریس در زمینه منطق و فلسفه می باشد.
جان نثاری صاحب کتاب “تاثیر استدلال استقرایی در اندیشه کلامی شهید صدر” است.
کتاب دیگر او به نام “حنظله کرمانی” در دست چاپ می باشد .
وی در چندین جشنواره ی داستان کوتاه به عنوان برگزیده و یا تقدیری انتخاب شده است.
او همچنین در فیلمنامه نویسی هم دستی دارد.
/انتهای متن/