داستان/ ریسمــانِ دل تا آسمــان

مریم عرفانیان[1] در رشته  روزنامه نگاری درس خوانده است. اولین کتابش “پاییز آن سال­ها” مجموعه داستان کوتاه با موضوع دفاع مقدس  و بیش از بیست عنوان کتاب دیگر هم دارد.

1

مریم عرفانیان/

1

این داستان را با الهام از خاطره‌ی مادر شهید حسین مجرد باجگیران نوشته است.

گفتند: «تابوت به زمین چسبیده!؟» نمي‌دانستم باید گریه کنم یا خوشحال باشم …

   نفس عمیقی کشیدم، هوای پاییزی دم کرده بود و بغض راه گلویم را بسته بود. نگاهم، روی چهره‌ها چرخید. هرکس زیر لب چیزی ­می­گفت. همه مات و مبهوت مانده بودند. هیچ کدام تا آن روز چنین چیزی ندیده بودند! نه دیده بودند و نه شنیده بودند. آخر چگونه ممکن بود؟ چگونه باور می‌کردند؟

   یک نفر از میان جمعیت گفت: «این بار من امتحان می‌کنم.» آن وقت جمعیت سیاهپوش را کنار زد و تا کنار تابوت تو پیش آمد. کنارم ایستاد؛ رو به من پرسید: «مادر! اجازه می‌دهید؟» من فقط سر تکان دادم؛ بغض راه گلویم را بسته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم. مرد دست به زیر تابوت چوبی که با پرچم سه رنگ آذین بسته شده بود، برد. زورش را جمع کرد و با همه توان خود را بالا کشید؛ اما…اما…

   مرد سرخ شد. سفید شد. صورتش خیس عرق شد و باز هم تابوت ذره‌ای تکان نخورد!  گویی با هزار ریسمان جنازه تو را به تابوت و تابوت را با هزار قفل به زمین دوخته بودند!

   مرد، با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و هاج و واج رو به جمعیت سر تکان داد! چگونه باور می‌کردند؟ چگونه ممکن بود؟ خودم را روی تابوتت انداختم. دست بر پرچم سه رنگ کشیدم. آهسته و زیر لب گفتم: «هنوز حرف‌های ناگفته‌ی زیادی برایت دارم. می‌خواستم برگردی و برایت بگویم؛ آخر چگونه می‌توانم از تو دل بکنم؟»

   صدایی جوان از میان همهمه گفت: «شاید سنگی چیزی توی تابوت کنار جنازه هست که نمی­شود بلندش کرد!؟»

   دوباره آرام‌تر از قبل گفتم: «هنوز هزار حرف ناگفته دارم؛ هزار دلتنگی خاموش که کنج دلم مانده. چطور می‌توانستم دل از چشم‌هایت، دل از صدایت بکنم؟ مگر می‌شود مادر باشی و دل‌خوشی‌ات را رها کنی؟»

   یک نفر دیگر گفت: «تا همین چند دقیقه پیش که تابوت روی دست‌ها بود! حالا که زمین گذاشتیم این طور شد!؟ نه! گمان نکنم چیزی توی تابوت باشد.»

   صدای پیرمردی گفت: «باید توی تابوت را بگردیم.» آن وقت، پرچم روی تابوت را برداشت و آهسته در چوبی‌اش را باز کرد؛ با دقت اطراف جنازه‌ات را از نظر گذراند. آرام و خموش دست بر سر و صورت کفن کرده‌ات کشیدم. شانه‌هایم می‌لرزید. یکی از زن‌ها دست بر شانه‌ام گذاشت و در گوشم پچ‌پچ کرد: «مادر! شگون ندارد جنازه روی زمین بماند؛ اشک­هایتان روی کفن نریزد… مادر… »

   دیگر صدای زن را نمی‌شنیدم؛ تنها می‌دانستم که این آخرین وداع با توست. می‌دانستم فردا روزی که بیاید دلتنگ دیدن چشم‌هایت می‌شوم، می‌دانستم مونس تنهایی‌هایم عکس لب طاقچه می‌شود؛ عکسی که کنار آن کبوتری سفید نقاشی شده و…

   با دست‌هایی لرزان کفن سفید را از روی صورتت کنار زدم و گونه‌های مهتابی رنگت را بوسیدم. این آخرین بوسه از چهره‌ی حسینم بود. بر پلک‌های بسته‌ات دست کشیدم؛ چشم‌هایی که سادگی و درخشش آن سال‌ها دل گرمی‌ام بودند. بر لب‌های خاموشت دست کشیدم، لب‌هایی که دیگر صدایم نمی‌زدند: «مادر… مادر… »

   آرام در گوشت زمزمه کردم: «بگو مادر…دوباره بگو مادر…» اما لب‌هایت همچنان سرد و خاموش مانده بودند. همان لب‌هایی که در آخرین دیدار با خنده گفته بودند: «دلتنگی نکن مادر، وقتی برگشتم برای همیشه پیشت می­مانم و تا می‌توانی برایم حرف بزن.»

«حالا که این طور برگشتی مادر! حالا چطور برایت حرف بزنم؟ یعنی هنوز حرف‌هایم را می‌شنوی؟»

   هیچ‌کس دلتنگی­هایم را نفهمید و نجوایم را با تو نشنید. صدای نازک زن جوانی نجوا کنان در گوشم گفت: «خوشا به حالتان که مادر شهید هستید.»

   دلم هری پایین ریخت! یکباره به خود آمدم، چند بار زیر لب تکرار کردم: «مادر شهید؟ مادر شهید؟»

   سر از روی پیکر تو برداشتم، چقدر دير شده بود! كم‌كم آفتاب پاییزی غروب مي‌كرد! اطرافم سایه‌ی پاهایی استوار دور تا دور تابوت تو برای مشایعت ایستاده بودند. صدای نازک زن جوان دوباره و نجوا کنان در گوشم گفت: «خوشا به حالتان که مادر شهید هستید.»

باید استوار می‌بودم… آخر مادر یک شهید بودم و باید…

   انگار هزار ریسمان از هم گسسته شدند و هزار قفل باز! وقتی ریسمان دلم گسسته شد؛ می‌دانستم چاره‌ای جز رها کردنش نیست! باید سر ناچاری دل از تو می‌کندم؛ دل از خنده‌هایت، دل از مادر گفتنت، دل از همه چیزهای دوست داشتنی‌ات… می‌دانستم که نه دیگر ریسمان همان ریسمان بود و نه دل همان دل، خود را و ریسمان دلم را به دست زمانه سپردم؛ نه اصلاً این بار ریسمان دلم را به آسمان ملکوت گره زدم و آرام از جای برخاستم. چادر سیاهم را روی صورتم کشیدم تا کسی خیسی گونه‌هایم را نبیند.

   صدای «لا اله الا الله» در معراج پیچید. پرنده‌های نشسته بر شاخسار عریان درختان پاییزی یکباره به آسمان پریدند و تابوت پیچیده در پرچم سه رنگ از زمینِ سرد کنده شد و روی دست مشایعت کنندگان پیش رفت.

   هیچ‌کس نفهمید که آن روز بر دلم چه گذشت. هیچ‌کس نفهمید بعد از آن روز تا زنده بودنم بر من چه می‌گذرد.

   حالا هرگاه دلتنگ تو می‌شوم به معراج می‌آیم. با هزار حرف ناگفته و هزار دلتنگی خاموش که می‌خواهم تنها برای تو بازگویم. به آسمان معراج که نگاه می‌کنم، چهره‌ی شاداب تو را می‌بینم و یقین دارم که حرف‌هایم را در ملکوت خدا می‌شنوی.

 

[1]  مریم عرفانیان نوروز زاده[1] تیرماه سال 1359 در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد. در رشته  روزنامه نگاری درس خوانده است. داستان­های کوتاه را از سال 1378 با نوشتن درباره­ی شفا یافتگان حرم رضوی برای مجله بین المللی زائر آغاز کرد.
 اولین کتاب عرفانیان “پاییز آن سال­ها” مجموعه داستان کوتاه با موضوع دفاع مقدس می­باشد. بیش از بیست عنوان کتاب دیگر هم دارد که آخرین آن به نام “راهی برای رفتن” در دست چاپ می­باشد.
از دیگر مجموعه­­های داستان کوتاه او به “گرم ترین شب زمستانی” و “چشم های شرجی” می توان اشاره کرد.
عرفانیان درزمینه­ی فیلمنامه نویسی هم فعال است.
کسب رتبه برتر نخستین جشنواره شهر بهشت در سال 84 و کسب مقام برتر استانی در مسابقه داستانی بسیج هنرمندان در سال 90 و 91 و کسب مقام استانی در مسابقه عفاف و حجاب از جمله موفقیت­های وی است.
هم اکنون عرفانیان عضو کانون منتقدان بسیج هنرمندان کشور است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)