داستان بلند/ مدافع عشق17

مادر علی اکبر بعد از برگشت عروس و پسرش از بیمارستان، ریحانه را مقابل خود می نشناند و از او می خواهد همه چیز را توضیح دهد. ریحانه مجبور می شود به مادرشوهرش بگوید که در روز خواستگاری علی اکبر به او شرط کرده که اجازه بدهد به جنگ برود. مادر باور نمی کند که همه چیز همین باشد و می گوید باید به بزرگترها بگوید تا آنها تصمیم بگیرند.

0

مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از این که چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی می کرد و تو به خوبی جواب های سر بالا به او می دادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آن طور که انتظار می رفت نبود. تو گاه جواب سؤالم را می دادی و لبخندهای کوتاه می زدی. از ابراز محبت و عشق هم خبری نبود. کاملاً مشخص بود که فقط می خواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمی شد.

سجاد هم تا چند روز سعی می کرد سر راه من قرار نگیرد. هر دو خجالت می کشیدیم و خودمان را مقصر می دانستیم.

***

یک روز با فاطمه و زینب به کافی شاپ می رویم. با شیطنت مِنو را برمی دارم و رو می کنم به زینب و می پرسم: خب شما چی میل می کنید؟

وسریع نزدیکش می شوم و در گوشش آهسته ادامه می دهم: یا بهتره بگم کوچولوت چی موخواد بخله؟

می خندد و از خجالت سرخ می شود. فاطمه مِنو را از دستم می کشد و می زند توی سرم.

– اَه اَه دو ساعت طول می کشه یه بستنی انتخاب کنه!

– وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت می ذارم.

زینب لبش را جمع می کند و آهسته می گوید: هیس چرا داد می زنید؟ زشته!

یک دفعه تو از پشت سرش می آیی، کف دستت را روی میز می گذاری و خم می شوی سمت صورتش و می گویی: چی زشته آبجی؟

زینب سرش را پایین می اندازد. فاطمه سرکج می کند وجواب می دهد: این که سلام ندی وقتی می رسی.

– خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته… الآن خوشگل شد؟

فاطمه چپ چپ نگاهت می کند.

– همیشه مسخره بودی!

خنده ام می گیرد.

– سلام علی آقا! اینجا چی کار می کنی؟

نگاهم می کنی و روی تنها صندلی باقی مانده می نشینی.

– راستش فاطمه گفت بیام. ما هم که حرف گوش کن. اومدیم دیگه.

از این که تو هم هستی خیلی خوشحال می شوم و برای قدردانی دست فاطمه را می گیرم و با لبخند گرم، فشار می دهم. او هم چشمک کوچکی می زند.

سفارش می دهیم و منتظر می مانیم. دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای.

– چه کم حرف شدی زینب!

– کی؟ من؟

– آره. یه کم هم سرخ و سفید شدی!

زینب با استرس دست روی صورتش می کشد و جواب می دهد: واقعاً سرخ شدم؟

– بله. یه کم هم تُپل شدی!

این بار زینب، خودش را جمع و جور می کند و می گوید: اِ داداش. اذیت نکن کجام تُپل شده؟

با چشم اشاره می کنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات می دهی.

فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز می پرسد: تو از کجا فهمیدی؟

– بابا مثلاً یه مدت قابله بودمااااا.

همه می خندیم ولی زینب با شرم مِنو را از روی میز برمی دارد و جلوی صورتش می گیرد. تو هم به سرعت منو را از دستش می کشی و صورتش را می بوسی.

– قربون آبجی باحیام.

با خنده نگاهت می کنم که یک لحظه تمام بدنم سرد می شود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون می کشم. بلند می شوم. خم می شوم طرفت و دستمال را روی بینی ات می گذارم. همه یک دفعه ساکت می شوند.

– علی؛ دوباره داره خون میاد!

دستمال را می گیری و می گویی: چیزی نیست زیرآفتاب بودم. طبیعیه.

زینب هل می کند و مچ دستت را می گیرد.

– داداش چی شد؟

– چیزی نیست. آفتاب زده پس کله ام. همین خواهرم. تو نگران نشو برات خوب نیست.

و بلند می شوی و از میز فاصله می گیری. فاطمه به من اشاره می کند.

– برو دنبالش.

و من هم ازخدا خواسته به دنبالت می دوم. متوجه می شوی و می گویی: چرا اومدی؟ چیزی نیست. چرا اینقدر بزرگش می کنید!؟

– آخه این دومین باره!

– خب باشه! طبیعیه عزیزم!

می ایستم. “عزیزم!” این اولین باری است که این کلمه را می گویی.

– کجاش طبیعیه؟

– خب وقتی توی آفتاب زیاد باشی خون دماغ می شی.

مسیر نگاهت را دنبال می کنم. سمت سرویس بهداشتی.

– دیگه دستمال نمی خوای؟

– نه همراهم دارم.

و قدم هایت را بلندتر می کنی.

***

   پدرم فنجان چایش را روی میز می گذارد و روزنامه ای که در دست دارد را ورق می زند. من هم با حرص شیرینی هایی که دست پخت مادرم هست، یکی یکی می بلعم. مادرم نگاهم می کند و می گوید: بیچاره ی گشنه. نخورده ای مگه دختر؟ آروم تر.

– قربون دست پخت مامانم بشم که نمیشه آروم خوردش.

پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم می کند.

– مریم! نظرت راجبِ یه مسافرت چیه؟

– مسافرت؟ الآن؟

– آره! یه چند وقته دلم می خواد بریم مشهد.

مادرم در لحظه بغض می کند.

– مشهد؟ آره. موافقم. یه ساله نرفتیم.

– ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم ما هم بریم.

و بعد نگاهش را سمت من می چرخاند.

– بله بابا؟

پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می رفتیم من چند روزم را از دست می دادم. کلاً حدود پنجاه روز دیگر وقت داشتم. سرم را تکان می دهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می کنم.

– هرچی شما بگی بابا.

– خب می خوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون می خواستم اگر موافق باشی به خانواده آقا دوماد هم بگیم بیان.

برق ازسرم می پرد.

– واقعاً؟

– آره. جا میدن. گفتم که…

بین حرفش می پرم: وای من حسابی موافقم.

مادرم صورتش را چنگ می زند.

– زشته دختر این قدر ذوق نکن.

پدرم لبخند کمرنگی می زند.

– پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ می زنم و می گم.

شیرینی را در دهانم می چپانم و به اتاقم می روم. در را می بندم و شروع می کنم به ادا درآوردن و بالا و پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصاً الآن که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو به دست در را باز می کند. نگاهش به من که می افتد می گوید: وا دختر خُل شدی؟ چرا می رقصی؟

روی تختم می پرم و می خندم.

– آخه خوشحالم مامان جووونی.

لیوان را روی میز تحریرم می گذارد.

– بیا یادت رفت بقیه اش رو بخوری.

پشتش را می کند که برود و موقع بستن در، دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد

یعنی…”توی اون سرت! شوهرذلیل!”

مادرم می رود و من تنها می مانم با یک عالمه” تو”.

مدتی هست که درگیرسؤالی شده ام  :  تو چه داری که من این گونه هوایی شده ام

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق16

/انتهای متن/

درج نظر