داستان بلند/ مدافع عشق12

ریحانه شب در خانه علی اکبر می ماند. صبح هم به دنبال علی اکبر می رود تا پشت ترک موتورش سوار شود. اما …

0

همان طورکه با قدم های بلند سمتت می آیم، زیر لب ریز می خندم. می ایستی و سوار موتور می شوی. هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت می پرم و دست هایم را روی شانه هایت می گذارم. شوکه می شوی و به جلو می پری. سرت را بر می گردانی و به من نگاه می کنی. سرم را کج می کنم و لبخند بزرگی تحویلت می دهم.

– سلام آقا! چرا نمی ری؟

– چی؟ با تو؟ کجا برم!؟

– اول خانومت رو برسون کلاس بعد خودت هم برو حوزه.

– برسونمت!؟

– آره. چی می شه خوب؟ تنها برم؟

– لطفاً پیاده شو. قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟

– چرا پیاده شم؟ یعنی تنها …

– آره تنها برو. این موقع صبح مگه کلاس داری؟

– بله.

پوزخندی می زنی.

– کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟

عصبی  پیاده می شوم.

– نه! تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر!

این را می گویم و به حالت دو، ازت دور می شوم.

خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و می دوم. نفس هایم به شماره می افتد. نمی خواهم پشت سرم را نگاه کنم. گر چه می دانم دنبالم نمی آیی.

به یک کوچه باریک می رسم. وارد کوچه می شوم. به دیوار تکیه می دهم و ازعمق دل قطرات اشکم را رها می کنم. دست هایم را روی صورتم می گذارم. صدای هق هقم در کوچه می پیچد.

چند دقیقه ای به همان حال می گذرد که صدای مردی منو خطاب می کند:

– خانومی! چی شده؟ نبینم اشکاتو.

دستم را از روی صورتم برمی دارم. پلک هایم را از اشک پاک و به سمت صدا نگاه می کنم. پسرغریبه ای است با قد بلند و هیکلی درشت. با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم می کند. جای زخمی عمیق هم روی صورتش هست.

– این وقت صبح؟ تنها!؟… قضیه چیه؟ ها!

و بعد چشمک می زند. گنگ نگاهش می کنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید.

– خیلی بهت نمی خوره که چادری باشی!

این را می گوید و به سرم اشاره می کند. دستم را بی اراده بالا می برم. روسری ام عقب رفته و موهایم پیدا است. به سرعت روسری را جلو می کشم. برمی گردم از کوچه بیرون بروم که از پشت، کیفم را می گیرد و می کشد. ترس به جانم می افتد.

– آقا ول کن.

– ولت کنم که کجا بری، خوشگله؟

سعی می کنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم درسینه می کوبد. کیفم را می کشم اما او محکم نگهش می دارد.

   نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر می شود. دسته کیفم را می گیرم و محکم تر نگهش می دارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خودش می کشد. کش چادرم پاره می شود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز می خورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه می افتد. نگاهش می کنم. لبخند کثیفش حالم را بهم می زند. پاهایم سست می شود و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش می کند.

– کیفت رو بده به عمو.

و در ادامه جمله اش، چاقوی کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم می گیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته کیفم را ول می کنم. با تمام توان، قصد دویدن می کنم که دستم به لبه ی چاقو گیر می کند و عمیق می برد. بی توجه به زخمم، با دست سالمم چادرم را روی سرم می کشم. نگهش می دارم و می دوم.

می دانم تعقیبم نمی کند چون به خواسته اش رسیده. همان طور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور می شوم به دستم نگاه می کنم که تقریباً تمام ساق تا مچم، عمیق بریده شده. تازه احساس درد می کنم. بعد از پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی می رود. قلبم طوری می کوبد که هر لحظه احساس می کنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه می کنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال می کشی! با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالبم می شود و قدم هایم کندتر می شود. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه می دهم و خودم را به زور جلو می کشم. از بدشانسیم پرنده پر نمی زند. هیچ کس نیست تا کمکم کند. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یک لحظه چهره ی تو به ذهنم می دود.

” اگر تو منو رسونده بودی …الآن من…”

با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم. حس می کنم از تو بدم می آید. یعنی ممکن است!؟

به کوچه تان می رسم. چشم هایم تار می شود. زانوهایم خم می شود. به زور خودم را نگه می دارم. چشم هایم را ریز می کنم.

از دور می بینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای. یعنی هنوز نرفتی! می خواهم صدایت کنم اما نفسم در گلو حبس می شود. خفگی به سینه ام چنگ می زند و با دو زانو روی زمین میفتم. می بینم که نگاهت سمت من می چرخد و یک دفعه صدای فریاد “یاحسینِ!” تو را می شنوم.

سمتم می دوی و من با چشم صدایت می کنم. به من می رسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمی شنوند. کلماتت را گنگ و نیمه می شنوم.

– یا جد سادات!…ر…ریحانه…یا حسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…

 

چشم هایم را روی صورتت حرکت می دهم. داری گریه می کنی!

حالی برای گفتن دیوان شعر نیست. یک مصرع و خلاصه؛ تو را دوست دارمت.

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق 11

 

/انتهای متن/

درج نظر