داستان بلند/ مدافع عشق 23
علی اکبر و ریحانه در حرم پیش یک روحانی می روند و برای رفتن علی اکبر به جبهه از او تقاضای استخاره می کنند. جواب استخاره بسیار خوب می آید و علی اکبر خوشحال سر به سجده شکر می گذارد.
ماشین خیابان را دور می زند و به سمت راه آهن حرکت می کند. چادرم را روی صورتم می کشم و پشت سرم را نگاه می کنم و از شیشه عقب به گنبد طلایی خیره می شوم. “چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همین جاست. می دانی آقا؟ دلم برایت تنگ می شود. خیلی زود!”
نمی دانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم. کاش می شد نرفت! هنوز نرفته، دلم تنگ شده. بغض چنگ به گلویم می اندازد. اشک از کنار چشمم روی چادرم می چکد. نگاهت می کنم. پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه می کنی. می دانم که هم خوشحالی، هم ناراحت. خوشحالی به خاطر جواز رفتنت. ناراحتی به خاطر دو چیز. این که مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر می زند و دوم این که نمی دانی چطور به خانواده ات بگویی که می خواهی بروی. می ترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.
دستم را روی دستت می گذارم و فشار می دهم. می خواهم دلگرمی ات باشم.
– علی!
– جان!
– بسپار به خدا.
لبخند می زنی و دستم را می گیری.
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقاً لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خودت می کشیدی و من هم پشت سرت تقریباً می دویدم. بلیط ها را نشان می دهی و می خندی.
– بدو ریحانه! جا می مونیما.
تا رسیدن به قطار و سوار شدن، مدام مرا می ترساندی که “الآن جا می مونیم.”
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند می زنی و کنارم می نشینی.
– خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشم هایت را رصد می کنم. نزدیک می آیم و در گوشت آرام می گویم: تو که باشی همه چیز خوبه.
چانه ام را می گیری و فقط نگاهم می کنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد.
– ریحانه از وقتی اومدی توی زندگیم، همه چیز خوب شد. همه چیز.
سرم را روی شانه ات می گذارم که خودت را یک دفعه جمع می کنی.
– خانوم حواسم نیست، تو هم چیزی نمیگی! زشته عزیزم! این کارا رو نکن. دو تا جوون می بینن و دلشون می خواد. اون وقت من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه.
می خندم و جواب می دهم: چشششششم آقاااا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن.
– اون که روی چشم. دعا می کنم خدا یه حوری بهشون بده.
ذوق زده لبخند می زنم که ادامه می دهی: البته بعد از شهادت.
و بعد بلند می خندی. لبم را کج می کنم و به حالت قهر می گویم: خیلی بدی! فکر کردم منظورت از حوری منم.
– خب منظورم شما بودی دیگه. بعد از شهادت، شما می شی حوری عزیزم.
رویم را سمت شیشه برمی گردانم و می گویم: نه خیر دیگه قبول نیست. قهر قهر تا روز قیامت.
– قیامت که نوکرتم ولی حالا قَهر نکن، گناه دارما. یه روز دلت تنگ می شه برام خانوم.
دوباره رو می کنم سمتت و نگاهت می کنم. در دلم می گذرد: ” آره دلم برات تنگ می شه. برای امروز. برای این نگاه خاصی که بهم می کنی.”
یک دفعه بلند می شوم و از جایگاه کیف و ساکها، کیفم را برمی دارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم. سر جایم می نشینم و دوربین را جلوی صورتم می گیرم.
– خب می خوام یه عکس یادگاری بگیرم. زود باش بگو سیب.
می خندی و دستت را روی لنز می گذاری.
– با این قیافه ی کج و کوله من؟
– نه خیر. به سید توهین نکنا!
– اوه اوه چه غیرتی!
و نیشت را به طرز مسخره ای باز می کنی. به قدری که تمام دندان هایت پیدا می شود.
– این جوری خوبه؟
می خندم و دستم را روی صورتت می گذارم.
– اِاِاِ نکن دیگه! تو رو خدا یه لبخند خوشگل بزن.
لبخند می زنی و دلم را می بری.
– بفرما خانوم.
– بگو سیب!
– نه….نمیگم سیب.
– باز اذیت کردی؟
– میگم… میگم.
دوربین را تنظیم می کنم.
– یک… دو… سه. بگو!
– شهیییید.
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت می شود.
***
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش می زند و روی مبل مقابلت می نشیند. سرش را تکان می دهد و درحالی که پای چپش از استرس می لرزد، نگاهش را به من می دوزد.
– بابا! تو قبول کردی؟
سکوت می کنم. لب می گزم و سرم را پایین می اندازم.
– دخترم؛ ازت سؤال کردم! تو جداً قبول کردی؟
تو گلویت را صاف می کنی و در ادامه سؤال پدرت، از من می پرسی: ریحان! بگو که مشکلی نداری.
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوشم می دهم و آهسته جواب می دهم: بله.
حسین آقا دستش را در هوا تکان می دهد.
– بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دخترم.
سرم را بالا می گیرم و در حالی که نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت می دزدم، جواب می دهم: یعنی قبول کردم که علی بره.
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد و از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
– می بینی حسین آقا؟ عروسمون قبول کرده!
رو می کند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد: ای خدا من چه گناهی کردم آخه!؟ ببین بچه دسته گلم حرف از چی می زنه.
علی اصغر که تا الآن فقط محو بحث ما بود، در حالی که تمام وجودش سؤال شده، می پرسد: ماما داداچ علی کوجا می ره؟
پدرت با صدای تقریباً بلند می گوید: بسته خانوم! چرا شلوغش می کنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف وایساده.
و بعد به علی اصغر نگاه می کند و ادامه می دهد: هیچ جا بابا جون. داداشت هیچ جا نمی ره.
مادرت هم مابقی حرفش را می خورد و فقط به اشک هایش اجازه می دهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند. احساس می کنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم. گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمی دهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق می کند به رفتن.
تو روی زمین، روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته می نشینی.
– پدر؛ یه جواب ساده که این قدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که می خوام برم. همه کارهامم کردم و زنمم رضایت کامل داره.
حسین آقا اخم می کند و بین حرفت می پرد: چی چی می بری و می دوزی شازده؟ کجا می رم می رم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه!؟ من چه می دونستم بعد از ازدواج، زنت از تو مشتاق تر می شه. تو حق نداری بری. تا منم رضایت ندم، پاتو از در این خونه بیرون نمی ذاری.
بلند می شود برود که تو هم پشت سرش بلند می شوی و دستش را می گیری.
– قربونتون برم. خودتون گفتید زن بگیر بعد برو. بیا این هم زن. چرا آخه می زنید زیر حرفاتون باباجون!؟
دستش را از دستت بیرون می کشد.
– می دونی چیه علی؟ اصلاً حرفمو الآن پس می گیرم. چیزی می تونی بگی؟ این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم، حق نداری بری.
سمت راهرو می رود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام می کند. یک دفعه بلند می گویم: بابا حسین؛ شما که خودت جانبازی. چرا این حرفو می زنید؟
یک لحظه می ایستد. انگار چیزی در وجودش زنده می شود. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می رود.
***
با یک دست لیوان آب را سمتت می گیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می آورم.
– بیا بخور اینو علی.
دستم را کنار می زنی و سرت را می گردانی سمت پنجره باز رو به خیابان.
– نه نمی خورم. سردرد من با اینا خوب نمیشه.
– حالا تو بیا اینو بخور.
دست راستت را بالا می آوری و جواب می دهی: گفتم که نه خانوم. بذارهمون جا بمونه.
لیوان و قرص را روی میز تحریرت می گذارم و کنارت می ایستم. نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. می دانم مسئله رفتن، فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه به گوش می رسد. لبه ی پنجره می نشینی. یاد همان روز اولی می افتم که همین جا نشسته بودی، بی اراده لبخند می زنم. من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم. بوسه ای که می دانم سرشار از پاکیست. پر است از احساس محبت. بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند.
سرم را کج می کنم. به دیوار می گذارم و نگاهم را به ریش تقریباً بلندت می دوزم. قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری. البته این تعبیر خودم است. می خندم و از سر رضایت چشم هایم را می بندم که می پرسی: چیه؟ چرا می خندی؟
چشم هایم را نیمه باز می کنم و باز می بندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفته.
– وا چی شده؟
موهایم را پشت شانه ام می ریزم و روبه رویت می نشینم. طرف دیگر لبه پنجره، نگاهم می کنی.
نگاهت می کنم. نگاهت را می دزدی و لبخند می زنی. قند در دلم آلاسکا می شود.
ادامه دارد…
/انتهای متن/