داستان بلند/مدافع عشق 2
در قسمت قبل داستان، به آنجا رسیده بودیم که دختر خبرنگار در دیدار دومش با طلبه ی جوان که برای تذکر به او سمتش می آید، می فهمد طلبه ی جوان سید است و حالا باقی ماجرا را دنبال می کنیم.
به دیوار تکیه می دهم و نگاهم را به درخت کهنسال مقابل درب حوزه می دوزم. با خودم می گویم.
“چند سال است که شاهد رفت وآمدهایـی؟ استاد شدن چند نفر را به چشم دیده ای؟ یعنی توهم طلبه ها را دوست داری؟ “
به یاد چند تذکر او می افتم و بی اراده لبخند می زنم. چهار روز است که پیدایش نیست!
دو کلمه آخرش به حالت تهدید در گوشم می پیچد. ” اگر نرید…”
– خُب اگر نروم چی؟
” چرا دوستت مثل خروس بی محل بین حرفت پرید؟ “
دستی از پشت روی شانه ام قرار می گیرد! از جا می پرم و برمی گردم.
یک غریبه درپوشش چادر. با تبسم و صدایی آرام.
– سلام گلم؛ ترسیدی؟
با تردید جواب می دهم: سلام. بفرمایید؟
– مزاحم نیستم؟ یه عرض کوچولو داشتم.
شانه ام راعقب می کشم و می گویم: ببخشید شما رو بجا نیاوردم!
لبخندش عمیق تر می شود.
– من؟ خواهرِ مفتشم. برادرم منو فرستاد تا ازت معذرت خواهی کنم خانومی. اگر بد حرف زده، در کل حلالش کن. بعد هم دیگه نمی خواست تذکر دهنده باشه! بابت این دو باری که با شما بحث کرده، خیلی تو خودش بود. هی راه می رفت و می گفت:
“آخه بنده ی خدا؛ به تو چه که رفتی با نامحرم، دهن به دهن گذاشتی!” این چهار، پنج روزم رفته به قول خودش آدم شه.
– آدم شه!؟ کجا رفته؟
– اوهوم. کار همیشگیشه. وقتی خطایی می کنه بدون اینکه لباسی، غذایی، چیزی برداره، قرآن، مفاتیح و سجاده اش رو می ذاره توی یه ساک دستی کوچیک و می ره.
– خُب کجا می ره!؟
– نمی دونم. ولی وقتی میاد خیلی لاغره. یه جورایی توبه می کنه.
با چشمانی گرد به لب های خواهرش خیره می شوم.
– توبه کنه!؟ مگه … مگه اشتباه ازیشون بوده؟
چیزی نمی گوید. صحبت را می کشاند به جمله آخر.
– فقط حلالش کن! علاقه ات به طلبه هارم تحسین می کرد. علی اکبر، خیلی غیرتیه. اینم بزار پای همین غیرتش.
“سید علی اکبر! همنام پسرِ امام حسین(ع). هر روز برایم عجیب تر می شوی. تو متفاوتی یا من، اینطور تو را می بینم.”
یک لحظه که به خودم می آیم، می بینم که چند ساعت است مقابلم نشسته و صحبت می کند.
***
کار نشریه به خوبـی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات، خواهرش شروع شد. آنقدر مهربان، صبور و آرام بود که به راحتی می شد او را دوست داشت. حرف هایش راجب برادرش مرا هر روز کنجکاوتر می کرد.
همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه، مُهر پایان زد.
گاهاً تماس تلفنی داشتیم و بعضـی وقتها هم بیرون می رفتیم تا بشود سوژه جدید عکس های من. چادرش در کادر تصاویرم جلوه ی خاصی داشت. کم کم متوجه شدم خانواده نسبتاً پرجمعیتی هستند.
علـی اکبر، سجاد، علـےاصغر، فاطمه و زینب با مادر و پدرعزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم ازنزدیک ببینمشان.
” تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان ازتوکوچکتر! نام پدرت حسین و مادرت زهرا، یعنی همه ی این ها اتفاقی بود!؟ “
حتی این چینش اسمها برایم عجیب بود. علی اکبر را دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرفهایش از او می گفت.
دوستی ما روز به روز محکم ترمی شد و در این فاصله خبر اردوی راهیان نور که قرار بود علی اکبر برود، به گوشم رسید.
– فاطمه سادات!
– جانم!
– تو هم می ری؟
– کجا؟
– با داداشت؟ راهیان نور؟
– آره. ما چند ساله که می ریم.
با دودلی و کمی مِن و مِن می گویم: می شه منم بیام؟
چشمانش برق می زند.
– دوست داری بیای؟
– آره. راستش خیلی دلم می خواد بیام.
– چرا که نشه! فقط…
گوشه چادرش را می کشم.
– فقط چی؟
نگاه معنا داری به سر تا پایم می کند.
– باید چادر سر کنی.
سر کج می کنم، ابرو بالا می اندازم و می گویم: مگه من حجابم بده!؟
– نه! کی گفته بده؟! اما جایی که ما می ریم حرمت خاصـی داره! در اصل رفتن اون ها بخاطرهمین چادرسیاهـی بوده که روی سر ماست به خاطر حفظ همین .
و کناری از چادرش را با دست، سمتم می گیرد و نشانم می دهد.
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان را دوست داشتم. زندگی شان بوی غریب و آشنایی ازمحبت می داد. محبتی که من درزندگی ام دنبالش می گشم؛ حالا اینجاست. در بین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عکاس اختصاصـی خواهر و برادری که مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم راگرفتم.
“چادر سرم می کنم.”
ادامه دارد…
داستان دنباله دار/ مدافع عشق ۳
/انتهای متن/