داستان/ اگر باران نبارد؟ اگر باران ببارد؟
سپیده شراهی دانش اندوخته ی رشته زمین شناسی است، از سال 91 به وادی داستان نویسی و فیلم نامه نویسی وارد شده است.یت دارد و از برگزیده های جشنواره های مختلف رضویست.
سپیده شراهی[1]/
خانه در تاریکی غرق شده بود و تنها، گوشه ای از آن با نور نقره ای رنگ مهتاب- که از نیمه ی بازِ پنجره ی چوبی، به داخل سرک می کشید- روشن شده بود. مریم در جای خود غلتی زد. دست هایش را زیر چانه بهم قلاب کرد و روی پهلو به طرف محمد و امین برگشت. نگاهی به چهره ی نیمه تاریک بچه ها انداخت که توی رختخواب شان در حال پچ پچ با هم بودند.
– محمد تو می گویی فردا باران می بارد؟
– آری.
– من کمی می ترسم. آخر امروز بچه ها در کوچه می گفتند شاید باران نبارد.
– باران نبارد؟ امام می خواهد فردا صبح در صحرای بیرون مرو نماز باران بخواند. پس باران می بارد.
امین در جایش نشست، چشم هایش در تاریکی برق می زد.
– راست می گویی. پدر هم همیشه می گفت امام دعایش مستجاب می شود.
این را گفت و دوباره در جایش دراز کشید. کمی سکوت کرد و یکباره با صدای کمی بلند گفت:
محمد باید یادمان باشد فردا…
محمد دستش را روي دهان امين گذاشت و گفت: هیسسسسس! کمی یواش تر حرف بزن امین، مگر نمی بینی مادر خواب است؟
امین سرش را نزديك برادرش برد و با صدای آهسته تری گفت: باید یادمان باشد فردا آن پارچه ی نمدینی که گوشه ی انبار است را با خود ببریم.
– پارچه نمدین را برای چه با خود ببريم!؟
امين خندید و با لحني غرورآميز گفت: خب باران آمد بالای سرمان بگیریم تا خیس نشویم دیگر.
– آفرین امین! فکر خوبی است. اما حال باید بخوابی چرا که فردا صبح باید همراه امام و بقیه ی مردم به صحرا برویم.
– آری راست می گویی محمد. اگر دیر بخوابیم ممكن است خواب بمانیم.
– پس بخواب.
لحظاتی بعد خانه در سکوتی که فقط صدای جیرجیرک های لابه لای درختان حیاط آن را می شکست، فرو رفت. مریم نفس عمیقی کشید. کمی جابه جا شد و به سقف اتاق خیره ماند. تمام اتاق تاریک شده بود، حتی دیگر نور مهتاب هم به داخل نمی تابید. فکری شبیه موریانه ته مغز مریم را می جوید. “اگر امام نماز خواند و باران نبارید چه؟”
از غروب هربار که این فکر به ذهنش می رسید تمام تنش سرد می شد و صداهایی در چاهسار گوش هایش می پیچید. از صدای پچ پچ محمد و امین گرفته تا صدای زن های همسایه و پارس سگ ها و شغال هایی که زوزه هایشان از دور به گوش می رسید.
– نماز علی بن موسی هم به جایی نخواهد رسید.
– می بینید از وقتی که علی بن موسی به سوی ما آمده و ولیعهد شده، دیگر آسمان هم بر ما نمی بارد!
- محمد فردا باران می بارد، مگر نه؟
– زمین هایمان خشک شده اند و محصولاتمان در آستانه ی نابودی است.
– عَووووووو!
– مرو تا بحال چنین خشکسالی را به خود ندیده بود.
– آری آسمان هم از فرط دنیا دوستی علی بن موسی با مرو قهر کرده است.
– عووووووو!
– شنیده ام در بازار پیچیده که جمعه، مأمون به علی بن موسی گفته بود، تا برای بارش باران نماز بخواند، اما علی بن موسی بهانه آورده است که دوشنبه صبح نماز خواهد خواند.
– خود علی بن موسی هم می داند که بارانی نخواهد بارید.
– عووووووو!
– از کجا معلوم که دوشنبه هم به بهانه ای از خواندن نماز سر باز نزند؟
– مسبب اين خشكسالی علی بن موسی است، خودش هم اين را می داند.
– امین فردا باران می بارد، می بارد، می بارد…”
صداها با انعکاس در گوش های مریم می پیچیدند. کلافه و سردرگم، چند بار سرش را تکان داد تا شاید بتواند خیل افکار پریشان را به اطراف پرتاب کند. اما باز فکرهای تازه با احساسی دلهره آور به سمتش هجوم می آوردند.
“وای اگر فردا امام نماز خواند و از قضا باران نبارید چه؟ دوباره نیش و کنایه ی زن های همسایه شروع خواهد شد. چه ها که نخواهند گفت. به گمانم فردا برای تمسخر ما شیعیان می خواهند همراهمان به صحرا بیایند، آری برایشان تماشايي است. وای خدایا، اگر علی بن موسی نماز خواند و باران نباريد چه؟ نه. نه. ابوذر همیشه می گفت امام مستجاب الدعوه است. ولی کار آسمان که معلوم نمی کند، چند ماه است که بر مرو باران نباریده. شاید فردا هم نبارد. اگر…واي خدایا به تو پناه می برم از شر شیطان رانده شده.”
مریم صورتش را میان بالش مخملین زیر سرش فرو برد و تا آنجا که می توانست چشم هایش را محکم بست تا بلکه خواب به چشم هایش بیاید.
***
خورشید خودش را تا نوک کوه های دوردستِ شرقِ مرو، بالا کشیده بود و با نگاه پرتلألو خود به صحرا نظر می افكند. مریم نگاه نگران و ملتهب خود را از خورشید تازه برآمده- که چشم هایش را می زد- گرفت و به آسمان صاف و بدون ابر بالای سر خود دوخت. همان طور که قدم از قدم برمی داشت به بالای سرش نگاه کرد، حتی لکه ای ابر هم صورت آبی آسمان را مخدوش نکرده بود.
مریم دست های محمد و امین را که در دو طرفش ایستاده بودند، محکم تر فشرد. زن های همسایه پشت آنها بودند. صداهایشان می آمد، حتی صدای خنده های ريزشان. از گوشه ی چشم نگاهی به آنها انداخت و بعد قدم هایش را کمی تندتر کرد. صدای خنده ی زنهای همسایه هم بلندتر شد. مریم؛ محمد و امین را به دنبال خود می کشاند و از میان جمعیت راهی به سمت جلو باز می کرد. می دانست که علی بن موسی و یارانش در صدر این جمعیت به راه افتاده اند. می خواست خودش را به آنها برساند بلکه با دیدن چهره ی مهربان امام، دلش کمی آرام بگیرد. اما هرچه نزدیک تر می شدند، جمعیت به هم فشرده تر می شد. دانه های درشت عرق تمام تنش را خیس کرده بود و چون جویباری از پشتش جاری بودند. صدای ضربان های قلبش را می شنید، شقیقه ها و چشم هایش از بی خوابی شب گذشته، تیر می کشیدند.
امین پارچه ی نمدین را زیر بغلش محكم نگه داشته بود و با دست دیگر دست مادر را می فشرد. سرش را بالا گرفته بود و از میان آدمهایی که با قدهايی بلندتر از او حایلی برای دیدن اطراف شده بودند، تنها می توانست آسمان را ببیند.
محمد با قدی بلندتر از امین، گه گاه تا آنجا که می توانست خودش را روی پاهایش بالا می کشید تا روبرو را بهتر ببیند.
جمعیت ایستاد. نگاه ها به طرف دامنه ی تپه بود. مریم هم با نگاه علی بن موسی را دنبال می کرد که چون همیشه آراسته و موقر با گام های استوار از دامنه ی تپه بالا می رفت. دلش به آشوب افتاد. تمام تنش می لرزید. نگاهی دیگر به آسمان انداخت. صافِ صاف بود و هر لحظه خورشید بالاتر می آمد. بیرمق سرش را پایین آورد. پیرزنی روی تخته سنگی کمی آن سوتر نشسته بود و ذکر می گفت. نگاهي به مريم انداخت. چشم های ریزش در میان انبوه چین و چروک های صورتش برق عجیبی داشت، که دل مریم را لحظه ای آرام كرد. سرش را به طرف بچه ها برگرداند.
– تو چیزی می بینی محمد؟
– آری امام دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده است.
محمد روی پنجه هایش ایستاده بود. دست راستش را سایه بان چشم هایش کرده بود و با دقت به روبرو چشم دوخته بود. امین هم کنار او ایستاده بود و با چشم های درشت و ذوق زده اش به صورت محمد خیره شده بود تا برادرش گزارش دهد.
همه ی نگاه ها بر بالای تپه ثابت مانده بود و کمتر کسی چیزی را به زبان می آورد. مريم سنگينی لحظات را روی خود حس می كرد. دلش بی قرار بود و پرتلاطم. ناگاه از ميان جمعيت صدايي مردانه بلند فرياد زد: آنجا را نگاه کنید! ابرهايی به طرف ما در حال تاختنند.
ابرهای سیاه آنچنان تند در حال نزدیک شدن به آنجا بودند که طولی نکشید بالای سرشان را پوشاند و خورشید پشت آنها پنهان شد. همه جا یکباره تیره و تار شد و بادی شدید شروع به وزیدن کرد. همه بهم نوید آمدن باران را می دادند. مریم همان طور كه از شدت باد، دستار و حجاب روي سرش را محكم نگه داشته بود، در ميان گرد و غباری كه جلوی ديدگانش را گرفته بود دستپاچه به دنبال زن های همسایه می گشت تا چهره شان را ببیند. سرش را برگرداند. با عجله وخندان به اطرافش نگاه کرد. نگاه های مردمی که در آنجا جمع شده بودند، رنگ و بویی دیگر گرفته بود. بعضي شوقآلود و برخي گنگ و نامفهوم. اما ناگاه دوباره خورشید از پس ابرها بیرون آمد و همه جا روشن شد و گرد و غبارها هم بر زمين نشستند. مريم تمام تنش بي حس شد و زانوهايش می لرزيد. می ديد كه چگونه نگاه ها یخ بستند و در نگاه های دیگر شعله هایی از شیطنت زبانه کشید. زمزمه ها در اطرافش بالا گرفت.
– پس چه شد!؟
– این ابرها که نباریده گذشتند!
– گمان نمی کنم که دیگر بارانی ببارد.
– هه هه… این بود بارانی که علی بن موسی از برایش نماز خواند؟
– هه هه…
– زبان به دهان بگیرید. علی بن موسی هم اينك فرمود که این ابرها از برای مرو نبوده اند و به سوی نیشابور روانند و آنجا را سیراب خواهند کرد.
***
– زن برخیز. باید به خانه باز گردیم.
مرد این را گفت و از جایش بلند شد.
– عبدالله مگر نمی بینی که علی بن موسی هنوز در حال دعا و نیایش است؟
مرد با پرخاش جواب داد: امروز دیگر باران نمی بارد، چندین ابر بر فراز آسمان مرو آمده اند ولی دریغ از قطره ای باران. بنگر! اکثر مردم به خانه هایشان بازگشته اند. برخیز باید به خانه بازگردیم.
– عبدالله تو را به خدا صبر کن. من می دانم باران خواهد بارید.
مرد کلافه دستی به ریش های سیاهش کشید و با لحن محكم تری گفت: برخیز زن.
مرد این را گفت و به طرف مرو راه افتاد. مریم نگاه خود را به نیم رخ زیبای زن كه كنار او نشسته بود، دوخت که با چشم هایی مردد و پر از اشک به پشت سرش و سپس به بالای تپه نگاه کرد. سپس آهي كشيد. بلند شد و دنبال همسرش به راه افتاد.
امین هنوز پارچه ی نمدين را در آغوش داشت. سرش را كه روی زانوی مريم نهاده بود، بلند كرد و جمعیتی را که به طرف مرو در حال بازگشت بودند نگاه کرد. با صدایی گرفته گفت: پس چرا مردم یک به یک برمی گردند مادر؟
مریم دستی بر سر امین کشید و آهسته گفت: خسته شده اند پسرم.
– بهتر است بگویی که به امامشان ایمان ندارند مادر.
محمد این را گفت و دندانهایش را محکم روی هم فشرد.
– تو می گویی باران خواهد آمد محمد؟
– آری امین، من به نمازِ بارانِ امام یقین دارم.
– آخر چندین ابر…
– مگر نشنیدی امین؟ امام فرموده که آن ابرها در شهرهای دیگر خواهند بارید.
محمد با آنکه نوجوانی ده ساله بود، اما این لحن حرف زدنش دل مریم را لرزاند و او را به یاد ابوذر انداخت که در دفاع از اهل بیت همیشه رگهای گردنش برجسته می شد و با اطمینان حرف می زد.
– مادر نگاه کن؛ آن دور دست ها را نگاه کن، این توده ی ابری که به سمتمان می آید چقدر بزرگتر و تیره تر از قبلی هاست!
– چه چیزها می گویی محمد! این یکی هم هیچ فرقی با قبلی ها ندارد. مادرتان خودش هم دیگر آگاه شده است و به حرف ما رسیده که باران نمی بارد.
مریم به طرف صدا برگشت، صدای یکی از زن های همسایه بود. هر سه شان دست به کمر و با خنده هایی تمسخرآمیز پشت سرشان ایستاده بودند.
– آری مریم، این تو نبودی که می گفتی علی بن موسی نماز بخواند باران خواهد بارید؟
– ده ها ابر آمدند و رفتند اما بارانی با خود نداشتند. هر بار هم که علی بن موسی بهانه می آورد که این ابر برای شهرهای دیگر آبستن بارانند. هه هه. چه شد پس آن زبانِ درازت مریم؟
مريم تنها نگاهشان کرد. تمام تنش می لرزيد و نمی توانست چيزی بگويد.
– باران می بارد.
به جای مريم امین این را محکم گفت. بلند شد و کنار محمد ایستاد. سرش را بالا آورد و به صورت زن های همسایه خیره شد. در ادامه گفت: نگاه کنید. من این پارچه را با خود آورده ام که باران آمد بر سرمان بگیریم تا خیس نشویم.
زنها با صدای بلندتری خندیدند.
– بیایید به خانه بازگردیم. پسران مریم هم چون خودش دیوانه شده اند. بیایید خواهرها که اینجا ایستادن ثمره ای برایمان ندارد.
– آری بیایید. ما که از اول یقین داشتیم و گفتیم دلیل این خشکسالی چه بوده است.
– برویم. برویم.
زن ها خنده ای ديگر سردادند. روی برگرداندند و به طرف شهر به راه افتادند. امین پارچه را محکم تر در آغوشش گرفت. محمد نگاهش به طرف تپه بود. اشک به چشمهای مریم دویده بود. سرش را برگرداند. خودش هم نمی دانست چرا نتوانست جواب آنها را بدهد. صدای بهم خوردن دندانهایش را می شنید. در دل صدای بغض آلود خود را می شنید:
“یا علی بن موسی، قربان آن دستهایت که ساعت هاست برای آمدن باران بر این شهر به آسمان گرفته ای. آيا این مردم زیبنده ی این لطف شما هستند؟ نه نیستند. بخدا نيستند. اکثر مردم به خانه هایشان بازگشته اند. دیگر امیدی نداشتند. بهتر نیست که پایین بیایید؟ شاید حکمتی خداوندی در این نباریدن بوده است. بیایید پایین قربانتان شوم.”
مریم نگاهش را به دست های علی بن موسی دوخته بود. زیر لب چیزهایی می گفت و آرام آرام اشک می ریخت.
– مادر نگاه کن؛ دارد باران می بارد!
صدای امین بود که شانه های مريم را تكان می داد.
– خدایا شکرت!
– دارد باران می بارد.
صداهایی مریم را می خواندند. خنکای قطره ای باران را بر روی پیشانی اش احساس کرد. به خودش آمد. دستش را بر روی جای قطره ی باران کشید. کف دستش نمناک شد. از جايش بلند شد و ايستاد. صدای هلهله ی جمعیتی که آنجا بودند بالا گرفت. مریم ذوق زده چشم برگرداند و به اطراف نگاه کرد. مردم یک صدا فریاد می زدند:
گوارا باد کرامات خداوندی بر فرزند رسول خدا، گوارا باد.
بارن شدت گرفت. محمد و امین همدیگر را در آغوش گرفته بودند و بالا و پایین می پریدند. از ته دل می خندیدند. مریم دستی به صورت خیسش کشید و دوباره به آسمان نگاه کرد: خدایا شکرت! خدایا شکرت!
سرش را پايين آورد. نگاهش به پیرزنی افتاد که عصایش را روی زمین گذاشته بود و به سجده رفته بود. لرزش شانه هایش را می دید. او هم کنار پیرزن به سجده افتاد. نجواهای پيرزن را شنید.
– خدايا شكرت! می دانستم باران می بارد. به خدا سوگند می دانستم.
مريم زمین خیس را چندین بار بوسید و با تمام وجودش، ریه اش را از رايحه ی دل انگيز خاك باران زده پر كرد. شروع به گریستن کرد. تمام تنش خیس باران شده بود و احساس سبکی و شادابی می کرد. ذهنش خالی از هر فکری شده بود. حتی به زن های همسایه هم فکر نمی کرد که اینک در چه حالند. هق هق می زد و زیر لب خدا را شکر می کرد.
مریم آرام گرفت. سرش را بالا آورد. نگاهش میخکوب شد. چشمهايش را ريز كرد و با دقت به روبرويش خيره شد. ناخودآگاه لبخند بر لبهایش نقش بست. پارچه ی نمدینی که امین با خود آورده بود تا هنگام باران بر سرشان بگیرند و خیس نشوند، از شوق باران به فراموشی سپرده شده بود و زیر پاهایشان افتاده بود. گلآلود و خیس. پسرانش روی آن بالا و پایین می پریدند، بلند بلند شعر باران را می خواندند و از اعماق وجود می خندیدند. خیس شده بودند و قطره های زلال باران بود که از سر و صورتشان می چکید.
مریم در دلش به پسرانش بالید. ایمان آنها را به امام بیشتر از خودش یافت.