نمایشنامه زائر/۷

کاروان حضرت معصومه(س) حرکت می کند و به سمت مرو می آید و البته در میان فضایی همراه با انتظار برای حادثه ها.

۰

اعظم بروجردی/

صحنه هفتم : 

در سایه پرده کاروانی در حال آماده شدن برای حرکت است .

زینب ومیمنه به سرعت وسایل را جمع می کنند .

زینب : بااین همه عجله چرا ؟

میمنه : امر بانوست .

زینب : چقدر در راهیم تا مرو ؟

میمنه : نمی دانم، بحنب دختر، اینها را هم بردار، وگرنه دیر خواهیم رسید .

زینب : به کجا دیر خواهیم رسید؟  

میمنه : به روز دوشنبه، ازماه آینده ،

زینب :  روزدوشنبه ؟

میمنه :  امام نماز باران می خوانند .

زینب : اما آنها که جلوی نماز خواندن عمویم را در روز عید گرفتند .

میمنه : اما نماز باران را می خوانند. دست بجنبان دختر، کاروان به راه افتاد .

زینب :  تا آنوقت ما به مرو نخواهیم رسید، می رسیم ؟

میمنه : خیر، ما آن وقت در بیابانی بیتوته می کنیم وآنجا بانو وبرادران شان وهمه ما نماز باران می خوانیم .

زینب : منکه سر در نمی آورم میمنه، آن وقت که عمویم در مرو نماز می خواند .

میمنه : دختر کوچولوی عزیزم خیلی چیزهاست که ما هنوز از آن سر در نمی آوریم .

زینب : مادرعزیزم .

میمنه : تو مرا مادر عزیزت خواندی؟

زینب : مگر غیر از این است ؟ از روزی که وارد این خانه شدم، فراموش کردم که پدر ومادری ندارم، شما همه کسم شدید، خب ؟

میمنه : خب که چه ؟لوس شدی ها. برو و سر جایت بنشین. 

زینب : شنیده بودم که در دیار پارسیان در این فصل هزاران هزار گل با هزاران رنگ و بو می روید، اما حالا جز خار وخاشاک چیزی نمی بینم .

میمنه : قحطی همه را سوزانده .

زینب : میمنه ما برای چه سفر می کنیم ؟

میمنه : یعنی تو نمی دانی ؟

زینب : برای دیدار عمویم … اما ؟

میمنه : اما چه ؟

زینب : اینکه همه یا هم راهی  شدیم وآن دیار را بکلی خالی کردیم سری دارد؟

میمنه : چه سری ؟

زینب : به آسمان نگاه کن، از همان لحظه که براه افتادیم آنها به دنبال ما می آیند .

میمنه : ابرهای آبستن اند. جل الخالق  ،گویا می دانند که قرار است نماز باران خوانده شود.

زینب : پس چرا نمی زایند؟

میمنه : حتما سری داردکه ما از آن بی خبریم .

زینب : با کاروان ماحرکت می کنند وبا کاروان می ایستند. چه شد میمنه؟

میمنه : چیزی نیست، ناگهان دلم برا ی پسرانم تنگ شد .

زینب : پسرانت ؟

میمنه : آرام باش دخترکم، از کجا که آنها با ما نباشند.

زینب : اگر بودند که شما دلتنگ نمی  شدید؟

میمنه : آنها هستند، اما گاهی من نیستم وآن لحظه ایست که همه چیز را فراموش می کنم، حتی حضورآنها را. ابرهای آبستن هنوز می آیند .

زینب :  ابرها بزائید، بزائید، نگاه کنید به درخت های انار خشکیده ، و برگ های تاک که تیره شده اند. دل تان برای آنها نمی سوزد؟

میمنه : در مکان وزمان خود، به وقتش ما نماز می خوانیم و ابرها می بارند. نگاه کن دسته دسته گوسفندان که به جایگاه نماز باران می روند و مادرانی که نوزادان خود را می آورند .

زینب : پرندگان، نگاه شان کن آنها هم به همانجا می روند که ما می رویم .

میمنه : انگار تمام موجودات تشنه بسیج شده اند.

زینب : باران تن تو را می لرزاند یا نماز، میمنه ؟

میمنه : شوق گیاهانی که می رویند و برگ های زرد و ساقه های شکسته که دوباره زنده می شوند. چشم انتظاری دشتی که دست به آسمان گشوده برای سبز شدن، آبشارهای جاری نشده، کوه های سنگی بی بر و بال چه انتظاری می کشند برا ی زندگی و بارور شدن دوباره، اینها همه مرا به یاد زایمان اولین پسرم می اندازد، احساس می کنم که پسرانم همراه بارش ابرها دوباره متولد می شوند .

 زینب : پس چرا کاروان نمی ایستد ؟

بانو سرخود را از کجاوه بیرون می آورد .

بانو : صبر داشته باش زینب، تا شروع درد ابرها چیزی نمانده .

زینب : عمه جان!  

میمنه : بانو،  بانو !

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 قسمت ششم

درج نظر