نمایشنامه زائر/2

حضرت معصومه(س) خواهر امام رضا(ع) است اما ارتباط  این دو فراتر از رابطه ایست که یک خواهر و برادر معمولی با هم دارند. این قسمت از نمایشنامه اشاره به این ارتباط خاص می کند.

0

اعظم بروجردی/

 صحنه دوم

بانو روی صحنه گردان در حال ریسندگی است . کودکی ژ|نده پوش بدرون می آید وبدون هیچ کلامی انگار که در خواب به سمت بانو می رود. بانو بر تن کودک لباسی می پوشاند. کودک به خود می نگرد و  می رود و آنگاه فقیری به درون می آید و بانو ظرف غذایی به دست پیرمرد فقیر می دهد و پیر مرد خوشحال می رود و آنگاه خاتون به درون می آید. او مستاصل و ناامید گوشه ای می نشیند و به بانو می نگرد وهمه این حرکات در سکوت انجام می گیرد. بانو خاتون رادر آغوش می گیرد وخاتون در آغوش بانو به خواب می رود .

در پایین صحنه میمنه در حالی که ظرفی آرد در دست دارد وارد می شود و در کنار تنور می نشیند .

میمنه : شما تمام شب را بیدار بودید ،می ترسم که خدای نکرده بیمار شوید بانو .

بانو : وقت تنگ است میمنه و عمر کوتاه

میمنه : اما شما هنوز خیلی جوانید ،می ترسم ابن همه بیداری از درون پیرتان کند.

بانو : دیر می شود میمنه ،امروز تنور را دیر گیراندی جانم .

میمنه : اما تنور که روشن است و نان هم که زیاد پخته اید. یعنی شما حتی لحظه ای هم نخوابیدید.

بانو در حال ریسندگی است.

بانو : چیزی را از یاد نبردی میمنه ؟

میمنه : آ ه زنی از راه دور آمده. سوال دارد .

بانو : زیاد که او را منتظر نگذاشتی میمنه ؟

میمنه با عجله بیرون می رود و باز می گردد .

میمنه : خوابش برده بود.(مکث)  داخل شوید .

خاتون در همان جایگاهی که نشسته است .

خاتون :شما  بانو، (مکث )بانو من شکایت دارم 

میمنه : پس مسیر را اشتباه آمدید .

بانو سکوت

خاتون : من شاکی ام .

بانو در سکوت .

خاتون : شما را می شناسم .

بانو سکوت

خاتون : گفتند که شما دانشمندی بزرگید اما نخ می ریسید . من شما را در خواب دیدم که مرا در آغوش گرفتید . انگار تمام حزنم را به یک باره از دلم بر داشتید .

میمنه : بانو، بانو شما با خودتان چه می کنید ؟ این همه بار به یک باره از پا می اندازتدتان .

خاتون : اما من از خدای شما شاکی ام، خدایی که رسالت خود را به مردانی می دهد که بر هوس هایشان غالب نیستند .

میمنه : آهای چه می گویی خانم ؟

خاتون : در باره داوود نبی می گویم که در محراب مشغول نماز بود که شیطان به صورت زیباترین پرنده بر او آشکار شد ، داوود نمازش را شکست وبه دنبال پرنده رفت ، پرنده در خانه اوریا فرود آمد. همسر اوریا در حیاط خود را می شست، چون چشم داوود به او افتاد شیفته اش شد ودستور داد تا اوریا را به خط مقدم جبهه بفرستند تا کشته شود و او بتواند همسر اوریا را به زنی بگیرد .

میمنه : ظاهرت به گرسنه ها نمی ماند، اما گویا گرسنه ای واز شدت ضعف هذیان می گویی.

بانو : به پیغمبری از پیامبران الهی نسبت بی اعتنایی به نماز دادی، تا آنجا که بدنبال پرنده رفت وبعد به کاری زشت روی آورد وسپس مرتکب قتل شد .

خاتون: این همان چیزیست که در کتابها نوشته اند.

بانو: در زمان آن حضرت هر گاه شوی می مرد زن نباید تا پایان عمر شوهر می کرد، نخستین مردی که خداوند اجازه ازدواج با بیوه ای رابه او  داد، داوود بود. این کار بر مردم گران آمد .

خانون : اما کتابها

 …..

میمنه :تحریف شده اند از عقلت کمک بگیر و حق و باطل را از هم جداکن .

خاتون : باید زودتر بروم .

میمنه : چرا اینقدر  بی تابی دختر ؟

خانون : فرزندانم در امان نیستند .

بانو : آنها در امانند، تو کمی به خودت برس .

خاتون : من از در و دیواروسایه ها وحتی ازخودم هم می ترسم .

میمنه : نترس، دخترم، در روز صدها نفر چون تو به این خانه می آیند وآرام می گیرند . آرام بگیر .

خاتون : اگر به من بود دیگر ازاین خانه بیرون نمی رفتم اما می ترسم .

میمنه : از چه می ترسی ؟

خاتون : از مردی که به  ناحق همسرم را کشت ومی خواهد به من دست یابد .

میمنه : از کدام مرد حرف می زنی ؟

بانو : او فاطمه، همسر امین پسر بزرگ هارون الرشید است.

 خاتون : بانو وشما که هستید؟

 میمنه : به پیامبر خدا تهمت می زنند تا کار خویش از پیش ببرند .

خاتو ن : سالیان سال است که کسی مرا به نام حقیقی ام نخوانده، شما از کجا مرا شناختید ؟

بانو : اومسافر است میمنه.

میمنه : وحتما گرسنه و تشنه، لحظه ای بنشین. 

خاتون : اینجا کجاست، انگار درخواب اینهمه راه آمده ام، نمی دانم که تا به حال کجا بوده ام، یعنی هنوز خوابم، یا حال بیدارم و همه زندگیم را در خواب بوده ام ؟

زینب به درون صحنه می آید. او نو جوانی تازه رسیده است .

زینب : لشکری به این سوی می تازند عمه جان.

خاتون : اسبان خلیفه اینک برای انتقام به سوی مدینه می تازند .وجب به وجب این خاک پر از جاسوسانی است که برای یک درهم بیشتر حاضرند هر که را که او بخواهد بفروشند …

زینب می خواهد تنور را خاموش کند .

میمنه : چکار می کنی ؟

زینب : اونها رحم و شفقت ندارند .

خاتون : چرا به این خانه، که جمعی زن وکودک در آن می زیند ؟

زینب : آنها  به قصد زنان می آیند . میمنه تنور را خاموش کن .

میمنه :تو چت شده دختر؟

زینب : اسبان غارتگر هیچ چیز را مقدس نمی دانند، تو نبودی و ندیدی با پدر و مادرم چه کردند.

خاتون : چه کردند ؟

میمنه : داستانش مفصل است .

زینب : مادر و خواهرانم را در تنور سوزاندند و پدر و برادرانم را به دار آویختند .

میمنه : بااین حال من حاضر نیستم تنور خانه را خاموش کنم. می فهمی؟ مشتی گرسنه چشم انتظار دستهایی هستند که نان به دهانشان برساند .

زینب : آنها آمده اند که مارا هم در این تنور بسوزانند. صدای ضجه خواهرانم هنوز در جانم ناله می کند.

میمنه: زبان به دهن بگیر دختر  بگذار ببینم بانو چه صلاح می دانند.

بانو : برادرم علی با ترسی که می آید مقابله می کنند .

خاتون : اما امام که در منزل نیستند .بانو چه می کنند ؟

میمنه : آرام بگیرید .

بانو : در خانه بمانید ودر ها را ببندید .

به در می کوبند .

خاتون : آنها آمده اند که غارت کنند .

در به شدت کوفته می شود و زینب در آغوش عمه آرام می گیرد. 

سردار : دررا باز کنید، من فرمان خلیفه را اجرا می کنم .

بانو : بر خیز برادر زاده وتمامی زیور ها ولباس های مان را جز آنچه درتن داریم، بیاور .

سردار: از کینه مامون بترسید ودر را باز کنید .

خاتون : من از کینه مامون میترسم

بانو : اگر هدف تان غارت اموال زنان است؛ من به نمایندگی از شما این کار را می کنم.

خاتون هم زینت های خودرا در می آورد .

خاتون : چرا او از زن های این خانه می ترسد؟

میمنه : کی ؟

خاتون : خودم شنیدم که هذیان وار از زنانی سخن می گفت که باید کشتشان، پنهان شوید آنها شما را  می کشند .

سردار  : چه کسی به من تضمین می دهد؟

بانو  : برایت سوگند می خورم.

سردار: واگر نپذیرم؟

بانو  : چاره دیگری نیست .

سردار : واگر بخواهم خانه را بگردم؟

بانو  : آنگاه بهای سنگینی را خواهی پرداخت.

سردار: اما شما  زنید و مسلح هم  نیستید و می بینی که سپاه را مردانی تشکیل می دهند که تا دندان مسلح اند .

خاتون :  زمینه برای هجوم او مهیاست .الان است که همه را از دم تیغ بگذرانند .

زینب : بانو، بانو آنها زنده زنده همه را در آتش سوزاندند .

خاتون می خواهد جلو برود، میمنه جلوی اورا می گیرد .

خاتون : من با او حرف می زنم .

میمنه : بنشین و آرام بگیر.

خاتون : تو هنوز مرا نشناخته ای، من بزودی سوگلی حرمسرای مامون می شوم. می توانم به یک اشاره اورا برانم .

میمنه : اینجا زنها در پس پرده نخ می ریسند .

خاتون : نخ به چه کار می آید در این موقعیت شوم .

میمنه : نخ تار وپود می شود وتار وپود پارچه وپار چه ها لباسهایی که تنها را می پوشانند .

خاتون : همین حالاست که خانه را کن فیکون کنند. بگذار تا دیر نشده جلویشان را بگیرم  .

سردار: بهتر است در را باز کنید، اینان را می بینی، هزاران نفرند که در مقابلم سر خم می کنند واز چشمانشان هراس می چکد .

در باز می شود، سردار  عقب باز می گردد اما حتی یک نفر را هم نمی بیند.

سردار : کجا رفتید، باشما هستم برگردید .

زینب : بانوی من آنها گریختند .

خاتون : چه شد ؟

میمنه : شاید از شما ترسیدند که قرار است به زودی سوگلی حرمسرای مامون شوید.

 سردار : در عمرم کسی را ندیده ام که در برابر شمشیر برهنه با آرامش بایستد، آن هم زنی جوان.

زینب : چشمان عمه ام حتی لحظه ای مضطرب نشد، اما پدرم از ترس مرده بود قبل از آنکه اورا بکشند .

سردار: ممم..ن …من( سردار با وحشت دور می شود.)

خاتون :چه اتفاقی افتاد؟

بانو :  ابن تصمیم امام بود  .

خاتون : اما امام که نبودند .

میمنه : زبان نهان بانو با دل  برادر شان یکی است، آنها ساعت ها گفتگو می کنند بدون آنکه کلامی به زبان آورند.

خاتون : اما امام نبودند .

میمنه : کجا نبودند ؟

خاتون : در منزل.

میمنه : آیا چند تکه چوب وسنگ ویا حتی بعد زمان ومکان می توانند مانع دیدارکسانی شود که دل و جانشان یکی است و نمی توانند از هم غافل باشند   ؟

قسمت اول

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 

درج نظر