داستان/ مُچ گیری

این بار نیز داستانی از خانم لیلا صادق مخمدی داریم ایشان کتاب­های “گرک ناقلا” و “سنجاب باهوش”، “عاقبت شکمو”، “قول مردونه”، “زیباترین جشن تکلیف”، در زمینه کودک و نوجوان از این بانو به چاپ رسیده است.

0

 لیلا صادق محمدی1/

محمدی

   بیشتر از یک ساعت بود که علاف شده بودم. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم، یک ربع به دو بود. کاروان عروسی، خیابان را کامل بسته بود. گوشی همراهم مدام زنگ می خورد و روی اعصابم راه می رفت. محکم روی فرمان ماشین کوبیدم و گفتم:«چه غلطی کردم از بلوار ارم آمدم!»

مادر گفت:«حالا چرا اینقدر هل می زنی دخترم؟…آروم باش!»

   با لب و لوچه آویزان به مادر خیره شدم و گفتم:«یه چی می گیدا؟…اخلاق امیر دستتون نیس؟»

مادر دستی به چادرش کشید و گفت:«بی خود!…تنها که نیستی،منم همراهتم. بابات نیست که هست!…نمی تونیم که پرواز کنیم. شب جمعه س خب، خیابونا شلوغتره، برای تفریح که نیومدیم!»

   به دنبال راهی بودم که خودم را به دو قدم بالاتر، به جاده فرعی برسانم. بیشتر ترافیک بخاطر بزرگترین هتل شهر، هتل بوعلی بود. یکی از زیباترین و بزرگترین ساختمان های اعیانی شهر همدان که هر جوانی آرزو داشت مراسم ازدواجش را در تالارش برگذار کند. تا مادر چشمش به هتل بوعلی افتاد گفت:«یادش بخیر عروسی من و باباتم اینجا بود!»

حرفش را قطع کردم و گفتم:«وای مامان بیشتر از صدبار اینو گفتین! یعنی هر بار که از جلوی هتل بوعلی رد شدیم، امکان نداشته نگید.»

   مادر رو ترش کرد و گفت:«وا، گفتم که گفتم!…چه می دونی دختر، عروسی گرفتن توی این هتل یعنی چی؟ اونم زمونی که تنها هتل شهر بود!»

   نگاهی به هتل انداختم. ناگهان از تعجب دهانم باز ماند. سریع از ماشین پیاده شدم و از لابه لای ماشین ها چند قدم جلوتر رفتم. پشت درخت کنار خیابان، خودم را پنهان کردم. اشتباه نکرده بودم، خودش بود لعیا صالحی بود. چیزی را که دیده بودم باور نمی کردم، آن موقع شب، لعیا همراه استاد محجور، در مراسم عروسی، جلوی هتل چکار می کردند. تا جایی که خبر داشتم، استاد کسی از دانشجوهایش را عروسی پسرش دعوت نکرده بود. حتماً باید کاسه ای زیر نیم کاسه شان باشد.

   اما بیشتر از آنکه کنجکاو باشم خوشحال شدم؛ آنقدر خوشحال که در پوست خود نمی گنجیدم. حالا رضا نمی توانست ادعا کند که لعیا تنها دختر نمونه دانشگاه است. هرچند این اواخر متوجه رفتارهای بودار استاد محجور و لعیا شده بودم. احساس کرده بودم که استاد توجه خاصی به لعیا دارد اما اصلاً تصورش را نمی کردم تا این حد به او نزدیک شده باشد. تعجبی هم نداشت، این دختر انگار مهره مار داشت. کل دانشگاه طور دیگری رویش حساب می کردند. حتی رضا که برای هیچ دختری تره هم خرد نمی کرد. حتی برای من که باهم بزرگ شده بودیم. با این که دختر خاله­اش بودم اما بیشتر از من، لعیا را که فقط هم دانشگاهیمان بود، قبول داشت.

– سهیلا! چراغ سبز شد؛ بیا دیگه، چیکار می کنی؟!

   صدای غرولند سرنشین های ماشین های پشت سرم، لابه لای بوق های انکروالاصواتشان به گوش می رسید. بی اعتنا سوار ماشین شدم. خود را به خیابان فرعی رساندم و ماشین را کنار خیابان نگه داشتم. از دور لعیا و استاد را زیر نظر گرفتم.

– وا!…چرا نگهداشتی؟…بریم دیگه دیر شد!

– چشم می ریم، یه لحظه صبر کنین!

مادر بالحن تندی گفت:«یکساعته داری غر می زنی که دیر شده حالا که راه باز شده نشستی زاغ سیاه مردم رو چوب می زنی؟»

   از گوشه چشم به مادر نگاه کردم و گفتم: الآن می ریم دیگه!

هرچه چشم چرخاندم نتوانستم ماشین استاد را ببینم. به راه افتادم. پایم را روی پدال گاز گذاشتم. مادر از وحشت به صندلی چسبیده بود و پلک نمی زد:«مگه سر می بری؟ آرومتر!»

   به خانه که رسیدیم، مادر از ماشین پیاده شد. بی آنکه حرفی بزنم و به چیزی فکر کنم پایم را روی پدال گاز فشردم. باید می فهمیدم لعیا با استاد، چه ارتباطی دارند. خانه شان خیلی دور نبود. خدا خدا کردم قبل از آنها برسم.

   وقتی رسیدم. سر کوچه، جایی که دیده نشوم با احتیاط پارک کردم. گوشیم زنگ زد. امیر بود. می دانستم تا جوابش را ندهم ولم نمی کند.

– بله داداشی؟…دارم میام!…نزدیک خونه!…گفتم که دارم میام!…وای دارم میام دیگه!…جلوی در خونه لعیا همکلاسم!…میام می گم!

نور شدید ماشینی که از روبه رو وارد کوچه شد، چشم هایم را زد. چراغ ها که خاموش شد، لعیا رو به رویم ایستاده بود.

   گوشی را قطع کردم. نمی دانستم باید چکار کنم اما انگار او هم از دیدن من حال خوبی نداشت. رنگش پریده بود. لبخند روی لبهای بی رنگش نشست و آرام گفت:«سلام خانم سمیعی، اینجا چیکار می کنی!؟»

   از ماشین پیاده شدم. نمی دانستم باید چه بگویم. زدم زیر گریه، خودم را توی بغلش انداختم.

– باز با داداشت دعوات شده؟

   این را که گفت، صدای گریه ام را بالاتر بردم. دوباره پرسید:« خیلی وقته اینجایی؟»

   استاد از ماشین پیاده شد. سرم را از روی شانه ی لعیا برداشتم. شالم را مرتب کردم و گفتم:«سلام استاد!»

   استاد دستی به موهای جو گندمیش کشید و گفت:«سلام خانم سمیعی!…این وقت شب، اینجا چیکار می کنین!؟»

   قبل از اینکه لب از لب وا کنم، لعیا گفت:«همش تقصیر منه، اصلاً یادم نبود، سهیلا جون قرار بود بیاد خونمون!»

   استاد رو به لعیا گفت:«خوبه که تنها نیستین، مزاحمتون نمی شم، هر کاری داشتید حتماً بهم خبر بدین!»

   لعیا تشکر کرد و تا ماشین همراهی­ اش کرد. استاد سوار ماشین شد. سرش را از پنجره بیرون آورد و چند دقیقه ای باهم صحبت کردند. از آن فاصله نمی شد چیزی شنید. خیلی دلم می خواست بفهمم با هم چه می گویند. لعیا لحظه ای به من نگاه کرد و لبخند زد. حتماً داشتند درباره ی من حرف می زدند. شاید هم داشتند برای چیزهایی که نباید می دیدم و دیده بودم قصه ای می ساختند و حرف هایشان را یکی می کردند.

   دوباره گوشیم به صدا درآمد. بی آنکه نگاهی به شماره بیندازم جواب دادم:«بابا دارم میام دیگه چقدر زنگ می زنی؟»

– شرمنده مزاحمتون شدم دختر خاله!…گفتین هواپیما بلند شد، زنگ بزنم. زدم خونه، کسی گوشی رو برنداشت، امیر هم که جواب نداد، مزاحم شما شدم.

دانه های درشت عرق روی پیشانیم نشست. رضا بود. لبم را گزیدم. خیلی بد شد. با صدای ملایمی گفتم:«نه، نه اصلاً مزاحم نشدین، ببخشید فکر کردم امیره، عادتشو که می شناسید. خدا نکنه ازش ماشین قرض کنی، تا سوئیچ رو دستش ندی، هی زنگ می زنه می گه ماشینم! اگه پاش نشکسته بود، عمراً ماشینش رو می داد!»

– مگه شما الآن خونه نیستید؟

مانده بودم چه بگویم. چراغ های ماشین استاد که روشن شد، چشمم را زد و یک لحظه تمرکزم را از دست دادم. ناخواسته گفتم:«نه دارم مچ یه نفر رو می گیرم!»

– چی؟…مچ؟…مچ کی؟…مگه کجایین؟

   اشتباه کردم. نباید چیزی می گفتم. دست پاچه گفتم:«مفصله، سر فرصت می گم بهتون!»

   دستی روی شانه ام نشست. برگشتم. لعیا با همان چهره معصومانه و لبخند خاصش گفت:« می خوای بیای خونه ی ما؟!»

   با سر اشاره کردم روی گوشی را گرفتم:«اگه مزاحمت نیستم!»

– نه اصلاً، خونه خودتونه. ببخش من جلوتر می رم. می خوای ماشین رو بذار تو حیاط، اونجا امن تره!

   لبخندی زدم و گفتم:« چشم، ممنون!»

   لعیا منتظرم نماند و در خانه را باز کرد و داخل شد. در را برایم باز گذاشت و از پله ها پایین رفت. این بهترین فرصتی بود که می توانستم جواب تمام سؤال هایم را پیدا کنم و حقیقتی را که لعیا پشت این چهره معصوم و موجهش مخفی کرده بود، کشف کنم.

– دختر خاله! لعیا خانم بود؟ انگار صدای ایشونو شنیدم! پیش شماست؟

   نمی خواستم تا مدرک دستم نیامده چیزی بگویم. اما دیگر پنهان کاری هم فایده ای نداشت. گفتم:« بله لعیا خانمن. من خونشون مهمونم!»

– شما؟!…شما اونجا چیکار می کنین؟…شما که سایه لعیا خانم رو با تیر می زدید!

   جوابی ندادم. فقط خدا حافظی کردم. اصلاً حوصله این یکی را نداشتم. ماشین را توی حیاط پارک کردم. تماسی با مادرم گرفتم و خبر دادم که شب خانه ی لعیا می مانم. درها را خیلی آرام بستم. کفش هایم را از پا در آوردم و پاورچین از پله های موکت شده پایین رفتم.

   درو دیوار خانه تاول زده بود و بوی رطوبت می داد. لعیا در ورودی را باز گذاشته بود. از لای در نگاهی به خانه انداختم، داخل شدم و آرام در را پشت سرم بستم. با صدای در، لعیا به پیش وازم آمد. در نگاه اول نشناختمش. چقدر زیباتر از همیشه به نظر می رسید. موهای خرمایی و بلندش، صورتش را جذابتر جلوه می داد. من همیشه او را با مقنعه و چادر دیده بودم. پیراهن سفید و ساده ای که به تن داشت به زیبایی اش افزوده بود.

– ببخشید کلبه ی درویشیه دیگه.

   توی حرفش پریدم و گفتم:«خواهش می کنم این چه حرفیه خیلی هم خوبه!»

   در و دیوار خانه تاول زده بود. موکت و قالیچه نخ نمایی تنها داریی خانه بود. چشم گرداندم. حتی از تلویزیون هم خبری نبود. تنها چیزی که بیشتر از همه به چشم می آمد گلدان هایی بود که اطراف خانه با سلیقه چیده شده بودند. دیوارهای خانه پشت کاغذهای کشی سفید و صورتی، با هنرمندی خاصی پنهان شده بود. تصورش را هم نمی کردم لعیا در چنین جایی زندگی کند.

لعیا سینی بدست به سمتم آمد. همه چیز بوی کهنگی می داد اما از تمیزی برق می زد. سینی چای را زمین، مقابلم گذاشت و کنارم نشست.

– می شه بپرسم چی شده که نصفه شبی اینجا رو قابل دونستی!؟

تا آمدم چیزی بگویم صدای آه و ناله ی جوانی توی خانه پیچید. لعیا محکم روی دستش زد و گفت:«آخ یادم رفت!»

   از جا پرید. لیوان آبی از آشپزخانه آورد و وارد اتاقی شد. از روی کنجکاوی گردنم را دراز کردم و سرک کشیدم. اتاق محقر و ساده ای بود. تختی کنار پنجره اش بود. لعیا پلاستیکی را که پراز قرص های مختلف بود خالی کرد روی تخت. از جا بلند شدم تا بهتر داخل اتاق و روی تخت را ببینم. پسر جوانی که به نظر می رسید به زور بیست سال داشته باشد، از درد به خودش می پیچید. لعیا سرنگی را برداشت و آماده تزریق کرد. دل دیدنش را نداشتم. نگاهم را به مقابل دوختم.

   ناخواسته چشمم به پیراهن مجلسی افتاد که گوشه اتاق روبه رویی، تن مانکنی بود. تمام دامنش به زیبایی سنگ دوزی شده بود. کمی آنطرفتر چرخ خیاطی روی میز کوچک چوبی جا خشک کرده بود. بی اختیار جلو رفتم و محو تماشای پیراهن شدم.

– چایت رو نمی خوری؟

   سرم را به سمت صدا چرخاندم. صدای جوان قطع شده بود. ادامه داد:«نزدیک صبحه نمی خوای استراحت کنی؟»

   لبخندی زدم و گفتم:«کاره مادرته؟»

   لبخند از روی لب هایش پرید و به ویلچری که گوشه اتاق بود خیره شد.

– بله یه زمونی خیاطی می کرد، منم از اون خیاطی رو یاد گرفتم.

   با تعجب گفتم:«نه؟…جدی نمی گی؟…کار خودته؟»

   تبسمی کرد و گفت:«قابل نیست!»

   کنار سینی چای نشستم و گفتم:«برادرت مریضه؟»

   کنارم نشست و یکی از فنجان های چای را برداشت و گفت:«بله!»

– معلولیت داره؟

   جوابی نداد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«ببخش نباید اینو می گفتم آخه اون ویلچر رو دیدم فکر کردم معلول باشه؛ بازم معذرت می خوام.»

   لعیا فنجان را لب نزده توی سینی گذاشت و گفت:«بله درست حدس زدید!… اما اون ویلچر ماله مادرمه. ده ساله پیش توی حادثه از کمر آسیب دید و دیگه نتونست راه بره!»

   فنجان چای را برداشتم و گفتم:«خوابن؟»

   اشک هایش بی اختیار جاری شد و گفت:«نه دو روزه که توی بیمارستان بستری شده، شکمش آب آورده!»

– پس پدرتون؟

   اشک هایش را پاک کرد و گفت:«وقتی فهمید سعید معلولیت داره، ما رو ترک کرد!…دیگه خبری ازش نداریم!»

   بعد آب بینیش را با دستمال پاک کرد و فنجان چای را بدون قند سر کشید. دری را که تا آن وقت بسته بود باز کرد و گفت:«می تونی اینجا بخوابی.»

   فنجان چای را نوشیدم و گفتم:«خواهری، برادری، کسی رو نداری که تو این شرایط کمکت کنه؟…کمک خرجتون باشه؟»

   لبخندی زد و گفت:«چرا خب خدا خیلی هوامو داره!»

   دلم برایش سوخت، حق داشت با استاد ازدواج کند. خواستم درباره­ ی استاد سؤال کنم اما حرفم را خوردم. فنجان را داخل سینی گذاشتم.

   لعیا که سینی بدست آشپزخانه رفت، بلند شدم و رفتم توی اتاقش. اتاق کوچک اما زیبایی بود. چند گلدان شمدانی، چند قفسه پر از کتاب، یک تختخواب چوبی قدیمی، و هفت لوح تقدیر قاب شده در عناوین مختلف ورزشی، قرائت قرآن و المپیاد شیمی که روی دیوار اتاق خود نمایی می کردند. لعیا برایم پارچ آب و لیوان آورد.

   پرسیدم:«پس خودت کجا می خوابی؟»

   خندید و گفت:«نگران نباش، جا هست اما آخرش نگفتی چرا اومدی اینجا!؟»

   خندیدم و گفت:«فضولی!»

   از ته دل خندید. از چشمانش معلوم بود که حرفم را باور نکرده است. از اتاق بیرون رفت و در رابست تا راحت باشم. چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. هرچه کردم خوابم ببرد نمی شد. تشک خیلی سفت بود. تا غلط می زدم تخت زبان به گله و شکایت باز می کرد و جیرجیرش تمام اتاق را پر می کرد.

   نمی دانم چطور خوابم برد. خواب و بیدار بودم که صدای زیبای تلاوت قرآن از خواب بیدارم کرد. از جا بلند شدم. لای در را باز کردم. جانماز وسط حال پهن بود. لعیا داشت قرآن می خواند. تا بحال صوتی به این زیبایی نشنیده بودم. کنار قفسه کتابها رفتم.مدت ها بود قران را باز نکرده بودم.از لابه لای کتاب ها، قرآنی قدیمی خودنمایی می کرد. از قفسه بیرونش آوردم و بازش کردم. مو به تنم راست شد. قلبم توی دهانم آمد. زن را نمی شناختم اما مرد همان استاد محجور بود. هر چند موهایش مشکی تر و صورتش جوان تر بود اما خال کنار ابرویش همان بود که روی پیشانی استاد نقش بسته بود. خواستم داد بزنم. باورم نمی شد او لعیا، دختر مشهور ترین، باسوادترین و پولدار ترین مرد شهر باشد اما اینطور در این بیغوله محقر زندگی کند. کتاب رابستم و دویدم کنارش.

   نگاهش را از قرآن گرفت و به من دوخت:«سلام عزیزم، صبحت بخیر. می خواستم برای نماز بیدارت کنم.»

   خواستم چیزی بگویم اما نتوانستم. لعیای دوست داشتنی من، حق داشت راز زندگیش را برای خودش نگه دارد. خندیدم و گفتم:«می رم وضو بگیرم.»

 

1-خانم لیلا صادق محمدی، شهریور 1357 در پایتخت تاریخ و تمدن – همدان- به دنیا آمد.
ایشان از نوجوانی نوشتن را آغاز کرد. آثار متعددی از این بانوی شاعر و نویسنده به چاپ رسیده است.
کتاب “راز سبز زندگی” مجموعه شعر بزرگسال در قالب : دوبیتی، شعر نو و غزل از این بانو چاپ شده است.
خانم محمدی از سال 1389 با نشریات بسیاری همکاری می­کند. از جمله کیهان بچه­ها، پوپک، سلام بچه­ها، جدید، باران، همشاگردی سلام، شاپره، دوست، نغمه کودکانه، امیدان، پویندگان، میثاق با کوثر، نورالهدی، امان، ماه مهربان و …

/انتهای متن/

 

 

 

درج نظر