داستان/ ردپای آدم     

 ثریا منصوربیگی[1] تحصیل کرده رشته ادبیات است و بیش از 12 سال در عرصه نویسندگی و رمان مخصوصا در حوزه دفاع مقدس کار کرده است.
رمان­های “عشق و هوس”، “لحظه­ی عاشق شدن”، “لذت تلخ”و “شهربانو” از وی منتشر شده است.

10

 ثریا منصوربیگی/

 

منصوربیگی

   دانه های درشت برف از مقابل چشم­هایش سقوط می ­کردند و روی لبه­ی پنجره جمع می ­شدند. بخار روی شیشه­ها را گرفته بود. گرمای شوفاژ رفته رفته، سرما را از تن فاخته بیرون می ­کرد. روی صندلی نشست و نگاهش دور تا دور اتاق چرخید. پوسترهای بزرگی به دیوار نصب شده بود. تصاویری از لباس های شیک زمستانی بودند.

   مرد فربه­ی میانسال وارد اتاق شد و فنجان نسکافه را روی میز، مقابل فاخته گذاشت و رفت پشت میز خودش نشست. آرنج­هایش را به دو طرف صندلی تکیه داد و انگشت­هایش را به هم گرده زد. روی صندلی چرمِ گردان، مدام در حال نوسان بود و خیره به فاخته چشم دوخته بود.

   فاخته فنجان را به دهانش نزدیک کرد. بخاری که از فنجان برمی­ خاست با بوی دل­ انگیز نسکافه، دلش را قلقلک می­ داد. جرعه ­ای نوشید. داغی فنجان، گرمای لذت بخشی به دست­هایش می­ داد.

   مرد فربه لحظه ­ای روی صندلی ثابت ماند و مشغول هم زدن فنجان قهوه شد. یکی از ابروهای کم پشت و پت و پهن­ اش را بالا انداخت و موذیانه نگاهی به فاخته کرد و با لبخند گفت: پشت تلفن درباره ی ساعت کاری و حقوق صحبت کردیم ولی اگه به پیشنهادی که بهت می­ دم پاسخ مثبت بدی، حقوقت بیشتر هم میشه.

   به یک باره گویا پارچ آب یخی را روی سر فاخته ریختند. لرزه بر اندامش افتاد. فنجان را روی میز گذاشت. کیفش را روی دوش ­اش انداخت و سریع از جایش بلند شد. مرد نگاه خیره ­اش را به فاخته دوخت و بهت زده گفت: من که هنوز ادامه­ی حرف­هامو نگفتم.

   تنفر در نگاه فاخته موج می­ زد. دندان­هایش را به هم ­سایید.

– لازم نیست ادامه بدین. گوشم از این چرت و پرت­ها پُره.

   با عجله از اتاق بیرون آمد و در را به هم کوبید. پله­های شرکت را دو تا یکی پایین آمد. در حالی که توی فکر فرو رفته بود، مسافتی را پیاده رفت و هیچ توجهی به اطرافش نداشت. برف مژه و ابروهایش را سفید کرده بود. سر خیابان ایستاد و سوار تاکسی شد.

   وقتی به خانه رسید، از توی حیاط بوی آش رشته می­ آمد. پله های حیاط را با احتیاط بالا رفت. مادر توی آشپزخانه، سر اجاق، آش را هم می­ زد. با دیدن فاخته لبخندی زد. گونه­های چروکیده­اش چال افتاد.

– زود اومدی دخترم؟! مگه قرار نبود امروز بری کار رو بهت یاد بدن؟!

   فاخته سیر سرخ شده ­ای را از توی ظرف برداشت و آن را توی دهانش گذاشت.

– کارش به درد من نمی­ خورد.

   ناراحتی در چهره ­ی مادر هویدا شد.

– سه ماهه که داری دنبال کار می ­گردی. انگار یه کار درست و حسابی پیدا نمی­ شه که تو هم مشغول بشی. کاش پول جهازت رو داشتم و با همون خواستگار قبلی ازدواج می ­کردی و راحت می­ شدی از این دنبال کار گشتن­ ها.

   فاخته کنار بخاری نشست و به شعله ­های سرخ و آبی بخاری چشم دوخت.

– ای بابا… مامان دلت خوشه. ازدواج کیلو چنده با این اوضاع و احوال؟ پسره خودش خوب بود ولی خانواده­اش از اون دسته آدمایی بودن که اگه یه سوزن از جهازم کم بود، ازش یه پُتک می­ ساختن و مدام می ­کوبیدن توی سرم.

   مادر استکان چای را مقابل دخترش گذاشت.

– بازم خدا رو شکر همین حقوق بخور و نمیر از پدر خدا بیامرزت برامون مونده.

   اشک در چشم ­های فاخته حلقه زد.

– چقدر توی این زمونه پاک زندگی کردن سخت شده!

   تصویر شعله­ های بخاری توی چشم­های عسلی رنگش زبانه می ­کشید. مادر دستش را روی شانه­ ی فاخته گذاشت.

– رحمت خدا زیاده دخترم. درست زندگی کردن سخته اما همیشه بهت گفتم که غضب خدا به تمام دنیا نمی ارزه.

***

   با صدای کشیده شدن پرده، دختر از خواب  بیدار شد. نور آفتاب تا وسط اتاق دویده بود. مادر پتو را از روی او برداشت.

– پاشو خوابالو. چه خبرته اینقدر می ­خوابی؟

   فاخته بلند شد و به آشپزخانه رفت. سفره­ی صبحانه کف زمین پهن بود. به طرف پنجره رفت. نور آفتاب رفته رفته، برف­های روی لبه­ی پنجره را آب می ­کرد. نگاهی به درخت­های عریان کوچه انداخت. آهی کشید، بخار دهانش روی پنجره نشست. دو استکان چای سر سفره گذاشت. به طرف جاقاشقی می ­رفت که نگاهش متوجه ­ی روزنامه ­ی امروز شد که روی یخچال بود. روزنامه را برداشت و آن را توی سطل زباله انداخت. مادر آمد و سر سفره نشست.

– چرا روزنامه رو دور انداختی؟ مگه نمی­ خوای دنبال کار بگردی؟

   فاخته دو قاشق شکر توی استکان چایش ریخت و سرش را به نشانه ­ی پاسخ منفی تکان داد. لقمه­ ای نان پنیر در دهانش گذاشت و جرعه­ ای چای شیرین نوشید. در این حین صدای زنگ تلفن همراهش را از توی اتاق خواب شنید. به اتاق خواب رفت و بعد از چند لحظه برگشت و سر جایش نشست. مادر تکه­ ای نان از روی سفره برداشت.

– کی بود؟

   فاخته لقمه ­ی توی دهانش را قورت داد.

– مدیر یه تولیدی پوشاک بود. گفته برم پیشش.

– کِی می ­خوای بری؟

   فاخته با بی ­حوصلگی گفت: نمی ­رم.

   مادر استکان چای را برداشت.

– واسه چی نمی­ ری؟

   فاخته نفس عمیقی کشید.

– اینا اسمش کار نیست مامان. همشون دامی هستن که پهن کردن برای تور کردن دخترای معصوم.

مادر چشم­هایش را گشاد کرد.

– منظورت چیه؟

   فاخته سکوت کرده بود. مادر نگاهش را به سفره دوخت.

– درسته که تا حالا جاهایی که رفتی برات دام پهن کرده بودند اما همه مثل هم نیستن. به نظر من این یکی رو هم برو سر بزن. اگر دلت می­ خواد منم می تونم باهات بیام.

   بعد نیم نگاهی به چهره­ی اخموی دخترش انداخت. لحن صحبتش بوی شوخی می ­داد.

– خوشگلی هم دردسر داره دیگه دخترم.

   فاخته برخاست و به طرف اتاق خوابش رفت.

– کاش خدا این یه ذره قشنگی رو هم بهم نمی ­داد، در عوضش کمی پول بهم می ­داد.

   یک ساعت بعد به خاطر حرف مادرش آماده شد. مقابل آیینه ایستاد. کاپشنش را پوشید. موهای بورش را با دقت زیر روسری ­اش پنهان کرد، تا تاری از آن هم دیده نشود. دستی به سر و صورتش کشید و از خانه بیرون رفت.

   سوز سردی می ­آمد، احساس می ­کرد بینی ­اش در حال یخ زدن است. پیشانی ­اش از سرما به درد آمده بود. به شرکت که رسید، با چهره ­ای در هم فرو رفته پله­ ها را بالا ­رفت. صدای چرخ های خیاطی را از زیرزمین می ­شنید. به طبقه ­ی بالا رسید. در نیمه باز بود. تقی به آن زد و وارد شد. پیرمردی توی آشپزخانه در حال چای ریختن توی استکان­ ها بود که با دیدن فاخته بیرون آمد و در حالی که سینی چای را به اتاق مدیر می ­برد از فاخته دعوت کرد که منتظر بماند. فاخته روی مبل چرم قهوه­ای رنگی که توی سالن بود، نشست. صدای صحبت کردن چند مرد را از داخل اتاق ­شنید که سر حساب و کتاب بحث می­ کردند.

   نگاهش دور تا دور سالن چرخید. کتابخانه ­ی چوبی وسط سالن بود که انواع و اقسام کتاب­ ها را در خودش جای داده بود. پوسترهای روی دیوار را از نظر ­گذراند که انواع پالتوها و لباس­های زمستانی را به تصویر کشیده بودند. در این حین دو مرد از اتاق خارج شدند. آبدارچی از آشپزخانه بیرون آمد و با اشاره­ ی دست از او خواست که به اتاق مدیر برود.

   مدیر پشت به او مقابل پنجره ایستاده بود. با صدای سلامِ فاخته، برگشت و و از او دعوت کرد که روی مبل بنشیند. قامت بلندش را خم کرد، گوشی تلفن را برداشت و دو فنجان نسکافه سفارش داد و بعد پشت میزش نشست.

– تلفنی همه چی رو براتون توضیح دادم. کار شما علاوه بر امور منشیگری، نظارت بر کار چرخکارها و سایر کارگرهای کارگاهه.

   فاخته لب گشود چیزی بگوید اما منصرف شد. گویا چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود. گوشه ­ی لبش را ­گزید و انگشت­ هایش را به هم ­فشرد.

   آبدارچی فنجان­های نسکافه را مقابل آن­ها گذاشت و رفت. مرد جوان مشغول هم زدن نسکافه شد.

– اگه مایل باشید می­ تونید از فردا ساعت هشت صبح مشغول بشید.

   فاخته فنجان را برداشت.

– راستش…

   مرد جوان نیم نگاهی به فاخته انداخت و منتظر ماند تا ادامه ­ی صحبت­ های فاخته را بشنود اما فاخته سکوت کرده بود. آقای مدیر نفس عمیقی کشید.

– حس می­ کنم مردد هستید.

   فاخته لب ­هایش را زبان زد و سعی کرد بر خودش مسلط شود.

– راستش یه موضوعی برای من خیلی مهمه. چند بار به مدت یک هفته، دو هفته، یک ماه و دو ماه جایی مشغول به کار شدم ولی بعدش مجبور بودم محیط کارم رو ترک کنم. نمی ­خوام دوباره این موضوع برام تکرار بشه.

مدیر لبخند ملایمی زد.

– متوجه منظورتون هستم. خیالتون راحت باشه. محیط این جا کاملاً سالمه.

***

   یک طرف کارگاه تعدادی چرخ خیاطی قرار داشت و چرخکارها مثل اسب­ سوارانی که در حال تاختن اسب­هایشان باشند، پشت چرخ­هایشان مشغول بودند و صدای گوشخراش آن­ها توی کارگاه پیچیده بود. بوی پارچه­ هایی که آقا تورج برش می­ زد با بوی چای عطری که خانم یعقوبی دم کرده بود، در هم آمیخته بود.

   خانم سالاری طره­ای از موهای بلوندش را که جلوی پیشانی­اش افتاده بود، پشت گوشش انداخت. چشم ­های درشت و سبز رنگش را که مثل چشم ­های گربه بود به ساعت دیواری دوخت. پایش را از روی پدال چرخ برداشت. آیینه­ ی کوچکی را از داخل کیفش بیرون آورد و خودش را برانداز کرد. با انگشت، رژ روی لب­ هایش را مالید. آیینه را توی کیفش گذاشت و برخاست. قامت بلند و کمر باریکش آدم را یاد عروسک ­های باربی می­ انداخت. به طرف آشپزخانه رفت و بعد از چند لحظه با یک لیوان چای برگشت و سر جایش نشست. خانم صالحی که زن میانسالی بود، نیم نگاهی به او انداخت.

– فقط برای خودت چایی ریختی؟

   خانم یعقوبی که دختر جوان لاغر اندامی بود، اتو را روی میز گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.

– همگی چایی می­ خورید؟

   و بعد نگاهی به فاخته انداخت که به آقا تورج در بریدن پارچه­ ها کمک می­ کرد.

– خانم محمدی برای شما هم بریزم؟

   فاخته لبخندی حاکی از قدردانی زد.

– ممنون می شم.

   آقا تورج سبیل ­هایی قهوه ­ای رنگ داشت که یک تار درمیان سفید شده بودند و روی لب بالایی ­اش را پوشانده بود. هرگاه که صحبت می ­کرد سبیل­هایش به رقص درمی ­آمد. قیچی را سر جایش گذاشت. دستش را برد لای موهای فرفری­اش و نفس عمیقی کشید و رو کرد به خانم یعقوبی.

– بی زحمت مال منو غلیظ بریز.

   آقا سعید که پسر جوانی بود، برخاست و کنار میز بُرش ایستاد.

– آخیش وقت تنفسه.

   خانم یعقوبی با سینی چای آمد و همه را دور میز جمع کرد. خانم سالاری یکی از ابروهای بورش را بالا انداخت و رو کرد به فاخته.

– نخ کوک من تموم شده، میگی به آقای راد یا خودم بهش بگم؟

   فاخته دفترش را از روی میز برداشت و مشغول نوشتن شد.

– یادداشت کردم، هر وقت بیان بهشون میگم.

   آقا سعید حبه ­ای قند توی دهانش انداخت.

– سفارش منم یادتون نره.

   فاخته جرعه­ ای چای نوشید.

– اونم یادداشت کردم.

   و بعد نگاهش به اطراف چرخید.

– این کارها باید تا آخر هفته تحویل داده بشن.

   خانم یعقوبی موهایش را که از زیر مقنعه بیرون زده بود، قایم کرد.

– اگه لازم باشه من تا دیروقت می­ مونم کارگاه.

   سالاری در حالی که با ناخن­های بلند و لاک زده­اش ور می ­رفت، اخمی کرد.

– من که تا ساعت شیش بیشتر کار نمی ­کنم.

   فاخته استکان چای را سرکشید.

– من دیگه باید برم.

   در حالی که دفترش را ورق می ­زد و کم و کسری­های کارگاه را بررسی می­ کرد، پله­های زیرزمین را بالا ­رفت. در حال بالا رفتن با شخصی برخورد کرد. مشامش از عطر تن او پر شد. سرش را بالا گرفت، چشمش به چشم ­های مدیر افتاد، هری دلش ریخت. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.

– ب… ببخشید متوجه ­ی اومدن شما نشدم.

   آقای راد در حالی که پله­ ها را پایین می ­رفت از او خواست که همراه او بیاید. نگاهش دور تا دور کارگاه چرخید. سلامی به همه کرد و گفت: کارها خوب پیش میره؟

   سالاری لبخندی زد و جواب داد: همه چی عالیه قربان.

   راد بدون این که نگاهی به او بیندازد به طرف پارچه ­هایی که آقا تورج برش زده بود، رفت و آن­ها را از نظر گذراند.

– پارچه کم نمیاد؟

   آقا تورج دستی به سبیل ­های کت و کلفتش کشید و گفت: پارچه برای سفارش این هفته کافیه.

   سالاری نزدیک آمد و کنار راد ایستاد.

– من هر کم و کسری که داشتم به خانم محمدی گفتم.

   راد به صحبت ­های سالاری اعتنایی نکرد. سالاری از مقابل او که رد می ­شد، پایش لغزید و با او شانه به شانه شد. سعی داشت خودش را دست پاچه نشان بدهد.

– ببخشید آقای راد… حواسم نبود… شرمنده.

   و با عجله به آشپزخانه رفت و یک استکان چای ریخت و برای مدیر آورد.

– بفرمایید چایی تازه دم.

   راد استکان چای را روی میز برش گذاشت و نگاهش بین جمع چرخید.

– کارتون رو به موقع و تر و تمیز تحویل بدین، منم قول میدم وقت حقوق­ هاتون جبران کنم.

   و بعد با اشاره­ی دست از فاخته خواست که همراه او برود. پله­ ها را بالا می ­رفت که سالاری صدایش زد.

– آقای راد!

   مدیر بدون این که به طرف او برگردد، دستش را به طرف فاخته بالا آورد.

– قبلاً هم گفته بودم اگه کاری داشتین به خانم محمدی بگین، به من منتقل می کنن.

   توی اتاق، آقای مدیر در حین ورق زدن سفارشات چرخکارها، نیم نگاهی به فاخته انداخت که روی مبل نشسته بود و توی سررسیدی که در دست داشت، چیزی می ­نوشت.

– خانم محمدی، از محیط کارتون راضی هستید؟

 فاخته لبخند ملایمی زد.

– بله شکر خدا.

   مکثی کرد و بعد پرسید:

– با من امری ندارید؟

   راد با اشاره­ی دست به او اجازه­ داد. فاخته از اتاق بیرون آمد و پشت میزش نشست. تلفن شرکت بی­وقفه زنگ می­ خورد. به حدی سرگرم کار شده بود که متوجه ­ی گذشت زمان نشد. وقتی به خودش آمد که دیگر صدای چرخ ­ها از کارگاه شنیده نمی ­شد. از پشت میز برخاست و کنار پنجره ایستاد. پرده را کنار زد. هوا تاریک شده بود و برف همه جا را سفیدپوش کرده بود. عابرهای پیاده چتر به دست از مقابل چشم­ هایش می­ گذشتند.

   به طرف رخت­آویز رفت که گوشه ­ی سالن بود. پالتواش را پوشید، کیفش را از روی میز برداشت و به اتاق مدیر رفت. آقای راد پرده را کنار زده بود و روی صندلی نشسته بود و منظره ی بیرون را تماشا می ­کرد. فاخته سرفه­ ای کرد. آقای راد بدون این که به طرف او برگردد، صدایش را صاف کرد.

– می ­تونید برید. خسته نباشید.

   از شرکت بیرون آمد. از هوای سردی که وارد بینی ­اش می­ شد، پیشانی­ اش به درد آمده بود. شال گردنش را روی بینی­ اش کشید و با احتیاط به طرف ایستگاه اتوبوس ­رفت. پاهایش توی برف فرو می­ رفت و قِرت صدا می ­داد. برف مثل تکه ­های درشت پنبه، از آسمان فرو می­ریخت. به ابتدای خیابان چشم دوخته بود اما خبری از اتوبوس نبود. صدای به هم خوردن دندان­هایش را می ­شنید. شال گردنش را پشت سرش گره زد و دست­ هایش را توی جیب ­هایش فرو کرد. در همین حین اتومبیل مشکی رنگی جلوی پاهایش توقف کرد. بی­ اعتنا به اتومبیل به ابتدای خیابان چشم دوخت تا این که صدای بوق اتومبیل توجه ­اش را جلب کرد. ابرو در هم کشید و به طرف اتومبیل برگشت. آقای راد بود که شیشه را پایین زده بود و از او دعوت می­ کرد که سوار شود.

 

ادامه دارد

[1]  ثریا منصوربیگی متولد شهریور سال 1363 در تهران اما اصالتاً ایلامی است.

در رشته ادبیات تحصیل کرده و  بیش از 12 سال است که وارد عرصه نویسندگی شده است.

از او رمان­های “عشق و هوس”، “لحظه­ی عاشق شدن”، “لذت تلخ”و “شهربانو” منتشر شده است.

این نویسنده بیش از13 کتاب در حوزه­ی دفاع مقدس در قالب داستان کوتاه و بلند به چاپ رسانده است و در حوزه­ی فیلم نامه نویسی هم فعالیت دارد.

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (10)