عشق کلاس گذاشتن تا کجا؟
دستم را که برای زدن زنگ بالا بردم، در باز شد و آقای شریفی را دیدم که می خواست از در بیرون بیاید. موهای سفید شقیقه هایش به یادم آورد که خیلی سال است او را ندیده بودم. پس از چند لحظه که خیره براندازم کرد، مرا شناخت. سلام و احوالپرسی گرمی کرد…