داستان / بوقی که تردید دارد                       

از راه که می ‌رسم، سرم را کج می ‌کنم و مرا می ­بیند. اشاره می ­کند که بیا داخل. در وهله ­ی اول با دیدن قافیه ­اش که خیلی هم به نظرم زیبا نیست، فکر می ­کنم از آن ذات خراب­ های روزگار است. دارد با تلفن همراهش حرف می­ زند. یک مرد کت و شلوار…