داستان/ کلینیک بصیر
بابا چانه اش حسابی گرم شده بود. لبخند می زد و نگاه ملاطفت آمیزی به منشی جوان می انداخت. نگاهی که هرگز ندیده بودم به مادرم بکند. نفهمیدم بابا چی گفت که هر دو زدند زیرخنده. نه سن و سالشان بهم می خورد نه جنسشان. چه چیزی آن دو را کنار هم نگه…