داستان/ تاوان يك آه
پیرزن گونه هایش خیس می شود. زن نگاهی به او می اندازد و می گوید: اون جوری نگاه نکن یادت که نرفته مادرت گوشه ی آسایشگاه مُرد؟ تو دختر بودی طاقت نیاوردی مادرت که سر پا بود رو نگه داری حالا از من که دختر مردمم چه انتظاری داری؟