مترو
نمیدونم توی این دوره زمونه اینکه اینقدر بخوای همیشه سروقت همه جا باشی و به کارات برسی و کسی رو منتظر نزاری چقدر میتونه خوب باشه یا نه… اما من جزء همین دسته هستم.
نمیدونم توی این دوره زمونه اینکه اینقدر بخوای همیشه سروقت همه جا باشی و به کارات برسی و کسی رو منتظر نزاری چقدر میتونه خوب باشه یا نه… اما من جزء همین دسته هستم.
همیشه هم با اینکه میدونم برنامه ریزی کردم که 10 دقیقه زودتر برسم، استرس دارم و مدام ساعت رو نگاه میکنم. یه جورایی فکر میکنم حق الناس بزرگی میشه اگر کسی به خاطر من مجبور بشه کارهاشو جابه جا کنه یا بهشون نرسه یا وقت کافی نزاره براشون.
از طرفی سفر با مترو در تهران همونقدر که مزایا داره یه وقتایی هم داستانهایی داره که ممکنه همه برنامه هات بریزه به هم.
یکبار که به شدت داشتم سعی میکردم سر قراری که داشتم برسم و کارهای دانشگاه رو با دوستام انجام بدم، به دلیل خلوتی مترو و اینکه زمان کافی نداشتم برسم به واگن خانم ها، سوار واگنی شدم که مخصوص همه است! یعنی روش ننوشته مخصوص آقایان! به خودم گفتم یه ایستگاه سوار میشم و ایستگاه بعد سریع خودمو میرسونم واگن خانم ها که راحتتر باشم. اما همین که قطار از ایستگاه حرکت کرد و وارد تونل شد یکباره قطار متوقف شد و همه چراغ ها و نورها خاموش. تاریکی مطلق! ترس برم داشت نمیدونم چرا. از اینکه نگاه ها و آدم ها رو نمیدیدم یخ کردم. فکر کردم الانه که تموم شه. تو دلم داشتم به برنامه هام فکر میکردم… اما نه… این تاریکی تموم شدنی نبود. فکر کنم 2 دقیقه ای گذشت. صدای همه بلند شده بود! بیشتر صدای مردها را میشنیدم
– ای بابا…
- این چه وضعشه! خراب بودی چرا مسافر سوار کردین!
خانم بغلیم با صدای نازکی یکدفعه گفت هییییی، انگار ترسیده باشد!
همان لحظه یک مرد میان سال چراغ گوشی اش را روشن کرد و توی واگن چرخاند! بعدش هم نور را مستقیم انداخت روی صورت من و خانم بغلم. دیدم تنها خانم های واگن ما هستیم! معذب شدم و در دلم میگفتم ای بابا. نور گوشی را خاموش کن آقا! اما چیزی نگفتم. آرام برگشتم و پشتم را به آقا و رویم را به در واگن کردم و چادرم را محکم کردم. بازم هم چند دقیقه ای گذشت. فکر کنم 5 تا 8 دقیقه در همان حالت بودیم و اعلام کردند مشکل رفع شده و تمام چراغ ها روشن شد و قطار شروع به حرکت کرد و آقا هم بلاخره چراغ قوه گوشی را خاموش کرد!
من هنوز دلشوره داشتم که دارم دیر میرسم و توی دلم داشتم سرعت راه رفتم از ایستگاه تا دانشگاه را تخمین میزدم که ببینم کی میرسم.
ایستگاه بعد رسیدیم و به سرعت پیاده شدم و وارد واگن خانم ها شدم. بی خبر از اینکه اون خانم هم وارد واگن خانم ها شد و کنارم ایستاد. توجهم به طرز لباس پوشیدنش جلب شده بود اما نگاهش نکردم. خودش سریع سر صحبت را باز کرد و با بغض گفت خدا رو شکر شما و او آقا بودید توی واگن! خدا خیرش بده نور گوشیشو انداخت! یکدفعه سرم زنگ خورد! ای وای این بنده خدا را احتمالا کسی میخواسته اذیت کنه و اون آقا …
انتهای متن/ نویسنده:مینا موحدیان عطار