رمان /بدون تو هرگز6
علی وقتی فهمید که هانیه با میل خودش مدرسه را ترک نکرده و مشتاق درس خواندن است، به اصرار او را در مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد. پدر هانیه ولی از شنید خبر مدرسه رفتن دوباره هانیه سخت عصبانی شد و به حالت اعتراض و به قصد بهم زدن این وضع به خانه آنها آمد ولی با جواب دندانشکن و در عین حال مودبانه علی روبرو شد.
ایمان
علی سکوت عمیقی کرد
– …هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد
– …اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد
-…ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …
این رو گفت و از جاش بلند شد …
- شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در
-… می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری …
در رو محکم بهم کوبید و رفت …
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید
شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …
چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
-…تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟
…بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود
-… هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟
… در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به عالمت نه، تکان دادم …
– علی
-…جان علی؟
-…می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود…؟
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار
-…
– پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
-… یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …
سکوت عمیقی کرد
…- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …
راست می گفت … من حزب باد و … باری به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم.
علی مشکوک می شود
من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد… زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد
…- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش
-… نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین.
ادامه دارد…
/انتهای متن/