رمان/ماه من16
مستانه بعد از رفتن سمیر تمام پرده ها را کشیده و در تاریکی زندگی می کند. مرتب می خورد. شش کیلو چاق شده. تمام درد و مریضی ها فکر می کند به سراغش آمده. دچار توهم شده. دوست دارد بخوابد و فراموش کند، اما فایده ای ندارد.
فصل پنجم/ مستانه و سمیر:
سمیر از ترس کابوس خوابش نمی برد. می ترسد بخوابد دوباره خواب جنازه ی مستانه را می بیند. این بار خوابش خیلی واقعی بود. انگشتش را مدام می کشد روی اسم خانه توی موبایلش. زیر لب تکرار می کند: «خونه…خونه…»
خانه جایی که آرامش دارد. خانه یعنی جایی که به قول میترا چترش را پهن کرده بود تویش، همین خانه ی هشتاد و پنج متری خیابان امیر آباد شمالی، کوچه یشان با درخت های بزرگ. هر روز با همسایه و بقال و چقال سلام و علیک می کرد، انگار دویست سال بود می شناختشان. انگار اهل همان جا بود، خودش، پدرش و هفت جد و آبادش. انگار نه انگار خانه ی مستانه بود. مستانه بعد از آمدن او به آن خانه، بیشتر به خانه می رسید. میترا به مستانه می گفت خوب دارد او را پروار می کند، ناراحت نمی شد از حرف هایش، حسودی می کرد، مستانه را خیلی دوست داشت. سمیر ذوق می کرد کسی این طور مراقبش بود. از دوران کودکی، بعد از مرگ رعنا دیگر کسی مراقبش نبود. این او بود که مرتب باید مراقب کس دیگری می بود تا خودکشی نکند، نمیرد. احساس می کرد مستانه دیگر خیلی نزدیک شده، همه ی زندگی اش شده بود، جزئی از او. کاش مستانه کمی رهایش می کرد. خب همین الان هم رهایش کرده بود، پس چرا اینقدر دلش می خواست باز کنارش باشد؟ مریض بود.؟ میترا راست گفته بود، بیمار بودند. او هم باید مثل مستانه می رفت پیش روان پزشک، ولی مگر فرقی هم می کرد؟ اثر داشت؟ مستانه که روزبروز بدتر می شد. شاید چون نمی خواست خوب شود. مریض بودن را دوست داشت!
شماره ی خانه اشغال می زند. ساعت پنج صبح بود. مستانه با چه کسی حرف می زد. باز حسادت به جانش افتاده بود. مسخره بود، خودش با همه بود و مستانه را فقط برای خودش می خواست. دوباره گرفت، دوباره اشغال بود.
دست هایش عرق کرده، ضربان قلبش تند شده. نه این طور نمی شد باید کسی را می فرستاد پی مستانه. چه کسی می رفت؟ میترا که دشمن شماره ی یک خودش بود، مهرنوش که مسبب همه ی این مصیبت ها بود، آیدا را هم حرفش را نزن، می ماند سیمین و ماهان. باید برایش کاری می کردند. دسته چک های مستانه و تبلیغات سمیر نجاتشان داده بود. دوباره آمده بودند روی کار. شماره ی سیمین را می گیرد. سیمین خواب آلود جواب می دهد: «چیه…»
«چیه و زهر مار، وقتی کارم داری جانم، سمیر جان می گی…»
سیمین جوابش را نمی دهد. سمیر می پرسد: «از مستانه خبر داری؟»
سکوت سیمین عذابش می دهد. هر وقت نمی خواهد دروغ بگوید یا راست، این طور لال مونی می گیرد.
«به من ربطی نداره.»
«بی خیال مسخره بازی در نیار. می دونم قضیه ی آیدا و مهرنوش رو می دونی. اونقدر هم فضولی که امکان نداره پی ماجرا رو نگرفته باشی. پس بریز رو دایره هر چی داری، حوصله ندارم.»
سیمین می خندد: «باید بخاطر دختر خاله ام خفَت کنم، اما ربطی به من نداره. عاشق شده دیگه، خریت.»
دوباره مکث می کند این بار برای آزار سمیر. سمیر داد می زند: «دِ بِنال ببینم. زیر لفظی می خوای؟»
«چته دور ور داشتی. طلبکارم هستی، هی هیچی نمی گم. دختر خاله ی احمق من داره می ره به خیال خودش کار رو تموم کنه، تا با تو راحت و آسوده زیر یک سقف باشه و عشقتون پا برجا. خبر نداره الاغ، تو…»
سمیر می پرد وسط حرفش: «چه غلطی می خواد بکنه؟»
«غلط رو تو کردی و همه رو انداختی تو هچل. داره می ره صبح با مستانه جونت حرف بزنه تا با زبون خوش از زندگیت بره بیرون. ولی خبر نداره تو مثل عنکبوت افتادی تو زندگی مستانه و ولش نمی کنی.»
باور نمی کرد آیدا می خواست با مستانه حرف بزند. خدایا مهرنوش و آیدا جِد کرده بودند این زن را دیوانه کنند. چرا مثل آدم نمی توانستند کمی بازی کنند. اینقدر سخت بود کمی الکی خوش بودن و ادای عاشقی در آوردن؟ خدا لعنتشان کند. باید برود سراغ مستانه، باید کنارش باشد. کسی که باید تمام کند، خودش بود، نه آنها.
………..
مستانه به صدای شاملو گوش می دهد. شب اول، سمیر برایش قصه ی مسافرکوچولو را گذاشت. از پشت گوشی، گوش می دادند. شاملو قصه می گفت، مستانه گوشی بدست با دست خط کج و کوله تند، تند شعر می نوشت. دوباره شروع کرده بود به نوشتن. معجزه ی سمیر بود. شعر نبود به سمیر ایمان نمی آورد. مریدش نمی شد. هر شب تا صبح بیدار بودن، بعد خواب آلود سرکار رفتن، اما شارژ بودن، سرحال و قبراق. دیگر دیدن فرامرز توی شرکت حالش را بد نمی کرد. سمیر را داشت، کسی که پشت احساسش سنگر بگیرد و هیچ مردی با بود و نبودش آزارش ندهد، یاد عشق گذشته نیفتد.
برای مستانه برای تولد خودش مهمانی گرفته بود. می خواست با افتخار سمیر را به همه نشان دهد. مثل شیء گرانقیمت که از بازار می خری و می گذاری گوشه ای از خانه تا مهمان ها تماشایش کنند و به به و چه چه بگویند. یا از حسودی چشم شان کور شود. سمیر هدیه برایش سی دی مسافرکوچولو را آورده بود با یک دسته گل رز قرمز. وقت کادو دادن همه پچ پچ کرده بودند. میترا عصبانی شده بود: «مسخره، همین یک سی دی؟ این همه داره داره همین بود. آبرومون رفت. همه مسخره می کردند. توام با این دوست پیدا کردنت. آخر ِسلیقه ای.»
نگفت همان صبحی رفته اند محضر صیغه خوانده اند، نگفت سمیر آن شب قرار است بماند برای همیشه خانه ی او. گذاشت میترا همه را خرد خرد بفهمد، تا نتواند مقابلش بایستد و مخالفت کند، مدام آیه ی یأس بخواند.
آن شب با سمیر روی همین کاناپه نشستند. سرش را گذاشته بود روی شانه های سمیر، دست هایش راگ رفته بود، روی همین کاناپه خواب شان برده بود.
دستی روی شانه اش می نشیند. سریع پسش می زنش، از ترس بلند می شود. از این کاناپه بیزار است. از وقتی سمیر رفته رویش نمی نشیند. همین که می نشیند، می آید سراغش، سرش را می گذارد روی شانه اش، دست می کشد روی سرش، موهایش را می بافد و باز می کند، زیر گوشش زمزمه می کند.
نفسش به شماره افتاده. تاریکی دارد خفه اش می کند. کمی نور می خواهد و چیزی که بخورد، بجود و فراموش کند. بارانی اش را از روی رخت آویز کنار در بر می دارد. کلید های سمیر روی گیره ی لباس آویزان است. همیشه برای اینکه گم نشود آنجا می گذاشت شان. آن شب با خودش نبرده بود، یعنی بر نمی گردد؟ رو فرشی های طوسی اش مرتب جلوی در جفت شده، آن شب با کفش آمده بود تو.
ادامه دارد…
/انتهای متن/