داستان/ عشق و نفرت
روز عقد همه جا را به دنبال پارمیدا گشتم، اما او را پیدا نکردم. انگار در دلم رخت می شستند. از وقتی که پارمیدا ماجرای زن گرفتن سهراب را فهمید هیچ چیز نگفت و در سکوتی عجیب فرو رفت. مدت ها خیره به روبه رو نگاه می کرد، اما نه مریض شد و نه داد و بیداد کرد. من از سکوت پارمیدا بیشتر از سرو صدایش می ترسیدم.
به چشمان بسته و آرام پارمیدا نگاه می کنم. چقدر او را دوست دارم. ای کاش می توانستم از درد او کم کنم یا نه همه دردش را به جان بخرم. به سِرُم نیمه کاره اش نگاه می کنم. همه اش تقصیر آن پنجره لعنتی است. اصلاً چرا باید پنجره اتاق پارمیدا و سهراب روبه روی هم باشد؟ این چه تقدیری بود که برای ما رقم خورد؟
هر روز صبح با چشمان زیبایش به پنجره روبه روی اتاقش زل می زد. آخ به سر دختر نازنینم چه آمد؟ همه چیز مثل فیلم دوباره در مغزم مرور می شود. از آن روز این عذاب شروع شد، از آن روز شوم.
– سلام مامان، صبح بخیر.
– سلام دخترم. چندبار بهت بگم صبح که پا می شی دم پنجره نرو؟ دیگه بزرگ شدی.
– چشم مامان.
– همیشه همینو می گی ولی فردا صبح دوباره کار خودتو می کنی. درسته که تو و سهراب مثل خواهر و برادر می مونید، اما بازم غریبه اید.
– وای مامان بازم شروع کردی؟ بذار یه لقمه صبحونه بخورم بعد می خوام برم سهراب اشکال ریاضی مو بگیره.
– بازم بهانه های همیشگی. اصلاً تقصیر منه که از اول جلوتو نگرفتم. مردم برات حرف درمیارن.
– به کسی چه مربوطه؟ اصلاً اگر شما چیزی نگی، کسی کاری به کار ما نداره.
– خیلی خوب کاریت ندارم. بابات رو که می شناسی؟ از من گفتن بود!
– بابا از کجا می خواد بفهمه وقتی شما چیزی نگی؟
به طرف کابینت می روم، فنجان گل سرخی اش را بر می دارم و چایش را در آن می ریزم. پارمیدا لقمه نانی در دهانش می گذارد و با جرعه ای چای آن را فرو می دهد و بلند می شود تا برود.
– تو که چیزی نخوردی! لااقل فنجونتو از رو میز بردار بشور.
– ببخشید مامان عجله دارم. فردا امتحان ریاضی داریم. می رم حاضر شم.
در دلم شروع می کنم به غر زدن: خدایا از دست این دختر چی کار کنم؟ اصلاً تقصیر باباش هم هست. من که با کسی رفت و آمد نداشتم. همش می گفت برو با یکی از این همسایه ها دوست شو از تنهایی دربیایی. البته بد هم نشد. پری مثل خواهرمه، اما این دختره رو نمی تونم مهارش کنم. هزار بار بهش گفتم ده سال تفاوت سنی با سهراب داری. مثل برادر بزرگ تو می مونه، اما زیر بار نمی ره، آخه این چه بدبختی بود که سرم اومد؟ چرا باید پارمیدا عاشق سهراب بشه؟ پسر بدی نیست اما همیشه به چشم خواهر کوچیک به پارمیدا نگاه کرده. اینو این خیره سر که نمی فهمه. پری هم همیشه مثل دختر نداشتش به پارمیدا نگاه کرده. خدایا عاجز شدم کمکم کن!
– وایسا دختر کجا می ری باز که راه افتادی؟ صبر کن من هم دارم میام.
چادرم را سرم می اندازم و با پارمیدا راهی می شوم. پری مثل همیشه با گرمی از ما استقبال می کند. پارمیدا یکراست به اتاق سهراب می رود.
– می خوام براش معلم سرخونه بگیرم تا دیگه مزاحم شما نشه.
– نه تو روخدا سودابه. اگر این کار رو کنی دیگه اسمتو نمیارم. سهراب فعلاً بیکار تو خونه اس، کاری نداره. چی می شه به خواهرش ریاضی یاد بده.
باز با خودم حرف می زنم: ای کاش می تونستم همه چیز رو به پری بگم. بهش بگم موقعی که سهراب رفته بود سربازی پارمیدا مریض شد. بگم که هر روز به عشق اون پنجره اتاقشو وا می کنه. نفسش به نفس سهراب بنده.
– بیا بشین پری تو رو خدا چیزی نیاری ها الآن صبحونه خوردم. نمی تونم چیزی بخورم.
– باشه الآن میام یه چائی که این حرفا رو نداره.
پری چای آورد و کمی با هم حرف زدیم. یکدفعه ما بین حرف هایش گفت: راستی می خوایم برای سهراب زن بگیریم.
دلم فرو ریخت. با دستپاچگی گفتم: مبارک باشه به سلامتی. حالا کیه این دختر خوشبخت؟
– نوه دایی پدرش، دختر خوبیه. قراره جمعه بریم خواستگاری. شما هم بیاید. آبجی داماد باید باشه.
– خیلی دلم می خواست که بیام، اما ببخشید کاش زودتر گفته بودی. جمعه خونه خواهر شوهرم دعوتیم. اگر می شه پیش پارمیدا چیزی نگو اعصابمو خرد می کنه، می گه حتماً باید با شما بیاد، منم که نمی تونم با عمه اش درگیر شم.
خودم هم نمی دانستم چطور دروغ گفتم. چایم را سر کشیدم. دیگر متوجه حرف های پری نمی شدم. کلی از عروس و خانواده اش تعریف کرد. دلم فقط شور پارمیدا را می زد. اگر می فهمید چه می شد؟
یک ساعتی آنجا بودیم. در کوچه را که باز کردم بیرون بروم، حس کردم همه جا تاریک شده. چیزی را نمی دیدم. دستم را به در گرفتم. چشمانم را باز و بسته کردم تا کمی بهتر شدم. از جلو در پری تا خانه، انگار فرسنگ ها فاصله بود. بالاخره، جلو در رسیدیم.
– مامان حالت خوب نیست؟ چرا این جوری شدی؟
– خوبم. بیا این کلید. درو وا کن. چشمام درست نمی بینه. دیگه ریاضی هم تمام شد تا آخر امتحانات حق نداری خونه پری بری.
– وا چه ربطی داره؟
– همین که گفتم. بشین سر درس و کتابت. نه اونجا نه جای دیگه نباید بری. سال آخرته.
– باشه حرص و جوش نخور، فکر کنم فشارت بالا رفته. صورتت گر گرفته.
وارد حیاط شدیم. دیگر توان راه رفتن نداشتم. پایم به گلدان گیر کرد و کف حیاط افتادم. آرام آرام کنار دیوار رفتم و به دیوار تکیه دادم. خانه داشت بر سرم خراب می شد. دلم می خواست داد بزنم و گریه کنم. پارمیدا برایم یک لیوان آب و قرص آورد.
باز با خودم حرف زدم: حالا چی کار کنم که چیزی نفهمه؟ آره باید کلاً ارتباطمو با پری اینا قطع کنم. اصلاً خونه رو می فروشیم و از این محل می ریم، اگر این خیره سر خودش تنهایی بیاد اینجا چی؟ وای خدا چی کار کنم؟ کاش پری خونشون رو می فروخت و بی صدا از این محل می رفت. به کسی هم آدرس نمی دادن. چقدر بهش گفتم سهراب برادرته. باید بهش بگم، اما بذار امتحاناش تمام بشه. شایدم راحت قبول کرد. چه می دونم می گم داره خواهرشوهر می شه. عشق که زوری نیست. نمی تونه خودش رو به دیگران تحمیل کنه. عشق باید دوطرفه باشه.
روز عقد همه جا را به دنبال پارمیدا گشتم اما او را پیدا نکردم. انگار در دلم رخت می شستند. از وقتی که پارمیدا ماجرای زن گرفتن سهراب را فهمید هیچ چیز نگفت و در سکوتی عجیب فرو رفت. مدت ها خیره به روبه رو نگاه می کرد، اما نه مریض شد و نه داد و بیداد کرد. من از سکوت پارمیدا بیشتر از سرو صدایش می ترسیدم. آن روز هم یک دفعه یاد اتاق عقد افتادم. به طرف آن جا دویدم. در را که باز کردم پارمیدا را دیدم کنار سفره عقد افتاده. قلبم را در حلقم احساس می کردم. صدایم در نمی آمد. داشتم خفه می شدم. خودم را به او رساندم و دستم را روی قلبش گذاشتم. هنوز زنده بود. داخل دستش شیشه دردار کوچکی بود. با عجله مشت او را باز کردم و شیشه را داخل کیفم گذاشتم. جام عسل کنار دست پارمیدا بود. مایعی قهوهای رنگ، ردی بر عسل انداخته بود. شک کردم. جام را برداشتم و داخل نایلون توی کیفم گذاشتم. بلند پری را صدا کردم، اما مگر صدا به صدا می رسید؟
بلند شدم بیرون اتاق دویدم. پری را صدا زدم و دوباره به اتاق برگشتم. سر پارمیدا را روی پای خودم گذاشتم. به گریه افتادم. سرم را که بلند کردم پری روبه رویم بود.
– چی شده سودابه؟ حتماً از خستگی زیاده که از حال رفته طفلک. چند روزه زمین ننشسته، همه کارا رو کرده. حق خواهری شو ادا کرد. گریه نکن الآن می بریمش دکتر.
با کمک پری پارمیدا را داخل ماشین گذاشتم، اما نگذاشتم او بیاید.
– تو برو به مهمونات برس.
*
– دکتر موقعی که پیداش کردم این شیشه توی دستش بود. ممکنه ازش خورده باشه؟
– این سم خیلی قویه، اگر خورده بود تا حالا زنده نبود.
نگاهم را پایین می اندازم. چیزی نمی گویم. چشمانم پر از اشک می شود. به طرف دستشویی می روم. جام عسل را از کیفم درمی آورم و محتویاتش را می شویم. جام خالی را در سطل زباله می اندازم. به اتاق بر می گردم. هنوز چشمان دخترم بسته است. دست پارمیدا را در دستم می گیرم و روی گونه های خیسم می گذارم. چشمانش را باز می کند. دیگر از آن نگاه پر از عشق خبری نیست. هر چه هست نفرت و اندوه است.
با پر روسریم اشکهایم را پاک می کنم. ای کاش گریه کند!
/انتهای متن/