بخاطر تهیه گزارش کتک خوردیم

روز خبرنگار که می رسد، ممکن است از خیلی خبرنگارها تجلیل و تقدیر شود. چه خوب!
اما از خیلی از خبرنگاران هم نه از تجلیل خبری هست و نه حتی یادی به خیر و نیکی. ظاهرا زنان خبرنگار مخصوصا وقتی در حوزه زنان و خانواده کار می کنند، بیشتر مورد این بی توجهی و بی مهری هستند.
به بهانه روز 17 مرداد سراغ یکی از با سابقه های خبرنگاری رفتیم از زنانی که در دهه شصت کارش را در مجله پرمخاطب زن روز شروع کرده است و حالا…

0

طیبه میرزا اسکندری/

با خانم خبرنگار باسابقه ی مجله زن روز نمی شود مصاحبه کرد تلفنی. اصلا مصاحبه تلفنی را قبول ندارد.

برای گفت و گوی حضوری در خانه پذیرای ما می شود با  مهربانی و گرم و چند ساعتی میهمان محفل دانایی و فرهیختگی  او هستیم  و شنوای حرف های دغدغه مندانه اش می شویم در امور زنان و هم در کار دشوار خبرنگاری .

خدیجه صامت از سال ٦٤ با نام مستعار “دُرین ناطق”  به عنوان خبرنگار وارد مجله ی زن روز شده و در سال ۸٧ پس از ٢٤ سال کار مداوم، بی وقفه و عاشقانه در حوزه خبرنگاری زنان بازنشسته شده است. تحصیل کرده ی رشته ی جامعه شناسی است. ظاهرا در خانه است اما دنیا را خوب می شناسد و مخصوصا مسائل زنان را  از گذشته دور تا امروز و حال.


کودکی عاشق خواندن

از سابقه خبرنگاری اش که می پرسیم، به دوران خیلی دورتر از شروع کار خبرنگاری برمی گردد و  می گوید:

 از کودکی علاقه ی زیادی داشتم  به دانستن، خواندن و قلم زدن… از دوران مدرسه قلم خوبی داشتم و انشاهای قوی ای می نوشتم.

یادم می آید حتی از اول دبستان برای خواندن کتاب بسیار ذوق داشتم. خیلی از کتاب های کتابخانه ی پدرم را یواشکی برمی داشتم و می خواندم. وقتی مجله ی کیهان بچه ها درآمد، تازه باسواد شده بودم و با شوق زیاد مطالب آن را برای بچه های محل می خواندم.


من، پدرم و کتاب

خانم صامت از کتابخوانی های هدایت شده اش در آن دوران تعریف کرد:

 به مرور پدرم کتاب های مورد علاقه ام را می خرید. البته پدرم هر کتابی را در اختیارم نیم گذاشت. همیشه وقتی کنجکاوی و علاقه ام را برای دانستن و فهمیدن می دید، مرا به خواندن کتاب هایی با محتوای مناسب هدایت می کرد. من همین جا می خواهم بگویم که   پدر من از شخصیت های اثرگذار زندگی من در مسیری که تا کنون طی کرده ام بوده است.

هنوز دختر 15-14 ساله ای بیشتر نبودم که از بس کتاب های جوراجور می خواندم و شوق بیشتر فهمیدن داشتم،  داوطلبانه راهی کلاس های دانشگاهی بعضی اساتید بنام شدم.  در همه این امور همیشه پدرم همراه و مشوقم بود و هم مراقبم. هم به من بها و میدان می داد و هم کمکم می کرد که راهم را گم نکنم. برای من فقط در درس خواندن و مدرسه رفتن و … یک شرط گذاشته بود: حجابم را حفظ کنم.

حتی وقتی دید که مثل خیلی نوجوان هایی که در این سن و سال بخاطر زیاد خواندن و دانستن، دچار تردیدها و شک های معمول این دوره شدم، مرا تا قم برد نزد آقای ناصر مکارم که از علما  و نویسندگان دینی مهم بودند، برد.


وقتی وارد زن روز شدم

بعد خواستیم که از شروع کارش در مجله زن روز برای مان حرف بزند:

 در مجله ی زن روز از نوشتن در صفحه ی خیاطی و کدبانو گری شروع کردم؛ بخش هایی که به اصطلاح امروزی به سبک زندگی زنان و خانواده ها مربوط می شد. چقدر آن موقع ما دنبال این بودیم که از راه معرفی لباس مناسب ، غذای مناسب و آموزش دختران و زنان در این زمینه ها به بالا رفتن سطح آگاهی و بهتر شدن نوع زندگی زنان و دختران مان و کلا مردم مان کمک کنیم.

کارهای زیادی در مجله بعهده داشتم تا به دبیری سرویس گزارش رسیدم. به تعبیر تئاتری ها کلی  خاک صحنه را خوردیم تا در مجله به مسئولیتی مثل گزارشگری و دبیری این سرویس برسیم.


به تو سیگار نمی فروشم!

در همان حال که در مجله کار می کردم،  کلاس های روزنامه نگاری را که وزارت ارشاد برگزار می کرد، گذراندم و نمرات بسیار خوبی هم در آخر دوره بدست آوردم. در این کلاس ها  در رقابت با نویسندگان حرفه ای از نشریات خیلی باسابقه و معتبری بودم اما توانستم به صورت قابل قبولی از پس امتحانات بر بیایم.

 اولین گزارشم که به عنوان کار در این کلاس ها انجام دادم، تیترش این بود: “به تو سیگار نمی فروشم”.

این گزارش را انصافا با زحمت خیلی زیاد تهیه کردم. نکته جالب اینجا بود که من برای تهیه این گزارش با هر سیگارفروشی که می خواستم حرف بزنم، بخاطر موضوعم با من حرف نمی زد و من برای این که بتوانم با اینها  سر صحبت را باز کنم از همه شان سیگار خریدم. برای همین هم آن روز کیفم پر شده بود از سیگار.  در نهایت اتفاقاتی را که در طول  گزارش در آن روز برایم پیش آمده بود،  نوشتم که مطلب دلنشینی از آب در آمد.  از جانب اساتید در کلاس خیلی تشویق شدم برای این مطلب. بعد هم که در مجله ی زن روز چاپ شد،  خیلی مورد استقبال قرار گرفت.


گزارش پرماجرا از مدارس پنج شیفته

با ورودم به سرویس گزارش مجله، کم کم طوری در کارم پیشرفت کردم که سال ٦٧ بابت گزارش پرماجرا و سختم از مدرسه ی چندشیفته سلطان آباد، برنده ی جایزه ی جشنواره مطبوعات شدم.

یادم نمی رود که برای تهیه ی این گزارش من و عکاس مان و راننده ای که مرا همراهی می کردند، حتی کتک هم خوردیم از بعضی اهالی . همان جا که بود که من با پسربچه ای صحبت کردم که صورتی تپل و سفید داشت از مهاجرانی که از ارومیه آمده بودند . بچه بخاطر این که در کلاس درس که از ساعت 4 تا 6 تشکیل می شد، خوابش گرفته بود از معلمش سیلی خورده بود و صورتش که روی نیمکت بود، از این سیلی و ضربه ای که نیمکت به طرف دیگر صورت وارد کرده بود، زخمی بود.

بعدها فهمیدیم که وزیر وقت آموزش و پرورش برای سال تحصیلی بعد در همان سلطان آباد پنج مدرسه  جدید افتتاح کرد.

ما از گزارش های مان که با این سختی و هزینه بالای جانی تهیه می کردیم و این اثرات و بازخوردها را داشت، در مجموع خیلی راضی بودیم.

در مدت فعالیتم در مجله دو یا سه بار اتفاق افتاد که نوشته ام توقیف شد و حتی به خاطر توقیف یک مطلب مجبور شدیم تا ساعت چهار صبح با کمک سردبیر مطلب دیگری جایگزین کنیم تا صفحه خالی نماند. حتی گاهی مادرم به شوخی می گفت: نمی خواهی رختخوابت را هم ببری همان دفتر مجله و شب همانجا بخوابی؟!

/انتهای متن/

درج نظر