جوجه اردک زشت مولانا که قو شد!
داستان مرغ خانگی یکی از زیباترین داستان های مولانا در مثنوی است. این داستان که شباهت زیادی به داستان معروف جوجه اردک زشت نوشته هانس کریستسن اندرسون دارد، روایتگر زندگی جوجه مرغابی زشتی است که بین مرغ های خانکی بزرگ می شود ولی هرگز از اصلش جدا نمی شود.
مولانا حکایت می می کند:
روزی روزگاری مرغی خانگی بر تخم های خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای جوجه شدن آماده می ساخت. تا اینکه زمان خفتن تخم ها در عالم بی خبری پایان یافت. جوجه ها با کمک مادر از تخم بیرون آمدند، در میان این جوجه ها جوجه ای با شکلی عجیب و غریب و زشت بین دیگر جوجه ها نمودار شد. مادر و جوجه ها او را از خود نمی دانستند و مرغ خانگی هم در اینکه جوجه اردک یکی از فرزندانش باشد شک داشت.
تخم بطی گر چه مرغ خانه ات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بدست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندرست
آن طبیعت جانت را از مادرست
میل خشکی مر ترا زین دایه است
دایه را بگذار کو بدرایه است
روز موعود فرا رسید
به هر حال مرغ مثل هر مادر دیگری جوجه اردک عجیب و غریب را زیر بال و پر خود گرفت و همراه با جوجه های دیگرش با خود به گردش می برد و دانه چینی و حفظ جان را به او و بقیه
می آموخت و همیشه به آن ها نصیحت می کرد که از خطر و آب دوری کنند تا هلاک نشوند. وضعیت به همین منوال بود تا اینکه یک روز که مرغ و جوجه ها مشغول خوردن دانه بودند، دیدند آن جوجه ی عجیب و غریب به آب رفته و شناکنان در جستجوی طعمه برآمده است.
آن روز با دیدن توانایی شناگری جوجه عجیب و غریب، مرغ خانگی و جوجه های دیگر تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و به همین دلیل می تواند به آب بزند چون برای مرغابی آب چون خشکی است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر ترا مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی بر خشک و بر تر زندهای
نی چو مرغ خانه خانهگندهای
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی هم به دریا پا نهی
آدمی چون آن جوجه عجیب و غریب است که اصلش از دریای وحدانیت است و مادر زمین او را
پرورش جسمانی داده او در این جهان خاکی مهمان است، مهمانی که به جانشینی، زمین
و زمینیان را اداره کند؛ اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او بپیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آنک بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
/انتهای متن/