اقامتگاه مروارید گون بانو در بهشت آماده می شود
دوران شعب ابی طالب تمام شد اما خیلی سخت و حالا جسم بانو تحليل رفته بود و روحش کمال يافته بود و آماده رفتن بود؛ رفتنی که برای پیامبر و دخترش و برای مسلمین بسیار گران بود مخصوصا که با رفتن ابوطالب فاصله کمی داشت این رفتن.
سه سال گذشت. گريهي کودکان هر روز شدت بيشتري مييافت. بي آبي و بي غذايي همه را آزار ميداد. گرچه رنج، ميهمان خانهي مسلمانان بود اما حلقهي وحدت آنها را تنگتر کرد و آنها را به هم متصل کرد.
گونههاي بانو روز به روز زردتر ميشد و قامتش خميدهتر. بانو رنج ميکشيد. محور بزرگ اقتصادي مردم فقير و مسلمانان اينک در رنج بود و اين از چشم ديگران پنهان نماند.
در شهر نيز صداهايي بلند شده بود. آنها که در شعب مانده بودند، خانوادههايشان در مکه نگران آنها بودند. اشرافيت مکه ناتوان از يکپارچگي شکاف برداشت. خبر رسيد که انجمني از “مُطعِم بن عدي”، “ابو البختري عاص بن هشام” و “زَمَعه بن اسود مطلّب” در کوه”حجون” در کنار مکه تشکيل شده است. حتي” ابوجهل” نظر داد که ادامه محاصره به نفع بنيهاشم و مسلمين است و مظلومنمايي آنها را در سراسر جزيرةالعرب به نمايش گذاشته است!
پس گروهي از اشراف مسلحانه به همراه مردم به شعب رفتند و محاصره را شکستند.
آن روز نيمه رجب سال دهم بعثت بود.
بانو چشمانش را بست. اميد در دلش جوانه زده بود. سه سال زندگي در “شعب ابيطالب” چه سخت گذشت. بانو بيمار بود. فاطمه و پيامبر(ص) دستمالهاي نمدار به صورت او ميکشيدند. تا مگر تب او اندکي تخفيف يابد. اما فايدهاي نداشت. تمام زندگي بانو در جلوي چشمان بود. آن روزها در سراسر مکه تنها چند زن بازرگان وجود داشت. هند همسر ابيسفيان که سلامت نفس نداشت و شهوتران بود ولي او پاک بود و طاهره. نه پول به ربا ميداد و نه به زور ميستاند.
بانو در متن زندگي جاهلي رشد کرده بود. ميگساري مردان و گرمابخشي مجلس زنان را ديده بود، اما آلوده نشده بود.
پاک و طاهر بود تا زماني که عشق امين در وجودش لانه کرد و طاهر ماند. ارزشهاي اشرافيت براي او دلبستگي به دنيا را همراه نداشت، همه را نثار قدمهاي امين کرد.
نه عرف، نه سنت، نه خانواده و نه حتي تنگناهاي مالي، فشارهاي روحي و رواني، زخم زبانها و طعنهها هيچ کدام او را از ازدواج با امين و تداوم بيست و پنج سال زندگي صادقانه با پيامبر خدا(ص) باز نداشت.
امين فقير و تهيدست بود. نه تنها هيچ زر و زيوري بر گردن او ننهاد که حتي تجارت را نيز وانهاد. تمام ثروت بانو در راه اعتلاي اسلام، خرج مسلمانان و امدادرسان آنها در تنگناي اقتصادي و اجتماعي شد.
تحمل مصائب سخت، تنها با عشق امکانپذير است و بانو عاشق بود. عشق به وصال، قربانگاه معشوق است. عشق بانو، معرفت او را افزايش داد و او را با روح امين آشنا کرد.
بانو لبخند ميزد و به ياد ميآورد روزها و شبهاي طولاني را. شبهاي ستاره باران، شبهاي خوف، روزهاي اميد، روزهای سرگرداني وهراس.
هنوز دو ماه از پايان زندگي مشقت بار در شعب ابيطالب نگذشته بود که جسم بانو روز به روز رو به تحليل ميرفت اما روحش کمال يافته بود. تمام ثروت خود را صرف اعتلاي اسلام و زاد و توشهي بنيهاشم و مسلمانان در شعب کرده بود.
نفسهاي بانو به شماره افتاده بود.” اسماء” به نزد بانو آمد. بانو اشکهاي صورتش را پاک کرد.
” اسماء” گفت: تو چرا گريه ميکني تو سيدهي زنان جهان هستي؟
بانو جواب داد: از آن جهت گريه ميکنم که زنان در شب اول ازدواج مطالبي دارند که آنها را براي زن دانا ميگويند. فاطمهام کودک است ميترسم مبادا در آن روز زني شايسته نباشد تا “فاطمه” را اندرز گويد.
“اسماء” گفت: اي بانوي بزرگوار! من پيمان ميبندم که اگر در آن زمان زنده بودم در آنجا حاضر باشم و براي دختر تو خدمتگزاري کنم.
پيامبر خدا(ص) داخل اتاق شد. کاسهي سوپي در دست داشت از گندم پخته شده، آن را کنار بستر بانو گذاشت. بانو چشم باز کرد. صورت پيامبر(ص) را که ديد لبانش به خنده باز شد. پيامبر(ص) قاشق در دهان بانو گذاشت. بانو گفت: اي رسول خدا(ص) مرا شرمندهي اکرام خود نسازيد!
پيامبر(ص) تبسم کرد. شيريني تبسم پيامبر(ص) به جان بانو جاني دوباره داد.
پيامبر(ص) فرمود: اي “خديجه”! من از تو سپاسگزارم. به خاطر محبتهايي که به من روا داشتي و اولين کسي بودي که به من ايمان آوردي. تو تمام ثروت خويش را به من تقديم کردي! تو در راه اسلام از هيچ حمايتي دريغ نکردي.
و قاشق را نزديک دهان بانو برد.
روحهاي پاک را آزردگي دنيا خراش ميدهد. روح بانو خسته از خراشهاي جسم به تعالي روح ميانديشيد. ميدانست که مرگ او نزديک است. روزهاي پيش بود که پيامبر(ص) در عزاي از دست دادن عمويش گريسته بود.
بانو چشم باز کرد، تمايل به خوردن نداشت وگفت: اي پيامبر خدا(ص)! سفارشها و وصيتهاي مرا بشنو.
پيامبر(ص) کاسه را کناري گذاشت و براي سلامتي بانو دعا کرد.
بانو گفت: ميخواهم تا مرا دعا کنيد و آن گاه که اين جهان را بدرود گفتم و قصد کرديد پيکرم را در آرامگاه قرار دهيد. به لطف خود با نماز و دعا، آنجا را پر فروغ وبا برکت سازيد.
درد اندامهاي بانو را به فرياد آورده بود. بانو چشمانش را بست تا مگر اندکي آرام يابد. دوباره چشم باز کرد. پيامبر خدا(ص) هنوز کنار او نشسته بود.
بانو گفت: وصيت ديگري نيز دارم که آن را به” فاطمه” خواهم گفت.
پيامبر(ص) کاسه را دردست گرفت و ازاتاق بيرون رفت. بانو به” فاطمه” نگاه کرد. دختر بهشتي او در کنارش بود
– هان اي محبوب دل مادر! اي نور چشم من! از قول من به پدرت بگو: مادرم ميگويد من از خانهي قبر (شب اول قبر و تنهايي آن) ميترسم. از شما تقاضا دارم يکي از جامههاي خود را که به هنگام نزول وحي ميپوشيديد به من هديه داده و مرا در آن کفن کنيد.
“فاطمه” پيام بانو را به پدرش رساند. پيامبر(ص) بي درنگ رداي مخصوصش را به نزد ايشان فرستاد.
پيامبر(ص) وارد اتاق شد و کنار بستر بانو نشست. چشمانش لبريز از اشک بود. فرمود: اي” خديجه”! از رنجي که تو ميبري ما نيز در عذاب هستيم، اما خداوند در ناگواري و سختيهاي زندگي خير بسياري قرار داده است… بايد بر مصيبتها شکيبايي نمود و به خداوند اعتماد کرد…
بانوي من! وقتي که در بهشت خداوند بر بانوان برگزيدهي جهان وارد شدي سلام مرا به آنها برسان.آنان همنشينان تو دربهشت هستند.
بانو دست پيش برد و اشک صورت پيامبر(ص) را از چهرهشان پاک کرد و پرسيد: آنها چه کساني هستند؟
پيامبر(ص) فرمود:” مريم دختر عمران”، “کلثم خواهر موسي” و” آسيه “زن حقطلب و آزاده…
بانو تبسمي کرد و گفت: به خوشي و مبارکی ،اي پيامبر خدا(ص)!
پيامبر(ص) ادامه داد: من دستور يافتهام که ترا به اقامتگاهي پر شکوه در بهشت پر طراوت و زيبا مژده بدهم که از مرواريد ساخته شده و در آن از سر و صدا و هياهوي دنيا و رنج و فرسودگي خبري نيست.
بانو چشمانش را بست. چشمانش خسته بود. مرگ مثل نسيم بهاري جان خستهاش را در بغل گرفت.
صداي فرياد و فغان از خانهي بانو بلند شد. مرگ بانو از يک سو غلامان و کنيزان آزاد شده و مسلماناني که از خوان ثروت بي حساب بانو بهرهمند بودند را غرق در ماتم و اندوه کرد و از سوي ديگر مشرکان را به شادي واداشت. پشتوانهي مادي و معنوي پيامبر خدا(ص)،” خديجه” و ابوطالب در فاصلهاي اندک از يکديگر دنيا را ترک گفتند.
کوه در برابر اين مصيبت از هم ميپاشيد.
ادامه دارد…
/انتهای متن/