پيغمبر برگزيده را به من نشان دهيد
قریش برای فشار به رسول خدا آزار و اذیت را بیشتر کردند. حالا ترفند جدیدی یافته اند ، طلاق دختران پیامبر که با پسران ابولهب ازدواج کرده اند؛ ازدواجی که به امید توقف این آزارها صورت گرفت اما…
بانو در خانه نشسته بود و به “فاطمه” مينگريست. فاطمه گفت: من هرگز پدرم را ترک نميکنم.
بانو خنديد. صداي هياهو در کوچه پيچيد. بانو کنار درب خانه رفت. از خانهي” ابولهب” صداي فرياد بلند بود، صداي “امّ جميل” و “ابولهب”t صداي پسرانش هم ميآمد ضعيف و آرام. ناگهان درب خانه باز شد. بانو نگاه کرد.”رقيه” و”ام کلثوم” بودند دخترانش.
ـ چه شده است؟
بانو پرسيد.
سر و وضع آشفته “رقيه” و”ام کلثوم” خبر از اوضاع بدي ميداد. صداي “امّ جميل” او را به خود آورد:
“عتبه” و “عتيبه” دختران ترا طلاق دادهاند. به زودي “زينب” هم پش آنها خواهد آمد!
پسران “ام جميل”؛ به همسران خود با حسرت و اندوه نگاه ميکردند اما جرأت گفتن کلامي را نداشتند. بانو اما آرام بود.”رقيه” و”ام کلثوم” را به درون خانه برد و سر و صورتشان را شست تا نگراني را از دل آنها بزدايد.
به آنها گفت که فکر ميکرده با اين ازدواج دست از آزار و اذيت پدرشان برميدارند. و به آنها گفت که خدا بزرگ است و صبر پيشه کنند.
وقتي دوباره کوبهي در به صدا درآمد. همه بی اختيار گفتند:” زينب” آمد. ميدانستند که اين ترفند جديد براي تحت فشار قراردادن پيامبر خدا(ص) است، طلاق فرزندان.
ـ “عاص” به آنها گفته است در هيچ شرايطي حاضر نيستم” زينب” را از خود دور کنم!
بانو لبخند زد.
” زينب” ادامه داد: اما آنها گفتهاند اگر مرا در کوچه و کعبه تنها ببينند، همان بلايي را بر سرم ميآورند که بر سر مسلمانان ديگر… و بنابراين نميتوانم چون گذشته به خانهي شما بيايم.
“زينب” لب ورچيد. دوري از مادر و خواهرانش آن هم در اين شرايط حساس سخت بود.
بانو او را در بغل گرفت و آرامش داد:
به نزد همسرت برو. نگران ما مباش. “رقيه”،”ام کلثوم” و”فاطمه” پيش ما هستند. به خدا توکّل کن.
بانو ديگران را آرام کرد. اما خودش دل نگران بود. خبر رسيده بود باز هم خار و خاشاک بر روي پيامبر خدا(ص) ريختهاند. فرستاده هنوز بازنگشته بود. بانو غمگين و ناراحت بود. بارها تا درب خانه رفت و باز برگشت. چه بايد ميکرد؟
“علي” وارد خانه شد. هراسان بود.
“علي” گفت: فرستادهاي خبر آورده که او را زدند. لب ايشان چاک خورده است و سرشان شکاف برداشته است.
بانو هراسان شد. وسايلي را که از قبل آماده کرده بود برداشت.
رو به “علي” گفت: الان کجاست؟ در کعبه است يا در راه خانه؟
“علي” نفس زنان گفت: به سمت کوه رفتند! کوه ابوقبيس. فرستاده ميگفت: محمد را کشتند…
بانو شتابان بيرون رفت. قدمهايش را تند کرد. به دامنه که رسيدند، خورشيد در پس کوههاي مغرب پنهان شده بود. بانو نگاه کرد. از شيب تند کوه نميتوانست بالا رود. دل به دريا زد. سنگريزهها از زير پايش قل ميخوردند. پايش ليز خورد. ايستاد.”علي” چابکتر از او به نيمهي راه رسيده بود. بانو به اين طرف و آن طرف نگاه کرد. مستأصل شده بود. گاه به راست ميرفت تا راه گريزي بيابد به سمت بالا. برميگشت. اين بار سمتي ديگر را امتحان ميکرد. فايدهاي نداشت.
فرياد کشيد: يا رسولالله، آرام جانم، کجاييد؟
صدايي نيامد. بر دستانش کوفت: خداي من! پيامبرت؟…
دوباره صدا بلند کرد: اي پيامبر خدا(ص)! شما را چه شده است؟…
هراسانتر از آن بود که به چيز ديگري جز سلامت رسول خدا(ص) بيانديشد.
سياهي از بالاي قلّه معلوم شد. گفت: يا رسولالله(ص)…
بانو چند قدم بالاتر آمد. “علي” به دهانهي غار نزديکتر بود.”علي” فرياد کشيد: يا رسولالله در کجا گرسنه ماندهاي و مرا با خود نبردهاي؟
بانو نالان به اطراف نگاه ميکرد و زار ميزد: پيغمبر برگزيده را به من نشان دهيد.
دلش پرپر ميزد. سينهاش تنگ آمده بود.
/انتهای متن/