بشارت به تو اي خديجه! کودکت دختر است
بانو با کودکي که نور وجودش را حس ميکرد در درونش، گفت و گو می کرد و پیامبر بشارت می داد به او که: کودک دختر است و مادر يازده پيشوا…
فرشتگان به تسبيح ايستادهاند. آسمان ستاره باران است و مکه شاهد رازي شگرف شده است. رازي که خداوند بر پيامبرش و بر همسر باوفاي پيامبرش عرضه داشته است. عشق در خانهي دل بانو بارور شده بود.
بانو تنها بود. خانه خاليتر از هر روز. ترسيد. نکند بلايي بر سر کودکم بيايد. بعد از رفتن”عبدالله”و” قاسم” به اين کودک نيامده به دنيا، اميدها بسته بود. اما نگران بود. احساس سنگيني نميکرد. سبک بود. به قسمي که به کارهاي روزانه و عبادتهايش ميرسيد. در تنهايي محض، کودکش با او سخن ميگفت و دل بانو آرامش مييافت.
پيامبر(ص) درب خانه را باز کرد. صدايي شنيد. صداي بانو بود. آرام و لطيف برجان مينشست. پيامبر خدا(ص) وارد شد. بر سلام کردن پيشي گرفت. کسي را نديد. پرسيد: با چه کسي صحبت ميکردی،”خديجه”؟
جواب پرسشش را می دانست. بانو جواب داد: با کودکي که نور وجودش را حس ميکنم با ذرات وجودم.
پيامبر(ص) خنديد. خندهي پيامبر(ص) بر جان بانو روح زندگي را جاري کرد. پيامبر(ص) مژده داد: «بشارت ميدهم به تو اي” خديجه”! اين کودک دختر است و مادر يازده پيشوا خواهد شدکه پس از من و پدرشان جهان را نور باران خواهند ساخت.”
بانو خنديد. قلبش از شادي لبريز بود.
خبر دهان به دهان ميگشت. تمام قبيلهي قريش دعوت داشتند به نزديک کوه صفا. مگر چه خبر شده است؟ مرد و زن، پير و جوان به آن سو ميرفتند. بانو نيز همراه مردم شد. مکه در لهيب حادثهاي ميسوخت. همه منتظر خبري بودند. دامنهي کوه از جمعيت سياه شده بود. بانو دورتر ايستاد در سايهي درخت خميده. مسلمانان گرداگرد پيامبر خدا(ص) کمي پايينتر از آن نقطهي مرتفع که پيامبر ايستاده بود، حلقه زده بودند. بي هيچ سلاحي. غلغله بر پا بود. جايگاه رؤساي قريش کمي پايينتر بود: “ابولهب”،”ابوسفيان”، “ابوالبختري”،
” ابوجهل”، “اسود بن مطلب”،”عتبه”،”شيبه”،”ربيعه”،”عاص بن وائل”و…
پيامبر(ص) در حلقهي دوستدارانش ايستاد.
يکي گفت: رسول خدا آمد.
ديگري گفت: اغوا کنندهي جوانان و بر هم زنندهي خانوادهها.
يکي ديگر گفت: ساحر قوم رسيد.
قلب بانو در هم پيچيد. پيامبر(ص) به جايگاه خويش رسيد. سلام کرد و بر رؤساي قوم و مردم درود فرستاد.
«اي فرزندان کعب، اي فرزندان مره، اي فرزندان عبدالمطلب و اي مردم مکه خود را از آتش نجات دهيد…
به خدايي که جز او پرودگاري نيست من فرستاده او و پيامآور نزد شما و نزد تمام مردم هستم. سوگند به خدا همان گونه که به خواب خوش ميرويد، بدان گونه که ناگهان ميميريد و همان طور که بيدار ميشويد، همان طور دوباره به وجود ميآييد، آن وقت است که حساب اعمالتان را بايد پس بدهيد آن وقت است که به کار خوب پاداش خوب ميبينيد و براي کار ناپسند مجازات خواهيد شد. يقين بدانيد که بهشت و جهنم ابدي در کار است و هر دو اينها در انتظار شماست.»
«به خدا، اي فرزندان عبدالمطلب هيچ جواني در هيچ قومي بهتر از من سعادت دنيا و آخرت را براي قوم خود نياورده است. اگر من به شما بگويم سواراني از دامنه کوه سرازير شدهاند که بر شما بتازند آيا تکذيبم ميکنيد؟ (جمعيت فرياد زد: نه) اکنون ميگويم که خودتان را از آتش نجات دهيد. … برخيزيد… برخيزيد و باخبر شويد که دشمن نزديک شده است. دشمن شما اعمال و عادات و عقايد شماست… من فرستادهي خدا هستم که اين خبر را به شما ميدهم و به دو کلمه سعادت شما را خواهانم: دو کلمهاي که گفتن آن سهل و آسان و در ترازو عمل سنگين است. بگوييد لاالهالاالله، محمد رسولالله تا رستگار شويد.»
سکوت در ميان جمعيت حاکم شد. هيچ کس حرفي نزد. همه در جذبهي پر شور سخنان پيامبر(ص) مانده بودند.
«آيا در ميان شما کسي هست که به اين دعوت من جواب مساعد دهد و در اين مقصد بلند آسماني کمک و ياريم کند؟»
هيچ کس جوابي نداد. پيامبر دوباره کلام خود را تکرار کرد.
ناگهان صدايي سکوت را شکافت و بر دلها فرود آمد.
ـ من اي پيامبر خدا(ص).
سرها به آن سو برگشت. نوجواني سيزده ساله اين کلمات را با قوت ادا کرد.سه بار پيامبر(ص) تکرار کرد و سه باز جز آن نوجوان صدايي از کسي بلند نشد.
سرانجام پيامبر(ص) گفت: «تو برادر من، وزير من، وصي من و وارث و خليفه بعد از من هستي.»
آن نوجوان “علي” بود.
/انتهای متن/