راز نهفتهي اين چهل شب چیست؟
قرار شد که پیامبر چهل روز دور از خانه باشد و دور از خدیجه. چهل روز دوري، چهل شب جدايي، چهل روز پيامبر خدا(ص) روزه گرفته بود، چهل شب نماز خوانده بود. قلب بانو در تب و تاب بود…
چه امر مهمي روي داده که ميبايد براي آن چهل شب تزکيه کرد؟
فریبا انیسی/
روزهايي که پيامبر(ص) از کوه پايين ميآمد به خانهي عمويش ميرفت نزد” فاطمه بنت اسد”که چون مادرش او را دوست ميداشت و در حق او مادري کرده بود. چهل روز گذشت.
چهل روز بانو به نيايش از درگاه خداوند خواسته بود تا وجود پيامبر خدا(ص) را در پناه خود حفظ کند. چهل شب بانو تنهايي سر کرده بود، بدون حضور پيامبر خدا(ص) .چهل روز را به شب رسانده بود.
خانهاي که زماني پر از شور و شوق بود، خالي به نظر ميآمد. اما هنوز بينوايان و تهيدستان راه را که بر خود بسته ميديدند به نزد بانو ميرفتند. هنوز او “طاهره” بود. پاکترين زن، هنوز او “بانوي بزرگ قريش بود. “سيدة قريش”.
قدم او را مبارک ميشمردند. گرچه دوستانش او را ترک کرده بودند. دوستان مشرک از او روي گردانده بودند و دوستان مسلمانش به حبشه رفته بودند.
غم تنهايي روح بانو را آزار ميداد.
چهل روز گذشته بود. چهل روز دوري، چهل شب جدايي، چهل روز پيامبر خدا(ص) روزه گرفته بود، چهل شب نماز خوانده بود. قلب بانو در تب و تاب بود…
چه امر مهمي روي داده که ميبايد براي آن چهل شب تزکيه کرد؟
ذهن بانو راه به جايي نميبرد. اما راضي بود به تقدير الهي!
شب چهلم جبرئيل پيام خداوند را بر پيامبر(ص) ابلاغ ميکند:
«اي محمد(ص) خداوند بر تو سلام ميکند و ميفرمايد براي تحفه و کرامت من آماده باش.»
بوي عطر از غذايي که همراه داشت به مشام ميرسيد. ظرف غذا را کنار پيامبر خدا(ص) قرار داد: « به امر پروردگارت از اين غذا افطار کن.»
علي به عادت هر شب درب خانه را باز ميگذارد تا هر کس که خواست با پيامبر افطار کند. اما پيامبر(ص) امشب او را از اين کار نهي ميکند، خوردن اين غذا تنها بر پيامبر(ص) رواست.افطار که تمام ميشود جبرئيل بقيه غذا را همراه ميبرد.
رسول خدا(ص) برميخيزد تا به نماز مشغول شود چون شبهاي پيش و شبهاي پيشتر، اما فرمان خداوند ميرسد: «هم اکنون نزد”خديجه” برو که خداوند متعال اراده کرده است تا در اين شب از نسل تو فرزندي پاکيزه و برگزيده خلق کند.»
بانو درب خانه را بست. نگاهي به آسمان کرد، ستاره باران بود.
شمعها را خاموش کرد. جامهي خواب پوشيد. چون شبهاي پيش در بستر تنهايي خود به ياد همسرش، رسول خدا دعا کرد!
دلش ميخواست راز نهفتهي اين چهل شب را بداند؟ چه امر مهمي در راه است؟
چشمانش را بست. صداي کوبهي در او را به خود آورد. بلند شد. نشست. کوبهاي که تنها رسول خدا(ص) آن را به صدا درميآورد. با شتاب ايستاد و سمت درب خانه رفت.
ـ کيستي؟
ـ منم” محمد”(ص).
صداي پيامبر(ص) خوشي را در دل بانو کاشت. غرق در تبسّم و نور، در را باز کرد. چهل شب فراق به پايان رسيد. دنيا به کام بانو است!
به عادت هر شب آب آورد براي وضو، تا پيامبر بعد از خواندن دو رکعت نماز به بستر رود چون شبهاي پيشتر.
اما پيامبر(ص) او را از رفتن باز داشت.
ـ با من باش، “خديجه”.
/انتهای متن/