بانو در التهاب بود و مراقب
همه آنان که بيزار بودند از بتپرستي، دلبسته به آئيني بر مبناي فطرت، تشنهي عدالت و تشنهي سخنان محمد(ص) از سرچشمهي وحي الهي، به او ایمان می آوردند: بينوايان و ضعفاي مکه، زنان و کنيزان و جواناني که در دين آباء و اجداديشان، بتپرستي، شک کرده بودند. اندک اندک دور محمد شلوغتر ميشد.
خانه غرق نور و سرور شده بود. يک زن اولين ايمان آورنده به پروردگار واحد شده بود. “خديجه” بانوي عشق و صفا. بانوي بزرگ قريش، بانوي پاک.
علي وارد اتاق شد. او نيز دستان امين را که اينک پيامبر ميخواندش، در دست گرفت و گفت: «شهادت ميدهم که جز پروردگار عالميان خدايي نيست و شهادت ميدهم که” محمد” رسول برگزيده او است.»
پيامبر” علي” را در آغوش گرفت. اولين تصديقکنندهي او از مردان.
“عفيف” وارد کعبه شد به همراه “عباس” شريک تجارياش و نگاه ميکرد به فوج فوج مردمي که دور کعبه به طواف ميچرخيدند. آئيني مانده بر جا از دوران ابراهيم که هنوز اثر پايش را در مقام ابراهيم محترم ميشمردند. همان اثري که ميگويند هنگام بالا بردن پايههاي کعبه در آنجا ميايستاده است.
مردي خوش سيما وارد شد و به دنبال او زني و کودکي. توجه “عفيف” به آنها جلب شد. مرد ايستاد و شروع به نيايش کرد با آدابی خاص وترتيبی نو. پشت سر او زن و کودک همچون او ايستادند.مردم دور آنها را خالي کردند.
“عفيف” رو به “عباس” کرد و گفت: اينها چه ميکنند؟
“عباس بن عبدالمطلب” گفت: نماز ميگزارند! خدا را ستايش ميکنند.
ـ بر چه ديني اين گونه خدا را ستايش ميکنند؟
ـ اين مرد” محمد(ص) بن عبدالله” برادرزادهي من است و آن زن همسر او “خديجه” است و آن پسر، پسرعموي او و برادرزادهي ديگر من “علي” است. برادرزادهي من مدعي است که از سوي خداوند به رسالت انتخاب شده است و به زودي دين او عالمگير ميشود و گنجهاي کسري و قيصر بر وي گشوده خواهد شد!
“عفيف”با حسرت نگاه کرد. “عبدالله بن سلام” نيز بعدها اين گونه عبادت را براي قبيلهاش تعريف کرد.
بينوايان و ضعفاي مکه، آنها که محمد(ص) را به راستگويي ميشناختند، به اين دين ايمان آوردند؛ ديني که صحبت از برابري و مساوات ميکرد، برتري مردم را به تقوي ميدانست و آنها را از شرک و بتپرستي نهي ميکرد.
“زيد بن حارثه”،” زينب”،” رقيه” و” امکلثوم” ،دختران پيامبر(ص)، به آنها پيوستند و جواناني که در دين آباء و اجداديشان، بتپرستي، شک کرده بودند. اندک اندک دور محمد شلوغتر ميشد.
زنان و کنيزان نيز به آئين او ايمان ميآوردند که بشارت برتری به تقوی می داد، نه به پول وثروت و رنگ پوست . زناني چون” فاطمه بنت خطاب” (خواهر” عمر”)،” اسماء دخترابوبکر”،” اسماء بنت سلامه”،” اسماء بنت عميس”،” اسماء بنت مجلّل”،” فکيهه بنت يسار” (همراه همسرش”خطاب بن حارث”)،”رمله بنت ابي عوف” (همراه همسرش “نحام”)،” امينه بنت خلف” (همسر”خالد بن سعيد بن عاص”) و مردانی از يک خانواده يا تک تک.
بيزار از بتپرستي، دلبسته به آئيني بر مبناي فطرت، تشنهي عدالت و تشنهي سخنان پيامبر (ص) از سرچشمهي وحي الهي.
قريش با پيامبر(ص) کاري نداشت تا سه سال . فقط وقتي بر مجالس مسلمانان ميگذشتند به تمسخر ميگفتند: پسر بني عبدالمطلب از آسمان ميگويد! تا مدتي وضعيت بدين منوال بود. آرام، آرام. بي هيچ دغدغه مردم به توحيد و يکتاپرستي دعوت ميشدند و به اقرار به توحيد و شهادت به رسالت پيامبر خاتم محمد(ص).
بانو، اما در التهاب بود و مراقب. با دوچشم بينا ودستی گشاده.مراقب عشق بزرگ زندگی اش و مراقب فرزندانش ومراقب مسلمانانی که در خانه او جمع می شدند تا آيين اسلام بياموزند.
فعاليت بازرگانياش مسلمانان را از نياز به غير مستغنی می ساخت. علاوه بر آنکه در اختيار خانواده اش هم بود. با آنکه قدرت مالي داشت تا خدمتکاري اجير کند، اما نگهداري از دختران را خود برعهده گرفته بود. ميديد و ميشنيد آن چه دربارهي اسلام زبان به زبان ميگردد.
«مسلمانان صف به صف ايستاده بودند در کعبه رو به بيتالمقدس نماز ميخواندند. سه چهار صف شده بودند. يکي سجده ميرفت. ديگري رکوع انجام ميداد. تازه مسلمانان ديگر تا اين گروه را ديدند به وجد آمده کارهايشان را رها کردند و به نماز ايستادند.
مشرکان نزديکتر آمدند و به جمعي که دم به دم زيادتر ميشدند خيره نگاه کردند.
مردي که دستار سياه با لبههاي زردوزي شده بر شانهاش آويزان بود گفت: اين کلاغان چرا بر زمين نوک ميزنند؟ مگر روي زمين دانه پاشيدهايد؟
آنها که دور و برش بودند، صدا به خنده بلند کردند. تازه مسلماني از جا برخاست تا کولهبارش را از کنارش بردارد. يکي از مشرکان پا روي آن گذاشت و گفت: اين مال تو نيست.
مسلمان گفت: اين براي من است.
ـ چرا آن را بر زمين انداختي.
ـ ميخواستم نماز بخوانم.
مشرک اصرار کرد: نه بر روي زمين کعبه افتاده و جزء اموال کعبه است و کولهبار را از دست او بيرون کشيد. همهمه درگرفت گروهي به حمايت از مشرک درآمدند به آزار مسلمان. مسلمانان که کمکم نمازشان پايان يافته بود به حمايت از تازه مسلمان درآمدند.
من نگاهي به اطراف کردم. استخوان فک شتري را ديدم. آن را برداشته و محکم بر سر مشرک زدم. خون از سر و روي مشرک سرازير شد. مردم بي اختيار عقب رفتند. تازه مسلمان کولهبارش را از زمين برداشت.
جمعيت هنوز در تب و تاب ديدن خون بود که مسلمانان کعبه را ترک کردند.»
پيامبر(ص) نشسته بود در خانه اش که محل اجتماع مسلمانان بود و به صحبت های “سعد بن ابي وقاص” گوش ميداد.
فرمود: از اين به بعد در خانهي” ارقم “کنار کوه صفا به ديدنم بياييد. تا همگي در يک جا جمع شويم و در کنار هم باشيم.
تعداد مسلمانان در اين روزها به چهل نفر ميرسيد و اکثر آن هم جوانان بودند.
/انتهای متن/