امواج سعادت و نيکبختي خديجه را در بر گرفت
مجلس جشن و سروری برای ازدواج فرخنده محمد و خدیجه برپاست و در آن هر کس بنوعی از جمال و کمال این زوج و شادی و رضایتش را از این وصلت مبارک ابراز می کند.
شعرگويي و مديحهسرايي شروع شد، عموها، عمهها و بزرگان هر کدام شعري به تهنيت و مبارکي اين ازدواج قرائت کردند. بيشتر از همه شعر “صفيه دختر عبدالمطلب” بر دل بانو نشست که گفته بود:
«شادي و شادماني با نشاط و طراوت فرا رسيد و بد پنداري و اندوه برطرف شد.»
«فروغ درخشان ماه چهره برافروخت و موج نيکبختي و شادکامي از افق پديدار گرديد.»
«و اين همه به برکت وجود ارجمند “محمد” است. هم او که در سرزمين حجاز و در زبان مردم آن، به نيکي و بزرگمنشي ياد ميشود.»
«هر گاه احمد با همهي انسانها و نيز ديگر پديدههاي آفرينش مقايسه شود ، برتري و شکوه او بر همهي آنها آشکار خواهد شد.»
«اينک بار ديگر شکوه” محمد” بر قريش آشکار گرديد و به يمن وجود او هماي نيکبختي و سعادت براي هميشه در آسمان زندگي انسانهاي کمالجو و رشدخواه به پرواز درآمد.»
«امواج اين سعادت و نيکبختي “خديجه” را در بر گرفت. هم او را که دختر خرد و کمال و پاکيها ارزشهاست.»
«راستي که “خديجه “چه بانوي شکوهمند و آراستهاي است و چهقدر درايت و بردباري از گفتار و منش او نمايان است.»
«اين” محمد” امانت پيشه است که در ستودگي خرد و رفتارش نقطهي ناشناخته شدهاي نيست.»
«پس به جمال و کمال اين برترين انسان درود نثار کنيد تا به سعادت و نيکبختي نايل آييد و خدا به برکت وجود او شما را مورد مهر و بخشايش گستردهاش قرار دهد.»
«يتيمان و بينوايان که به شادباش ميآمدند چشم بر دست محمد داشتند که ازين پس اموال بانو در اختيار او بود. خيالشان راحت بود. هر دو از حيث گشادهدستي اولاد بنيهاشم بودند.» در ميانهي آن شور و شوق و دف زدنها و هلهله کشيدنها، زني گندمگون و لاغر اندام خود را به جايگاه آن دو نزديک کرد.امين سر برداشت. چشمهاي آشنايي را ديد. به او خيره شد و گفت: دايه!
بلند شد و زن را روي صندلي نشاند.بانو رو برگرداند. زن سيه چرده نگاهي به او کرد. بانو خنديد. قلب زن آرام شد.
امين گفت: اين مادر دوم من است “حليمه از بني سعد”.
“حليمه” خنديد. انگار که جان تازه گرفته باشد. کنيزک به اشاره بانو به او نزديک شد با سيني پر از جام شربت اعلا و پالودهي ايراني.
“حليمه” دهانش را نزديک جام برد. خنکي شربت به جانش سرازير شد. با چشمانش امين را ميجست. صورتش، لبانش، موهايش، دستانش، پاهايش و… چشمانش تشنهي نگاه امين بود. اجزاي بدنش را ميکاويد با چشم.
گفت: آن زمان که تو بودي، نعمت هم بود. گوسفندها پر شير، زمينها سبز و خرم، مشکها پر از شير، چاهها پر از آب، برکت و نعمت در ميان ما فراوان بود ولي وقتي که تو رفتي همه چيز از ميان ما پر کشيد. خشکسالي صحرا را از بين برد و جز شن چيزي باقي نگذارد فقط بوته داريم براي اجاق اما چيزي نداريم براي پختن. گلهي ما از گرسنگي و بي آبي تلف شد. فرزند و همسرم نيز رنجور شدهاند. اين سختي شيرهي جان ما را ميمکد.
بغض گلوگير راه صحبتش شد. امين به ياد آورد آن چراگاه سبز و خرم را، روزهايي که با “عبدالله” گوسفندان را به چرا ميبرد و روزهايي که با خواهران رضاعياش “شيماء” و “انسيه” به بازي مينشست. برهاي را که مادرش را از دست داده بود و صداي نالاني که داشت،…
سر بلند کرد و گفت: اي مادر! رزق و روزي شما نيز چون آب و دانه پرندگان مقرر شده است. وسوسه را در دل جاي مده و نااميدي را از خود دور کن.
بانو برخاست. دلش در تب و تاب بود. نزديک آمد و چيزي به امين گفت. امين لبخند زد. بانو گفت: “ميسره”.
غلام جلو آمد. بانو فرمان داد: “ميسره” رمهها از چراگاه بازگشتهاند؟
ـ بانوي من! در حال ورود به مکه هستند.
بانو گفت: اولين گله از رمههاي من که از چراگاه بازگشت به” حليمه” تقديم کن به برکت اين شب فرخنده.
“ميسره” سر خم کرد. ميگفتند در آن گله چهل گوسفند بود و يک شتر.
رقص و پايکوبي کنيزان تمام شد و غير از اولاد بنيهاشم نماند. آنها نيز آرام آرام مجلس را ترک ميکردند با گفتن: «مبارک باد بر تو اين افتخار و همسر،…»و آن دو را به خداي کعبه ميسپردند.آرزوي همه آنها خوشبختي يادگار برادرشان بود.
در آن دم که شب چادرش را روي شهر مکه کشيده بود، رايحهي خوش و دلپذيري تمام جانها را آکند. گويي باراني از عطر و گلاب بر مکّه باريدن گرفته است. نسيمي از رايحهي دلانگيز بهشتي.
عرب صحرانشين نگاهي به آسمان انداخت، ستارهها چشمک ميزدند. گهگاه شهابي بر آسمان خط سفيد ميکشيد. عرب جلوتر آمد. مردي را ديد که به سوي کعبه ميرود. پرسيد: اين بوي خوش از کجاست؟
مرد بي آنکه بايستد گفت: اين رايحه خوش از پيوند” محمد” و”خديجه” است.
آسمان نيز در آن جشن و سرور شرکت کرده بود…
در آن روزها خديجه بيست و هشت سال داشت و امين بيست و پنج سال و ميگويند خديجه چهل سال داشت وپيش از آن دو بار شوهر کرده بود به” ابو هاله بن زراره”و “عتيق بن عائذ”وازآنها سه فرزند داشت: “هند “،هاله”وزينب”..و می گويند باکره بود وشوهر نکرده بود وآن سه تن فرزندان خواهرش” هاله” بودند که به خاطر تمکن مالی،بانو از آنها نگهداری می کرد. والله اعلم
/انتهای متن/