بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است
هفته ای که گذشت یاد روزی تلخی را با خود داشت؛ پنج و ده که جفت می شوند داغ حداقل پنجاه هزار خانوار تازه می شود. با سروده ای از حامد عسگری یاد خفتگان در خاک بم، سرزمین نخل، هل و نارنج را گرامی می داریم.
فرقی نمی کند. همشهری شان بوده باشی، هم استانی شان یا هموطنشان. مرگ پنج ثانیه ای پنجاه هزار پرنده دردناک است، چه مرغ دریا باشند چه پرستوی کویر. شک ندارم که صدور جواز اقامت دائم در قانون سرزمین خاک نیست و فقیر و غنی، زن و مرد، دانا و نادان، باید روزی رخت سفر ببندیم و جسم به زیر خاک و جان به اوج آسمان فرستیم؛ اما چه آرامش بسترها بدرقه مان کند و چه ناآرامی گسل ها کوس سفرمان بنوازد، آرزو داریم گاهی قلم محبتی بر صفحه یاد ناممان را بنویسد.
فرقی نمی کند. چه تهرانی باشی، چه رشتی، چه مشهدی و شیرازی یا کرمانی، ترک و کرد باشی یا فارس، کاش یاد زلزله و چلچله ها باشی. هفته ای که گذشت روزی تلخ را با خود داشت و پنج و ده که جفت می شوند داغ حداقل پنجاه هزار خانوار تازه می شود. یادشان باشیم. با سروده ای از حامد عسگری یاد خفتگان در خاک، بم، سرزمین نخل و هل و نارنج را گرامی می داریم.
داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
“عاشقی شيوهی رندان بلاکش باشد “
چند قرن است كه زخمی متوالی دارند
از كويــر آمدهها بغض سفالـــــــی دارند
بنويسيد گلوهای شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت
بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت
پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود
“دوش مــیآمد و رخساره بر افروخته بود
خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد
هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد
بنويسيد غـــم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره ها ضجـــهی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ
شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخـــم نمک میخورديم
دوش وقت سحر از غصه ترک میخورديم
بنويسيد كـــه بم مظهر گمنامی هاست
سرزمين نفس زخمی بسطامیهاست
ننويسيد كـــه بـــم تلـــی از آواره شده است
بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی كه دل چلچلهای میشكند
مرد هـــم زير غــــم زلزلهای میشكند
زير بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شده دل در قفسی از آتش
هــــر قدر اين ور آن ور بپرم مـــیسوزد
بوی نارنج و حناهای نكـــوبيده بخيـــــــر!
که در اين شهر ِ پر از دود سرم میسوزد
چارهای نيست گلم قسمت من هم اين است
دل بـــــه هـــر سرو قدی مـیسپرم میسوزد
الغرض از غـــــم دنيــا گلهای نيست عزيز!
گلهای هست اگر، حوصلهای نيست عزيز!
ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم
آنچــــه داريــم ز بيگانه تمنا نكنيم
آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم
بايد اين چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداريم
تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و
پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داريم
مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر
پشت هــر حنجــــــــره يک ايرج ديگر داريم
مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همين طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!
تبــری همنفس باغ نبينيد قبول!
هيـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود
سايهی لطف خدا از سر ما كم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديــــم اميــد است دعامان بكنيد
بــم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
“نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد “
/انتهای متن/