استقلال و آزادی و خونه مجردی
موضوع مهم که این بار پشت میز کافی شاد مورد مذاکره است، دنبال خونه مجردی بودنِ مُری ریزه است که فکر می کنه استقلال و آزادیش زیر سؤال رفته!
فریبا انیسی/
با عصبانیت پشت میز نشست و بلند گفت: راضی نمیشه؟
ما سهتایی سربلند کردیم. اما قبل از دیدن صورت قرمز از خشم مُری ریزه، نگران برخورد کافهچی بودیم که به میز ما نزدیک میشد.
نیلا بلا گفت: به جان سرتق باید پول رویهم بذاریم و سهامدار بشیم تا کاری به ما نداشته باشه!
مری ریزه گفت: من هم میخوام همین کار را بکنم اما نمی ذارن!
- کی نمیذاره؟
من و ماری سرتق و نیلا بلا پرسیدیم باهم.
- مامانم.
- مامانت! چرا؟
نیلا بلا که هنوز چشمش پی قدمهای کافهچی بود ادامه داد: اون که باید از خداش باشه هنوز سرکار نرفته سرمایهدار شدی!
مری ریزه درحالیکه با انگشتان دستش بازی میکرد گفت: می گه آخه مگه تو کس وکار نداری؟ زن بیوهای یا طلاق گرفته یا…
چشمان ما از زور گرد شدن به بیضی میزد که کافهچی گفت: خانمها باز که سروصدای شما فضای اینجا را تحتالشعاع قرار داده، آخه مگه مذاکرات هتل لوزانه که اینهمه پر سروصداست؟
ماری سر تکون داد و با صدایی که سعی میکرد زیر باشد پرسید: سهامدار شدن چه ربطی به بیوه بودن داره؟
مری ریزه گفت: آخه باید بابا راضی باشه وگرنه حمایت نمیکنه؟
- چی رو حمایت نمیکنه؟
ماری سرتق پرسید. درحالیکه نیمتنهاش را به لبه میز فشار میداد تا مثلاً به مری نزدیکتر باشد.
- رفتن من به خونه مجردی شیلا رو!
یعنی از زلزله هشت ریشتری صدای «نه» گفتن ما بلندتر بود. طوری که اصلاً یادمون رفت در چنین مواقعی باید سرمون را پایین بگیریم تا چشم غرّه کافهچی را نبینیم.
مری ریزه صدا صاف کرد که: ببینید روزگاری که دختران تا ابد در خانه پدری میماندند یا به قول قدیمیها، با لباس سفید عروسی به خانه بخت میرفتن و با کفن سفید بیرون میآمدند گذشته. در جامعه مدرن امروزی که مهر ثبت ازدواج خشک نشده، در دفترخانهها با سرعت نور به طلاق تبدیل میشه، دختر برای چی دوباره به خونه پدرش برگرده و هزارتا حرف این واون را بشنوه،تازه اگر قرار باشه عروسی کنه، وگرنه دختر مجرد که تا آخر عمر نمی تونه سر سفره ننه و باباش باشه …
- تو طلاق گرفتی؟
- نه! تازه علاوه بر اون، بعضی دختران خواسته یا ناخواسته به دنبال بالا رفتن سن ازدواج شان و نداشتن شغل مناسب، دیگه بودن در کنار خانواده را تحمل نمیکنند، تعدادی از زنان مطلقه هم به خاطر ترس از سربار شدن، می خوان که زندگی مستقلی را پیش بگیرن. اینه که دختران و زنان گاهی مجبورند از شهر خودشون مهاجرت کنن.
- سن تو بالا رفته؟
- نه، اما استقلال و آزادی من زیر سؤال رفته!
چشمهای گرد شده ما را که دید ادامه داد: به چند وچوندش کاری نداشته باشید. بالاخره من میخواهم زندگی مجردی را شروع کنم. پول پیش خونه هم نوعی سرمایه گذاریه برای من، اینطور نیست؟
- تنها میشی،…
- عیبی نداره مثل شیلا بعد از طلاق.
- از خانواده دور میافتی
- بیخیال، خانواده چه گلی به سر من می زنه؟ کم تویش اعصابم خرد میشه…
- فرصتهای ازدواج را از دست می دی، برای همسر آیندهات هم این سؤال پیش میاید تو که نه طلاق گرفتهای، نه مهاجرت کردی که برای شغل و درآمد بروی به شهردیگه، چرا توی شهر خودت دنبال خونه مجردی هستی. تازه بگذریم از هزینههایی که باید بپردازی مثل اجاره خونه و خورد وخوراک و شارژ و… هزینههایی که تابهحال ازشون خبر نداشتی چون روی دوش پدر ومادرت بود.
- من که از آیندهام خبر ندارم. بهتره از همینالان تکلیف خودم را با بقیه معلوم کنم. تازه شیلا هم تنهاست. از شهرستان کوچک شون آمده برای کار، من هم او را ولکنم افسردگی می گیره، باید پیشش باشم.
- آنوقت وقتی ازدواج کرد یا مورد بهتری برای همخانگی داشت تو چهکار میکنی؟
- میگردم دنبال یک همخونه که با شرایط من سازگاری داشته باشه.
ما سه تا با هم لبخند زدیم محتاطانه.
- خیلی خیلی خوشحالم که موجبات شادی و خوشی ما را فراهم کردی!
نیلا بلا گفت و رو به ما کرد و ادامه داد: تصور می کنم در مورد خرید سهام باید جدی جدی فکر کنیم.
کافه چی به میز ما نزدیک می شد.
/انتهای متن/