رمان/ بدون تو هرگز 19

دکتر دایسون رئیس تیم جراحی بیمارستان و استاد زینب که تنها حامی او در دانشگاه است به او پیشنهاد ازدواج می دهد و زینب بخاطر اختلاف اعتقادی رد می کند اما او دست بردار نیست این پیشنهاد را چند دفعه دیگر مطرح می کند و زینب ازاین بابت سخت کلافه است.

0

با پدرم حرف بزن

پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …

–  چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …

 – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …

–  دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…

یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …

–  دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…

اشک می ریختم و سرش داد می زدم …

–  واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …

پریدم توی حرفش …

– باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …

چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …

–  توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …

آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …

–  باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …

–  پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …

 به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم …

  • از اینجا برو … برو …

و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …

 46 تماس بی پاسخ

نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …

از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …

با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد …

پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از هال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …

در رو باز کردم … باورم نمی شد …  دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …

–  با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری …

این رو گفت و بی معطلی رفت …

خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود …

– از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …

نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …

 

احساست را نشان بده

برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …

هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …

–  با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …

تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …

–  واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …

–  از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …

–  من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …

–  پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …

آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …

تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …

چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …

سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …

گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …

 – دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …

رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …

–  چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …

 زنده شون کن

پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …

– احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …

– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …

کمی صدام رو بلند کردم …

– نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید ..

سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …

 – شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …

با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …

–  زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …

چند لحظه مکث کرد …

–  چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …

 

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر