داستان/نگو بن بست

سر نسترن پایین بود و داشت با دسته لیوان چایی بازی می کرد:
ولی خاله جان من الان به بن بست رسیدم.
نرگس اومد روبروی نسترن نشست روی صندلی و دستش را گذاشت زیر چانه اش:
نسترن خانم نگو بن بست. بن بست میشه وقتی می گی بن بست.

0

در را که باز کرد بهتش گرفت. باورش نمی شد . این نسترن بود؟ چه جوری؟ چقدر قیافه اش عوض شده بود. خوشگل تر و جذاب تر اومد بنظرش نسبت به ده سال پیش ولی کمی خسته و گرفته.

اینقدر بهتش گرفته بود که چمدون دست نسترن را هم ندید که معلوم بود سنگینی اش خسته اش کرده.

  • سلام
  • نرگس…!
  • نسترن… سلام… وای خدای من…
  • بعد از ده سال لابد نشناختی منو… حق داری!
  • چه جور می شه نشناسم… ولی …
  • انتظار دیدنمو نداشتی…
  • خب آره … تو کجا اینجا کجا… چرا بی خبر؟
  • داستان داره… حالا می شه بیام تو ؟ یه تعارفی … بفرمایی…
  • ببخش… هول شدم راستش …اون چمدون رو بده ببینم… حواسم نیست که…

همین طور که چمدان را گرفت از دست نسترن، خودش را کشید کنار از جلوی در تا راه باز شود.

  • بفرمایید … خوش اومدی … سورپریزم کردی دختر … آخه یه خبری …چیزی …
  • نشد خبر بدم، یعنی راستش نخواستم، جوری نبود اومدنم که خیلی هم از قبل معلوم باشه که میام اینجا.

نرگس داشت بر تعجبش اضافه می شد. یعنی چی معلوم نبود. خبر داشت که نسترن هشت ماهی می شد که عروسی کرده با  مسعود همکار اداریش. از وقتی رابطه دو تا خواهر قطع شده بود دو تا دخترها از راه دور با هم ارتباط داشتند. معلوم بود که دو تا دوست جون جونی و دو تا دختر خاله چسبیده به هم نمی شد از هم جدا بشن حتی اگر خانواده ها با هم قهر بودند و از هم دلخور. حتی اگر خاله پریوش رفته بود تهران . نرگس و نسترن با هم در تماس بودند و خبر می دادند و خبر می گرفتند. برای همین هم نرگس خیلی گیج بود که یک دفعه نسترن را جلوی رویش می دید درِ خانه .

مادر هنوز بساط صبحانه را جمع نکرده بود. منتظر بود نرگس خبر بدهد اول صبحی کی زنگ در خانه را زده که با آیفون هم  نفهمیده بودند پشت در کیه.

خوشبختانه آپارتمان شان طبقه همکف بود و زیاد سخت نبود که آدم دم در بیاد و ببیند کی در زده.

مادر چشمش به در بود که نرگس برگرده و بگه کی بود. صدای نرگس را شنید  از پشت در که با یکی حرف می زد. صدای دخترانه ای هم داشت جوابش را می داد. با کنجکاوی  بلند شد به سمت در آمد. هنوز چند قدمی به در مانده بود که نرگس در را باز کرد با یک چمدان به دست. چمدان را کنار جالباسی گذاشت و برگشت سمت در. یکی در راهرو بود که جلوی در نمی آمد. نرگس دستش را گرفت و به سمت در کشید. نسترن همراه نرگس درآستانه در ظاهر شد…

  • سلام خاله جان…

پروین خانم متحیر بود و خشکش زده بود.

  • نسترن…

نسترن دستش را از دست نرگس درآورد و به سمت خاله پروین دوید. بغلش کرد و با بغض گفت:

  • چقدر دلم تنگ شده بود براتون خاله … الهی فدات شم… هنوز همون خاله خوشگل و ناز منی … ماشاالله تکون نخوردی.

پروین خانم حالا درحالی که اشکش سرازیر بود صورت نسترن را در دست گرفته بود و به آن زل زده بود.

  • خاله جان تو هم یک تیکه ماه شدی. خانم و خوشگل. امان از این روزگار بدکردار… که ما رو این طور از هم سوا کرد.

نرگس که مثل این که تازه حواسش سر جا آمده بود طرف نسترن آمد و از بغل مادر درش آورد و خودش نسترن را بغل کرد .

  • بی معرفت… خبر می دادی … ما یه گاوی … شتری جلوی پات می کشتیم. اینطوری که یهویی رسیدی الانه که من و مامان، خودمون پس بیفتیم که…
  • نشد دیگه خبر بدم… نه به مامان اینا گفتم اومدم اینجا نه به شما.
  • آخه چرا؟ آقا مسعود چی ؟ خبر داره؟

نرگس با تعجب این را گفت و رفت طرف آشپزخانه که میز صبحانه را برای نسترن مرتب کنه.

  • راستش نه… هیشکی نمی دونه…

این بار پروین خانم بود که با نگرانی می گفت:

  • چرا خاله جان؟ شوهرت که حتما باید بدونه… درسته که ما با هم ارتباط نداشتیم… ولی حتما می دونه که تو اینجا یه خاله داری. حتما هم باید بدونه که اومدی پیش ما دیگه.
  • نه خاله جان، اصلا ، نمی خوام اصلا کسی بدونه اینجام.

بهت پروین خانم و نرگس بیشتر شده بود. ولی ترجیح دادند فعلا نسترن بعد از ساعت ها تو راه بودن خستگی درکنه.

نرگس همین طور که داشت نان برای نسترن سر میز می گذاشت رو به مادر کرد:

مامان جان حالا بذار این دختر خاله ما یه نقسی تازه کنه. یه لقمه نون و پنیر و چایی نوش جون کنه بعد سرفرصت خدمتش می رسیم.

پروین خانم برگشت به طرف نسترن و با مهریانی همیشگی اش گفت:

راست می گه نرگس، نسترن جان فعلا فقط  دست و روتو بشور بیا بشین یه چایی بخور .

نسترن  مثل این که از خداش بود که این پیشنهاد رو بشنوه همین طور که  به سمت دستشویی می رفت گفت:

چقدر دلتنگ تون بودم خاله جان… چقدر آرزوی یک بار بغل کردن تون را در این سالها داشتم.

نرگس با خنده و حرکت چشم و ابرو گفت:

یعنی ما هیچی دیگه … باشه دیگه اون همه که خالص و مخلص می گفتی دوستیم کشک بود دیگه، نه؟

نسترن قبل از اینکه در دستشویی را باز کنه به سمت نرگس برگشت.

خداییش هیچم دلم برای تو یکی تنگ نشده بود…!

و چشمکی زد و رفت تو دستشویی.

پروین خانم همین طور که مشغول دم کردن چایی تازه بود به سمت  نرگس نگاهی کرد و با صدای آهسته گفت:

راستش رو بگو می دونستی نسترن داره می اد؟

  • نه به خدا … من هم مثل شما هنوز هم تو شوکم از دیدنش.
  • من که می دونستم شما دو تا مثل همون وقتا هنوز جیک و پیک همو می دونین. چطور می شه به تو نگفته باشه داره میاد اینجا پیش ما؟
  • نگفته … دیدین که خودش هم گفت. قضیه راستش بنظرم خیلی مشکوکه ولی حالا مامان جون ماخیلی سین جیمش نکنیم تا خودش بگه. بنظرم نسترن خیلی هم حال خوبی نداره. من یه جور نگرانی و ناراحتی رو تو صورتش می بینم.
  • آره درسته … من هم حس کردم. ولی فعلا بروش نیار . فکر کنم طفلکی تو وضع خوبی نبوده که بی خبر همه زده به جاده و اومده پیش ما. لطفا ادای مشاورهای ماهر و کاربلد رو هم براش درنیار که اصلا جا نداره. فعلا شما همون کارورزی دانشگاهت برای تمرین مشاوره بسه برات.

نرگس با دلخوری گفت:

مامان خانم داشتیم؟ حالا دیگه شما فکر می کنی من می خوام برای دختر خاله ام بعد از این همه سال که ندیدمش ادای مشاور رو دربیارم؟

  • می دونم تو خودت حواست جمعه ولی خواستم بازم متوجهت کنم که ما خیلی نباید تو نخش بریم تا خودش حرف بزنه.
  • چشم حواسم هست.
  • حالا بدو یه حوله تمیز بده دستش .

نسترن که از دستشویی بیرون اومد در حالی که حوله را از دست نرگس می گرفت با خنده گفت:

  • خب حال خانم مشاور روان شناس ما چطوره؟ شیرینی فارغ التحصیلی ات را هم که به ما ندادی.
  • نه این که تو شیرینی عروسیت رو به ما دادی ؟

یک لحظه ردی از غم و نگرانی در صورت نسترن پیدا شد. نرگس با خودش گفت عجب حرفی زدم، کاشکی نگفته بودم. پروین خانم ولی با زرنگی بحث را عوض کرد و گفت:

نسترن جان حال خواهرم چطوره؟ دلم براش یه ذره شده. ای کاش یه جوری می شد که اون هم یه دفعه و بی خبر راه می افتاد می اومد اینجا .

  • مامان خوبه . اون هم خیلی دلتنگ شماست. راستش اون هم دنبال یه بهانه است که بیاد اینجا و ببیندتون. اون گله مندی ها و دلخوریها دیگه تو مامان نیست.
  • خدا رو شکر. می دونم . اصلش که من و خواهرم هیچ وقت مشکلی با هم نداشتیم . این حسن آقای ما و آقا مرتضی بابات بودن که سر ارث و میراث بابای ما اینطور با هم جنگ و دعوا راه انداختن. حالا ولش کن نسترن جان. بشین یه صبحونه ای بخور تا حالت جا بیاد. با اتوبوس اومدی؟
  • بله دیگه .
  • آخه عزیزم تنهایی شب با اتوبوس اومدن … تو جاده…
  • این اتوبوس های ترمینال مطمئنه خاله جان… من هم بلیط دو نفر را خریدم که راحت باشم و بخوابم تا شیراز.
  • بابات چطوره؟ محمد و حمید خوبن؟ لابد برای خودشون اونام مردی شدن.
  • بله دیگه . محمد که سربازیه. بعد از تموم شدن درسش یه راست رفت سربازی. حمید هم که فعلا مشغول درسه.
  • زن نگرفتن هیچکدوم؟
  • نه بابا محمد که می گه حالا تا کار و در آمد نباشه حرف زن گرفتن رو نزنین. اما این حمید آقا از الان زمزمه اش رو شروع کرده که چی میشه همین دوران دانشجویی آدم زن بگیره!
  • لابد کسی رو می خواد.

نرگس این رو گفت و بلند شد که چایی رو بریزه.

  • ظاهرا که اینطوره. یکی از دخترای همکلاسی اش قابش رو دزدیده. البته مامان و بابا که فعلا جدی نمی گیرن حرفاش رو. یعنی راستش عاقلانه هم نیست کاری که حمید می گه.

نرگس رو به مامانش گفت:

مامان یه چایی برای شما بریزم دیگه . می چسبه با نسترن هم یه دور چایی بخوریم دیگه.

  • نه مادر من نمی خوام . برای خودت بریز.

نسترن تو فکر بود و این را نرگس و پروین خانم خوب می فهمیدن و خیلی زودتر از آن که تصور می کردند، باب صحبت رو باز کرد:

مگه ازدواج کردن تو این دوره زمونه راحته.

  • آره بابا، مخصوصا پسرها برای تشکیل زندگی بیچاره ها باید با غول چند شاخ مشکلات بجنگن. تهیه خونه و تامین زندگی و …

این را  پروین خانم گفت.

  • مشکلات مادی خیلی مهمه ولی مهمتر از اون اینه که هم پسرها و هم دخترها به این راحتی نمی تونن آدم مناسب خودشون رو پیدا کنن. وقتی هم پیدا کردن درست همون وقتی که زیر یه سقف می رن و فکر می کنن با یه آدم مناسب ازدواجشون سرگرفته تازه می فهمن که قضیه به این سادگیها هم نیست.

نرگس یک سال از نسترن کوچک تر بود ولی همیشه از نظر نسترن عاقلتر بود.

  • ساده که نیست ولی با همون سختی اش هم باید کنار اومد. زندگی سخته اصلا .
  • شعار نده نرگس خانم. بیرون گودی فعلا می تونی بگی راحت لنگش کن.
  • می دونم راحت نیست. ولی بالاخره باید برای کارهای سخت هم یک راهی باشه همیشه.
  • نه همیشه.

نسترن این را با حالتی از غصه و ناامیدی گفت طوری که پروین خانم با لحن آرامی جواب داد:

نه عزیزم بهتره فکر کنی که همیشه راهی هست مگه در یک جاهای خیلی استثنایی.

سر نسترن پایین بود و داشت با دسته لیوان چایی بازی می کرد.

  • ولی خاله جان من الان به بن بست رسیدم. شاید این همون استثنائه.

نرگس اومد روبروی نسترن نشست روی صندلی و دستش را گذاشت زیر چانه اش.

  • نسترن خانم نگو بن بست. بن بست میشه وقتی می گی بن بست.
  • نه نرگس به حرف من نیست. اگه بدونی به من حق می دی.

 

ادامه دارد…

 

/انتهای متن/

درج نظر