رمان/ ماه من14
مستانه قرار است با آیدا ملاقات کند و از این بابت استرس دارد. او یاد روزی افتاده که برای اولین بار آیدا را دیده است. سمیر باید خودش می آمد برای تمام کردن، اما ظاهرا قرار است همه چیز را فردا آیدا تمام کند.
فصل پنجم/ مستانه:
در حمام را باز گذاشته. وقتی در را می بندد بیشتر می ترسد. اینطوری نفس کشیدن توی حمام راحت تر بود. صدای زنگ موبایلش می آید. لابد باز مهرنوش است که زنگ می زند. عذاب وجدان مهرنوش را دارد می کشد. بازی مسخره اش با سمیر پایان خوبی نداشته. دیگر نمی تواند الکی بخندد و بین خنده هایش رسول را فراموش کند. باید از مستانه می پرسید تا به او می گفت سمیر مسکن خوبی برای فراموشی درد نیست. سمیر خودش بعد از مدتی درد می شود؛ دردی که هیچ دارویی خوبش نمی کند. با خودش می گوید: «به من چه، به درک، بذار یکم اذیت بشه. خوشگذرونی با شوهر مردم تاوان داره الکی که نیست.»
بی رحم شده بود. دوست داشت تلافی کند، بزند، انتقام بگیرد، اما نمی دانست چطوری. مثل بچه ی لجبازی شده بود که بجای صدمه زدن به کسی، به خودش صدمه می زد. صدای زنگ تلفن قطع می شود. خانه توی سکوت بدی فرو می رود. صدای پچ پچ می شنود توی سرش. تمام این مدت توی خواب، بیداری در حال جنگ با خودش، با مهرنوش، با آیدا و با سمیر است. مدام چنگ می کشد به صورتشان، فحش می دهد. گاهی که از خواب نصفه نیمه یِ سبکش بلند می شود تمام تنش درد می کند. انگار کلی کتک خورده توی خواب.
سرش درد می گیرد. مرتب خواب روزهای گذشته را می بیند. همین دیشب خواب روزی را دید که با مهرنوش حرف زده بود. رفته بود تا بگوید همچین هم گاگول نیست. همه چیز را می داند. رفته بود تا دست پیش بگیرد. برگ برنده را رو کند، اما با وجود اینکه مهرنوش حسابی ناراحت شده بود، مستانه خودش را بازنده می دانست.
توی کافه ی همیشگی سمیر قرار گذاشتند. این کافه ی لعنتی یک روز جای دنجی بود، اما سمیر هر کس و ناکسی را آنجا می برد. برای مستانه شده بود محل اعدام، محل کشتن، خفه شدن.
نشسته بود روی صندلی سمیر، مهرنوش مقابلش. مهرنوش سعی می کرد. لبخند بزند. روی سِن بازیگر بهتری بود، اما پیش مستانه مسلط نبود.
مستانه بی حرف پیش پرسید: «دوستش داری؟»
مهرنوش غافلگیر شده بود. فکر نمی کرد بی مقدمه بدون اشک و آه برسند به اینجا و این طور شروع کنند.
«کی رو؟»
مستانه پوست خند زده بود: «شوهرم رو.»
داشت متهمش می کرد. سمیر یادش داد بود اصول وکالت را. ضربه زدن همان دقیقه ی اول محاکمه وقتی هنوز طرف مقابل گرم نشده، فرصت نکرده توی ذهنش حرف هایش را تنظیم کند.
«شوهر تو به من علاقه منده، شب و روز دست از سرم بر نمی داره. کلافه ام کرده. از دست دلبری هاش خسته شدم.»
نه مهرنوش همچین هم خودش را گم نکرده بود. ضربه ی خوبی برای جواب زده بود. حالا مستانه بود که مات شده بود.
مهرنوش ادامه داد: «از تمام مردهای شهر بیزارم. تنها رسولم رو می خوام. کسی که باید باشه و نیست.»
مستانه با فنجان قهوه اش بازی می کرد. قهوه را هیچ وقت دوست نداشت، اما سفارش می داد همیشه.
پرسید: «پیام هاش رو داری؟»
مهرنوش به گوشی اش خیره شد. همه ی پیام ها را داشت، تمام ایمیل ها، تلگرام ها. اما نمی دانست باید به این زنی که در آستانه فروپاشی بود، چیزی را نشان بدهد یا نه؟ ولی یک نفر باید این بازی مسخره را تمام می کرد. این نمایش مضحکی که سمیر برای همه شان نوشته بود. موبایلش را به سمت مستانه گرفت. مستانه در سکوت یکی یکی تمام پیام ها را خواند. درونش یخ کرده بود. نمی توانست خوب حرف بزند. زبانش می گرفت: «به تو هم گفته ماه من، تامای!»
مهرنوش خواست چیزی بگوید. مستانه ادامه داد: «یه شاعر چند تا ماه می تونه داشته باشه؟ شاملو چندتا آیدا داشت؟ واقعاً فقط یکی؟»
مهرنوش پشیمان شده بود. چرا او؟ او که زخم خورده بود و از دست دادن را خوب می دانست چرا باید تیر خلاص را به این زن می زد؟ مستانه گوشی را روی میز گذاشت. بی حال بلند شد. نمی توانست درست بایستد. مهرنوش خواست بازویش را بگیرد، کمکش کند، اما مستانه دستش را پس زد. از کافه خارج شد. مهرنوش از پشت شیشه ی بزرگ کنار میز دید، مستانه آرام و خمیده مثل پیر زنی صد ساله از خیابان رد شد.
کاشی های دیوار حمام سرد بودند. دست های مستانه رویشان لیز می خورد. خودش را به زحمت بلند می کند. حوله را می پیچد دورش و می رود توی اتاق. سایه ای توی خانه راه می رود انگار. حس می کند کسی از دور تماشایش می کند. حوله را بیشتر به خودش می پیچد. تیشرت طوسی رنگ سمیر را که یک ماه پیش شسته بود و تا کرده بود روی عسلی، تا وقتی خواست فردا برود بیرون بپوشد را بر می دارد. تنش می کند. بلوز گرم است انگار یا او خیال می کند. بوی سمیر را می دهد، بوی عطر «آزاروی» همیشگی ش را، با ولع بو می کند. بغض می کند. دلش تنگ شده. لعنتی چرا بر نمی گردد. نمی شود این بار او آشتی کند؟ خسته شده از منت کشیدن. تازه این بار او حق دارد ناز کند. او کتک خورده، او خیانت دیده. دلش می خواهد یک طوری به سمیر بگوید برگردد. باور کن پَسِت نمی زنم. می داند سمیر از طرد شدن می ترسد، از رها شدن، عین خودش. همیشه وقتی دعوا می کردند. سمیر تمامش می کرد. می گذاشت می رفت، قهر می کرد تا بگوید باید تو بیایی دنبال من. کاری می کرد که همیشه مستانه خودش را مقصر بداند.
موهای خیسش را با سشوار خشک می کند. باز صدای زنگ تلفن بلند می شود. نه مثل اینکه بی خوابی زده به سر مهرنوش باز. ولی او حوصله ندارد. تمام حواسش به دیدار صبح است. حرف هایی که باید بشنود یا بگوید. باد داغ پیشانی اش را می سوزاند. سشوار را خاموش می کند. موهایش هنوز خیس است. دراز می کشد روی تخت.
خوب که فکر می کند. حوصله ی حرفه های آیدا را هم ندارد. نباید قرار می گذاشت. دیدنش تلخ ترش می کند. مگر آیدا چه داشت که بگوید. لابد مثل همیشه نگران بود که او درموردش چه فکر می کند. مگر الان این مهم بود که مستانه درموردش چه فکری می کند؟ شاید هم می خواست مثل مهرنوش قسم آیه، قرآن بخورد که هرگز عاشق سمیر نبوده. چیزی بینشان نیست. او هیچ حسی به سمیر نداشته، این سمیر بوده که مثل شیطان رفته در جلد او. به عکس قدر سمیر نگاه می کند. دستی گرم دورش حلقه می شود. نفس های گرمش می خورد به پشت گردن خیسش. زیر لب می گوید: «باز شیطنت کردی؟ آخه با آیدا! آدم قحطی بود؟»
عکس قدی روی دیوار بجای لبخند می خوانند انگار. صدای خنده هایش را می شنود. دستی که دورش حلقه شده تنگ تر در آغوشش می گیرد. مستانه بغضش می شکند. انگشت های باریکی لای موهایش فرو می روند. موهایش را نوازش می کنند. جیغ می زند. با آرنج می کوبد به تخت سینه ی کسی که نوازشش می کند. با فریاد می گوید: «به من دست نزن لعنتی! به من دیگه هیچ وقت دست نزن.»
باد سری پشتش را می لرزاند. دستش را می گذارد روی دهانش، سکسکه اش می گیرد. اتاق تاریک تر شده انگار. می نشیند روی تخت. تصویر کج و مضحک خودش را می بیند توی آینه که برای او دهن کجی می کند.
ادامه دارد
/انتهای متن/