جدایی صدیقه و محمود فقط دو ماه طول کشید
محمود تا قبل از آشنایی با صدیقه گفته بود: “هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام. من کسی را می خواهم که پا بپای من در تمام فراز و نشیب ها، حتی در جنگ با دشمن همرزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد…” و بعد از شهادت صدیقه می گفت که شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.”
صدیقه رودباری در 18 اسفند سال 1340 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. دوران نوجوانی اش را با انجام فعالیتهای انقلابی سپری کرد. انقلاب که پیروز شد در مدرسه انجمن اسلامی را به راه انداخت و فعالیت هایش را منسجم تر کرد. صدیقه اعتقاد داشت که پیروزی انقلاب پایان راه نیست و تازه شروع کار است و مدام میگفت که نباید در خانه بنشینیم و بگوییم که انقلاب کردهایم. باید در بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم…
منافقین برایش پیغام فرستادند که…
وقتیکه شنید، گروههای جهادی عازم شهرهای کردنشین غرب کشورند، بصورت داوطلب در پنجم خرداد سال 1359، عازم شهر بانه کردستان شد. در بانه هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. در روستاهایی که پاکسازی میشدند، کلاسهای عقیدتی و قرآن برگزار میکرد. در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانم ها بود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می رفت. آنقدر فعال بود که یکی دو بار منافقین برایش پیغام فرستادند که «اگر دست مان به تو بیفتد، پوستت را از کاه پر میکنیم.»
کسی را می خواهم که همرزم من باشد
همان روزهای حضورش در سپاه بانه، یکی از رزمندگان سپاه بانه، محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد. محمود که تا قبل از آشنایی با صدیقه رودباری در جواب به دوستانش که می پرسیدند: “چرا ازدواج نمی کنی؟” گفته بود: “هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام. من کسی را می خواهم که پا بپای من در تمام فراز و نشیب ها، حتی در جنگ با دشمن همرزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد…” ولی بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را برای ازدواج گرفت.
گلوله را مستقیم به سینه اش شلیک کرد
ماندن صدیقه در غرب چندان طولی نکشید، در 28 مرداد سال 59، صدیقه و دوستانش بعد از مداوای مجروحین در اتاقی دورهم نشسته و استراحت میکردند. دختری وارد اتاق شد و به بهانهای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد. پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله بسرعت به سمت اتاق دویدند و او را به بیمارستان رساندند. او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.
در آخرین تماس تلفنیاش به خانواده گفته بود که «هیچگاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده ام…»
محمود را هم ضدانقلاب شهید کرد
پس از چند روز از شهادتش، محمود با چهره ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد ودر آن جمع اظهار داشت”بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت. شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود…”
از رفتن صدیقه دو ماه بیشتر نگذشته بود، در 14 مهر سال 59، محمود خادمی هم در حالی که که دوست بیمارش را به بیمارستان میرساند، توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت و به شهادت رسید. افراد مهاجم، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلولههای تخم مرغی از بین بردند. با به شهادت رسیدن محمود خادمی جدایی دو ماه او از صدیقه به پایان رسید و به او پیوست تا همانطور که خودش گفته بود”عقدشان در دنیایی دیگر ودر آسمانها بسته شود…”
منبع:
عصمت گیویان، رازهای کبود، تهران، آرمان براثا، 1393.
/انتهای متن/