تو فقط لیلی باش، دل مجنون با من!
هیچ گاه از همسرش چیزی نمی خواست که در توانش نباشد، او از این کار شرم داشت. او بانویم زهرا(س) بود… او که جای خالی ِ یک مسیر روشن، یک راه چاره، درمان دردهای قرن بیست و یکم را باید برای مان پر کند؛ معجزه ای که راهگشای در همه راه کوره ها و بیراهه ها و از آن غافلیم.
ظهر شده بود و دوستانش یکی یکی از راه می رسیدند. عطر آش رشته ای که فرشته پخته بود، در راه پله ها پیچیده بود. فرزانه آخرین نفری بود که زنگ خانه ی فرشته را به صدا در می آورد و با حضور او جمع دوستان کامل می شد. با آمدن فرزانه صدای اذان هم بلند شد و بچه ها یکی یکی برای نماز آماده شدند…
فرشته مشغول چیدن سفره بود که لیلا و مریم برای کمک به او راهی آشپزخانه شدند. مریم با لبخندی که حاکی از رضایت بود، به چیدمان آشپزخانه، رنگ کابینت ها و مدل آنها نگاه می کرد:
فرشته چه قدر خانه ات زیباست، با اینکه کوچک است اما ترکیب رنگ ها و چینش وسایل آرامش بخش و چشم نواز است…
فرشته لبخندی زد و گفت: بیا برویم تا آش از دهن نیفتاده، حسابی از خودمان پذیرایی کنیم، بعدش همه چیز را برایت تعریف می کنم.
با دیدن فرشته، سمیه فریاد زد: فرشته با آش وارد می شود! بچه ها به افتخارش …. گرمای گپ و گفت بچه ها بر گرمای آش غلبه می کرد. همه سرسفره مشغول بودند، هم می خوردند و هم می گفتند و می خندیدند. میان شوخی و خنده، سارا رو به فرشته کرد و گفت: می توانم یک سوال جدی بپرسم فرشته جان؟ چه شد که توانستید خانه بگیرید؟ یادم هست آن وقت ها خیلی نگران بودی، البته ما هم برایت خیلی دعا کردیم یادت هست؟!
فرشته با خنده گفت : حتما برایت می گویم، اتفاقا به لیلا هم قول دادم. راستش بچه ها ما خیلی ماجرا داشتیم و سختی زیاد کشیدیم، اما حالا به هر جای خانه نگاه می کنم، حتی دیوارها و سقف ها، احساس آرامش و رضایت دارم، هر روز با همسرم خدا را شکر می کنیم که سقفی بالای سر داریم و در خانه ی مان آرام گرفته ایم.
فرشته ادامه داد: لیلا جان، خوب یادم هست آن روزها را، راست می گویی آن روزها همه دست به دعا بودیم. از طرفی همسرم خیلی زحمت می کشید و شب و روز کار می کرد، نمی خواستم بیشتر از این به او فشار بیاورم، از طرف دیگر خانواده ام برای همسرم شرط تهیه مسکن گذاشته بودند و خواسته آنها هم از روی دلسوزی بود و نمی توانستم اعتراضی بکنم. یک روز که با مادرم درددل می کردم، او به من حرفی زد که ناخواسته مسیر جدیدی پیش رویم باز می کرد. مادرم از علاقه من به رضا خبر داشت، از زحمات زیاد او و اینکه اهل کار است و خانواده، تعریف می کرد. حتی مادرم دقت کرده بود که رضا در دوران عقد ما همیشه با همان یکی دو دست لباس به منزل ما رفت و آمد می کرده است. از نظر مادرم او واقعا یک مرد بود که می شد با راحتی به شانه هایش تکیه کرد.
مادرم راست می گفت؛ یادم آمد رضا یک بار در حرف هایش اشاره ای کرد که برای خوشبختی مان آرزوهای بزرگ دارد، او مدت هاست که پول پس انداز می کند، حتی از خرید لباس و وسایل دیگر برای خودش خودداری می کند مگر آنکه نیاز مبرم داشته باشد.
…. جرقه ای در ذهنم زده شد: با خودم گفتم من هم باید با رضا همراه شوم، این همان مودت و رحمت است، پس علاقه چه زمانی به کار می آید! از تمام خریدهای عقد و هر آنچه که رضا برایم می خواست بخرد، لیستی تهیه کردم و روی همه اقلام غیر ضروری خط کشیدم، حتی برای خرید سرویس طلا به همسرم پیشنهاد دادم که فعلا سرویس نقره یا بدل می خریم تا بعد از عروسی و خانه دار شدن فکر دیگری بکنیم.
همان موقع سمیه به فرشته رو کرد و گفت : عزیزم این آویزی که بر گردن داری به نظر طلا می آید؛ خیلی زیباست!
فرشته پاسخ داد بله این هدیه ای است که رضا بتازگی برایم خریده ، به قول خودش بعد از چند سال صبر و همراهی…
بچه ها شاید باور نکنید ولی با همین راه های به نظر ساده و حذف خرج های زائد حتی در مراسم عروسی و نوع برگزاری آن، با گرفتن یک وام ما توانستیم خانه ای تهیه کنیم و از بلاتکلیفی رها شدیم…
مریم گفت : فرشته جان ! نگفتی آن جرقه چه بود ؟
فرشته بغضی کرد و گفت : به او توسل کردم ، یک بار در جایی خواندم: او هیچ گاه از همسرش چیزی نمی خواست که در توانش نباشد، او از این کار شرم داشت. او بانویم زهرا(س) بود…
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
وقتی به اطرافت نگاه می کنی، به آدم ها و زندگی های امروزی، به مشکلاتی که بزرگ و کوچک همه گرفتار آن شده اند، گاهی جای خالی چیزی تو را آزار می دهد، جای خالی ِ یک مسیر روشن، یک راه چاره، درمان دردهای قرن بیست و یکم!
اگر بهتر نگاه کنی می بینی این خود ما هستیم که خلأ را به وجود آورده ایم، خلأ یک معجزه را، همان معجزه ای که راهگشای همه راه کوره ها و بیراهه هاست.
آری! با خودم سخن می گویم و با تو که زن امروزی هستی و هنوز نمی دانی یک فرشته زمینی با یک دنیا معنویت و لطافت، همیشه کنار ما زن ها بوده و هست و همیشه از آن غفلت می کنیم. کاش می دانستیم او که الگوی بی بدیل زنان جهان است، همان معجزه ی قرن هاست و قرن ما، همان نور فراگیری که تمام تاریکی های زندگی هایمان را به مدد لطفش از بین می بریم…
همان بانویی که وقتی پدر در خلوت از او سؤال کرد: رفتار شوهرت ـ علی(ع) ـ با تو چگونه است فاطمه جان؟
در پاسخ ِ پیامبر خدا گفت:
خوب است، اما زنان قریش مرا سرزنش می کنند که پدرت تو را به ازدواج کسی در آورد که دستش از مال دنیا خالی است.
پدر با لحن سرشار از مهربانی پاسخ داد:
دخترم! پدر و شوهر تو فقیر نیستند؛ خداوند، خزائن زمین را از طلا و نقره بر من عرضه کرد، ولی من به آنچه نزد اوست، رضایت دادم. خدای سبحان به جهانیان نگریست و از میان همه، دو نفر را انتخاب کرد؛ من که پدر تو هستم و علی که شوهر توست. دخترم! شوهر تو بهترین همسرهاست، تو را از نافرمانی او برحذر می دارم. سپس بیرون آمد و علی (ع) را صدا زد و فرمود:
به همسرت مهربانی کن، زیرا فاطمه، پاره تن من است، رنج او، رنج من و شادی او خشنودی من است…
فاطمه(س) پاره تن پدر، روح بزرگی داشت که با دریای محبت همسرش آمیخته شده بود و عشق بود که او را شرمگین می کرد که درخواستی از همسر داشته باشد…
منبع :
کشف الغّمه، ج1، ص363،
مناقب خوارزمی، ص256،
بحارالانوار، ج43، ص133،
ناسخ التواریخ، ص43.
/انتهای متن/