رمان/ ماه من7
مستانه هنوز در حال کنکاش در گذشته است. یاد روزی می افتد که سمیر دیوانه می شود و او را کتک می زند. نلفن زنگ می خورد. آیدا می خواهد مستانه را ببیند. برای فردا صبح قرار می گذارد. مستانه به این فکر می کند که فردا با حرف های آیدا همه چیز تمام می شود.
فصل چهارم: آیدا
هوای خوابگاه سرد بود. باز شوفاژها مشکل پیدا کرده بودند. نشسته بود روی تخت. گوشی موبایلش را گذاشته بود روی پاهایش. ده دقیقه ای بود به مستانه زنگ زده بود. نگاهش را برگرداند سمت پنجره کنار تختش. بیرون را نمی شد دید. یک رنگ کرم رنگ زده بودند به شیشه ها تا از بیرون داخل اتاق ها قابل دیدن نباشد. لبخند زد. یاد حرف سمیر افتاد: «ماه رو بالا سرت می بینی. نگاهش کن برو تو بالکن. چون منم دارم نگاهش می کنم. اون ماه تویی.»
صدایش را آرام ترکرد: «ماه من تویی آیدا… اون شعر مال توست.»
زیر لب گفته بود پس مستانه. سمیر نشنیده بود. گوشی را قطع کرده بود. کی و چی وقت به او زنگ می زد؟ وقتی مستانه خواب بود. وقتی مستانه بیرون بود. وقت هایی که تئاتر بود. از تئاتر برمی گشت. اما مهرنوش؟…نه مهرنوش بازی بود. یک همکار همین. بغض کرد. دست کشید به گوشۀ چشمش. حوصله گریه نداشت. الان بود که سمانه بیاید توی اتاق. رفته بود مهمانی شب یلدا توی یکی از اتاق های طبقه بالا. او را هم دعوت کرده بودند. اما نرفته بود. می خواست به مستانه تلفن کند بعد …
به گوشی روی پاهایش نگاه کرد. امشب شب تولد سمیر بود. پارسال این وقت توی خانۀ سمیر بودند. او، مهرنوش، سیمین و شوهرش. مستانه دعوت کرده بود. مهرنوش می گقت باید تابلوی شام آخر را یک بار دیگر از روی آنها می کشیدند. مستانه سنگ تمام گذاشته بود. الحق کدبانو بود. او هیچ وقت به پای مستانه نمی رسید. بغض داشت خفه اش می کرد. چشم های لعنتی اش پر شده بود. گوشی را برداشت ،گرفت مقابل چشم هایش. تار می دید، اما تند تند شروع کرد به نوشتن. جمله های ناب تبریک . این چندمین پیامکی بود که به سمیر می داد. توی این یک هفته جوابش را نداده بود. گذاشته بود به پای تنهایی و مریضی و اعصاب خردی بخاطر دعوا با مستانه. مستانه سمیر را انداخته بود بیرون. بعد از آن شام آخر رابطه شان بهم خورده بود. سمیر از عمد این کار را کرد. مهرنوش می گفت نه، او مستانه را می خواهد. دستش را گذاشت روی گلویش. دلش می خواست با تمام قدرت فریاد بزند، بگوید نه همه اش فیلم است. تمام آن قربان صدقه رفتن ها، تمام آن تقدیم کردن های کتاب شعر. مستانه برای کتاب سمیر جشن نگرفته بود، اما سمیر توی مهمانی دوشنبه شب رونمایی کتابش توی کافی شاب، کتاب را تقدیم کرد به مستانه، پیشانی اش را بوسید، اما مستانه خوشحال نشد. در عوض او روی صندلی آخر نشسته بود و بغض کرده بود. سمیر گفته بود شعر ماه من برای اوست. شعری که اسم کتاب را هم از آن گرفته اند. اما…
خب نمی شد. توی ماشین دست هایش را گرفت گذاشت روی لبش و گفت: «ماه من» نمی شد. دیدی که مستانه عین عقاب نگاه مون می کرد. بذار خلاص بشم اون وقت همه می فهمند ماه من تویی.»
خلاص شده بود، نشده بود؟ یک ماه بود که خلاص شده بود. مستانه بیرونش کرده بود. مگرهمان شب نیامد بیرون خوابگاه زیر پنجره او داد نزد. دوستت دارم. رو به ماه، رو به او. پس چرا جواب نمی داد؟ چرا مدت صیغه مستانه را نمی بخشید؟ چرا تمامش نمی کرد؟ چرا حرف را عوض می کرد؟ کجا رفته بود؟ مستانه می دانست. مستانه همه چیز او را خوب می دانست. می فهمید. همیشه موقع حرف زدن می گفت: «تو نمی دونی، اما مستانه می دونه. تو نمی شناسی، اما مستانه می شناسه. باید با مستانه حرف بزنم، مستانه از این موضوع خبر داره.»
یک بار گفته بود مستانه آرامش می کند. آیدا یک هفته با او قهر کرد. سمیر کلی منت کشید تا آشتی کند.
به صفحه ی موبایلش نگاه می کند. گوشی اش زنگ می خورد. این بار دوم بود که پدر زنگ می زد. همان دفعه ی اول فهمیده بود حالش خوب نیست. صدایش گرفته. مادر خیلی عادی حرف زده بود. از درس هایش که مواظب باشد. مثل همیشه نگران این بود که کسی توی زندگی دخترش نیامده باشد. تاکید کرده بود برای بار میلیونیم که تنها آمدی تهران، تنها بر می گردی. دختر به راه دور نمی دم آیدا.
گوشی را سایلنت می کند. حوصله ی حرف زدن ندارد. بذار فکر کنند خواب است. گوشی را می اندازد کنار تخت روی کتاب درسی اش. دراز می کشد. بالشش هنوز بوی مایع سفید کننده و شوینده های مخصوص مادر را می دهد. صدای مادر می پیچید توی گوشش، وقتی نمره ی ترم پیشش کم شده بود، تهدید کرده بود، داد زده بود: « فقط بفهمم کی باعث افت تحصیلت شده. میام اونجا، به حرف پدرت هم گوش نمی دم. دستت رو می گیرم، برت می گردونم خونه، فهمیدی؟ می شینی، می خونی برای پزشکی گیلان. جلوی چشم خودم. معلوم نیست اونجا چه غلطی می کنی.»
خدا رو شکرکسی نبود برایش راپورت ببرد که با سمیر آشنا شده نه سیمین، نه ماهان. می دانست حرفی به مادرش نمی زدند. اصلاً سال تا سال موقع عید سیمین زنگ می زد و به خاله اش تبریک عید را می گفت. شاید مادر گیر می داد و چیزی می پرسید، اما سیمین عمراً فکر می کرد او و سمیر با هم دوست باشند. با هم بیرون می روند. توی جمع خیلی معمولی بودند. سمیر با همه راحت بود.
به سقف خیره شده. لبخند می زند. یاد آن شب می افتد. همان شب که برای اولین بار سمیر را دیده بود. تازه از تهران آمده بود. دلتنگ بود و پشیمان. کاش از اول با مادر لج نمی کرد. دانشگاه گیلان را می زد. سیمین خواهر زاده ی مادرش بود. ماهان برادزاده اش. به سفارش مادر آمده بودند. دنبالش او را برداشته با شوهرش آورده بودند پاتوق همیشگی شان. می گفتند و می خندیدند و با او شوخی می کردند، اما او گریه می کرد. با فنجان قهوه اش بازی می کرد. وسط دلداری دادن های آنها ناگهان کسی با صدای بلند گفت: «چه خبره مراسم آبغوره گیری راه انداختید؟»
نگاهش را بالا آورد. مردی بود بلندقد ، چهار شانه، سبزه رو، با چشم هایی براق. لبخند زد. دستمالی را از جعبه دستمال کاغذی روی میز برداشت . گرفت سمت او: «بگیر کوچولو بینیت رو تو پاک کن، این چه وضعیه.»
نشست روی صندلی. به سیمین نگاه کرد و پرسید: «بچه آوردید برای سرپرستی؟یا نه این ور از لُپ لُپ درش آوردید؟ چرا اینقدر زر زر می کنه؟»
از عصبانیت سرخ شده بود. داد زد: «شما از کجا اومدید از مرکز ادبستان؟»
از جایش بلند شد. بندکیفش را از پشت صندلی برداشت. خواست برود که سیمین سریع بازویش را گرفت. نشاندش روی صندلی. اخم کرد رو به مرد گفت: «اَه سمیر با این حرف زدنت.»
بعد به آیدا نگاه کرد: «آیدا جان ناراحت نشو، این عوضی شوخی کردن بلد نیست. خل و چله، محلش نذار.»
باز به سمیر نگاه کرد و چشم غره رفت. ماهان سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد. رو کرد به سمیر: «مسخره بازی درنیار این خانم خانما فامیل ماست. دختر خاله سیمین، دختر عمه ی من.»
سمیر زد زیر خنده: «کشتید ما رو با این فامیل های دوجانبه تون. خدایی خیلی ترسناک هستید ها. آدم نمی تونه چیزی به فک و فامیل تون بگه. خودتون چطور بهم بد و بیراه می گید، با این همه فامیل مشترک؟»
سیمین محکم با کیف دستی اش زد توی سر او: «خاک تو سرت کنند با این طرز حرف زدنت آبروی خودت که به جهنم، آبروی من و ماهان رو هم به باد دادی. ببینم تو ومستانه تو خونه مگه مرتب بهم بد و بیراه می گیدکه من و ماهان هم هر روز تو خونه مراسم بد و بیراه گویی به فامیل راه بیاندازیم.»
سمیر فنجان قهوی جلوی آیدا را برداشت و جرعه ای خورد: «من و مستانه جان فقط و فقط یقه هم رو می گیریم و با ایل و تبارهم کاری نداریم.»
زیر چشمی به آیدا نگاه کرد و پرسید: «خوب نگفتید این خانم خوشگله زر زرو کی هست. البته ببخشید منظورم دختر خاله نه، دختر عمه، چی بود؟»
سیمین پفی گفت و نگاهش را پایین انداخت. آیدا دست هایش را مشت کرد. دوست داشت محکم بکوبد زیر چانه این پسر بی ادب و بی نزاکت، اما خودش را کنترل کرد با عصبانیت بجای آنها جواب داد: « آیدا مشفق هستم.»
ادامه دارد…
/انتهای متن/