رمان/ ماه من6
مهرنوش بعد از دیدن رسول به هم می ریزد. وسط تمرین نمایش شروع می کند به گریه کردن. سمیر او را دلداری می دهد. در راه برگشت به خانه مهرنوش با خودش فکر می کند برای فراموش کردن گذشته، سمیر اسباب بازی خوبی ست. فقط این وسط مستانه مزاحم است.
فصل سوم: مستانه
مهرنوش دخترقد بلندی بود، کمی تو پر، سبزه. سیمین می گفت اهل شیراز است، اما بزرگ شده ی تهران. سیمین زیاد از او خوشش نمی آمد. می گفت: «مثل همه ی دهه هفتادی ها، پررو، زود صمیمی می شند. ادعاشون عالم و آدم رو ورداشته.»
بعد چشم های بادامی اش را خمار می کرد می گفت: «البته سمیر با همه ی دهه هفتادی ها فرق می کنه. یکم بزرگ می زنه، نه؟»
طعنه می زد. مستانه حرفی نزده بود. سیمین لبخند زده بود: «از انتخاب کردن تو مشخصه، وقتی با زنی…»
اخم کردن سمیر را که از دور دیده بود، حرفش را خورده بود. شاید هم ملاحظه ی چک را کرده بود. دیگر چه کسی ملاحظه ی پول را می کرد؟ سمیر؟ پول داشت. پدرش پولدار بود، اما سمیر گفته بود. یک قِران هم از آن پیرمرد پول نمی گیرد. چرا؟ بخاطر مرگ خواهرش، مادرش، تقصیر او بود؟ یا نه؟
مستانه همیشه فکر می کرد باید چیز دیگری بین پدر و پسر فاصله انداخته باشد. شاید کس دیگری. کسی که سمیر توی شعر هایش، آهنگ هایش همیشه از او می گفت. از اینکه پدرش او را گرفته. هیچ وقت کامل از او نمی گفت. به اصل مطلب که می رسید، بغضش را می خورد و می گفت، بی خیال مستانه، مهم نیست، اما مهم بود. ولی سمیر مثل همیشه از چیزی های مهم می گذشت، می پرید. ماندن توی مسائلی که کمی مهم بود، یا باید فکر می کرد به آن و حلش می کرد او را می ترساند. از مشاجره می ترسید، از یکی بدو کردن با مستانه. ته هر بحث و دعوا می گفت: «حق با توست مستانه، من اشتباه کردم، بی خیال.»
اول خوب بود این بردن ها، این بی خیال شدن ها. این حق با او بودن ها، اما تازگی ها نه. فهمیده بود فرار می کند. حق را به مستانه نمی دهد. دارد مسخره اش میکند یک جوری. انگار خواهش میکند، خفه شود و حرف نزند. انگار می گفت حوصله ات را ندارم، بسکن. باشد تو راست می گویی جانم.
اما آن شب تمامش نکرد. سمیر هم نگفت تمامش کن. داد زد برعکس همیشه که آرام بود. آرام حرف می زد یا سکوت میکرد. تا مستانه دادهایش را بزند. برسد به جایی که با صدای بلند گریه کند. او بغلش کند، دست بکشد به موهایش.
سمیر آن شب داد زد، فحش داد: «به درک، به درک که حسودی می کنی. برام مهم نیست که از حسودی بمیری. تو راست می گی من دوستش دارم. این رو می خوای بشنوی؟ باور کنی؟ چرا نمیری از دوست کاراگاهت بخوای بیشتر بگرده تو اون وبلاگ. خودت که استادی برو بگرد برو بپرس. از این دوست دخترها زیاد دارم، یادت رفته؟ من دوست های دخترم از دوست های پسرم بیشتره.»
بعد از این وقاحت رفته بود. در را کوبیده بود و رفته بود. سه شب بعدش هم نیامده بود. تا دوشنبه شب هفته ی پیش، بعد از تلفن فرامرز، وقتی میترا زنگ زده بود تا بپرسد فرامرز چه گفته.
داشت برای میترا حرف می زد و فحش میداد به فرامرز: «چی فکر کرده؟ هان، فکرده منم مثل خودش تو زندگیم مشکل دارم. چرا اینطوری فکر کرده؟ نکنه تو گفتی بهش؟»
میترا داد زده بود: «دیوونه شدی من اصلاً با اون اَلدنگ بعد از ازدواجش حرف نمی زنم.»
مستانه رفته بود توی بالکن. از سرما دندان هایش بهم می خورد. احساس می کرد کسی بهش توهین کرده. کتکش زده. فرامرز چه فکر کرده بود. چون وبلاگ دارد. چون چند وقت بود غمگین می نوشت. چون مردهای زیادی برایش کامنت میگذاشتند، پس، آه…
میترا شروع کرده بود به لودگی تا او را بخنداند. می دانست آن شب تنهاست و سمیر اجرا دارد. نمی دانست سمیر سه شب است که خانه نمی آید. مستانه نگفته بود. دوست نداشت مستانه توی تنهایی گریه کند. فهمیده بود او یک جورهایی ناراحت است، اما حرف نمی زند. جوک می گفت و ادا در می آورد. مستانه ریز می خندید. ناگهان کسی گوشی را از دست مستانه گرفت پرتش کرد توی حیاط. مستانه برگشت. نگاه کرد سمیر بود، ایستاده بود مقابلش. دندان هایش را روی هم قفل کرده بود. داد زد: «باکی حرف می زدی؟»
ترسیده بود، اما به روی خودش نیاورد. از کنار سمیر گذشت، رفت داخل. سمیر دنبالش آمد. باز سوالش را تکرار کرد. نمی دانست چرا دلش نمی خواهد بگوید میترا. سکوت کرد. دوست داشت اینطور عصبانی باشد. لذت می برد. بذار حرص بخورد. از دست آن حرفش ناراحت بود. هنوز باور نکرده بود سمیر او را تنها با فکر های عذاب آور گذاشته و رفته. سمیر بازویش را گرفت، کشید سمت خودش. زل زد به چشم هایش بلندتر داد زد: «گفتم با کدوم خری حرف می زدی؟»
بازویش را از دست سمیر بیرون کشید، فریاد زد: «فرامرز، فرامرز…»
نمی دانست چرا از دهانش این اسم در آمده بود؟ اما چه بهتر بگذار کمی او حرص بخورد. چرا باید او با دوست های زنش راحت حرف بزند؟ اصلاً یک مرد متاهل چرا باید با یک زن غریبه حرف بزند؟ می خواست برگردد به او بگوید به تو چه؟ مگر همیشه نمی گفتی ما آزادیم، ما مثل زن و شوهر های دیگر نیستیم. تازه ما ازدواجمان موقت است، برای آشنایی بیشتر. مگر نگفتی دوست های خودمان را داریم. تمام این فکر ها یک ثانیه هم طول نکشید. اما قبل از برگشتن سمت سمیر، سمیر به سمت او هجوم آورد. افتاد رویش، شروع کرد به زدنش. می زد؟ سمیر! باور نمی کرد. درد را احساس نمی کرد. فقط سمیر را می دید که شکل یک حیوان وحشی شده بود، سمیری که…
صدای تلفن خانه بلند شد. به گوشی روی عسلی نگاه کرد. از جایش تکان نخورد. حتماً مادر بود. ناراحت که چرا قطع کرده رویش، بعد زنگ نزده برای دلجویی. آنقدر زنگ خورد تا رفت روی پیغام گیر. صدای نفس های کسی می آمد. بعد صدای زنی، آیدا بود: « مستانه خونهای؟ می خوام باهات…»
تقریبا از جا جهید سمت تلفن. گوشی را برداشت. می خواست هر چه به دهانش می رسد به آیدا بگوید، اما انگار تا گوشی را برداشت و صدای آلو گفتن آیدا را شنید، لال شد. آیدا آرام بریده، بریده گفت: «باید با هم حرف بزنیم. فردا میام پیشت.»
منتظر نماند. مستانه مخالفت کند یا موافقت. گوشی را قطع کرد. مستانه همین طور گوشی به دست نشسته بود. دندان هایش را روی هم فشار می داد. به عکس تمام قد سمیر توی لباس نمایش که به دیوار اتاق آویزان بود، نگاه کرد. این عکسی بود که آیدا گرفته بود روی سن. سمیر عاشقش بود. عاشقش؟ عاشق عکس؟ یا…
آن روز گفت، عاشق عکسه و عکس را با تمام مخالفت های مستانه کوبیده بود روی دیوار سمتی که خودش می خوابید.
بغض کرد باز اشک هایش سرازیر شد، بلند شد. ایستاد مقابل آینه ی قدی گوشه ی اتاق. به خودش نگاه کرد به موهای چرب و ژولیده اش. باخودش گفت: «از چیش خوشش اومده؟ واقعاً خوشگله؟ از من خوشگل تره؟»
کسی توی سرش خندید: «نه دیونه، جوون تره، کوچیکتره.»
برگشت به عکس قدی سمیر نگاه کرد. رو به عکس گفت: «فردا تمومه؟ یعنی فردا قرار آیدا تمومش کنه نه تو؟»
ادامه دارد…
/انتهای متن/