داستان کوتاه/ کلاب فوت
معصومه کرمی[1] از سال 1393 به طور جدی داستان نویسی را دنبال کرد و از سال 1394 وارد کلاس های نقد استاد راضیه تجار شد. از او چندین داستان کوتاه از جمله “رسم زمانه” و “رویا به باف” به چاپ رسیده است.
با صدای گریه پدرام به خودم می آیم، آرام تکانش می دهم، دوباره می خوابد. هنوز نوبت ما نشده چقدر امروز بیمارستان شلوغ است. نظافتچی اشاره می کند پایم را بلند کنم تا زیر پایم را تی بکشد. بوی مواد ضد عفونی کننده می زند زیر دماغم. حالت تهوع پیدا می کنم. بینی ام را می گیرم. تمام نیمکت های نقره ای رنگ پر از مراجعه کننده است. تعداد زیادی آدم هم کنار دیوار راهروی دراز ایستاده اند.
درِ اتاق دکتر باز می شود. منشی با آرایش تند، سرش را از در اتاق بیرون می آورد. فریاد می زند: شماره 38
خانم کناری ام از جایش بلند می شود، به طرف اتاق دکتر می رود. زنی چادری که بچه نوزادی در بغل دارد، از اتاق بیرون می آید، روی صندلی خالی کنارم می نشیند. دستمالی از کیفش بیرون می آورد. چشمهایش را پاک می کند. به پدرام چهار ماهه که یک ساله به نظر می رسد، نگاه می کند. رو به من می گوید: خانم بچه شما هم کلاب فوت بوده؟
نگاهی به بچه در بغل او می کنم که لای پتوی صورتی رنگی پیچیده شده، می گویم: بله از چهار روزگی پاهاشو گچ گرفتیم.
دو قطره اشک از روی گونه زن روی چانه اش سر می خورد. سفیدی چشمهای سیاهش قرمز شده. آهی می کشد و میگوید: این هم شانس من، آخه پای بچه تازه به دنیا اومده رو چطور گچ بگیرم؟
هق هقش بلند می شود. پدرام تکان می خورد. لای پلک هایش را باز می کند. آرام در بغلم تکانش می دهم. چشمهایش دوباره بسته می شود. رو به زن می گویم: من هم خیلی گریه کردم اما چاره ای نیست، اگر این کار رو نکنی بزرگ که بشه پاهاش کج میشه و درست نمی تونه راه بره، باید هر هفته گچ پای بچه رو عوض کنی، تا پاهاش رشد بکنه. مراقب باش یه وقت گچ پاش خیس نشه.
مژه های بلند و تابدارش را به نشانه بله می بندد. پتوی دور بچه و چادرش را مرتب می کند، بعد بلند می شود با تکان دادن سر خداحافظی می کند. به طرف در خروجی می رود. پسر بچه ای با عصای زیر بغل کنارم می نشیند، در حالی که یک پایش در گچ است. روی گچ پایش زمین فوتبالی کشیده با تعدادی بازیکن که در حال بازی هستند. مادرش کنارش می ایستد. زن نگاهی به طرفم می کند، می پرسد: خانم نفر چندم رفته تو؟
نگاهی به شماره داخل مشتم می کنم، می پرسم: شماره شما چنده؟
می گوید: 64.
– حالا حالاها باید بشینی. تازه شماره 39 رفته تو.
آرام زیر لب دوباره شروع می کنم به دعاکردن. زن چشم از در اتاق دکتر برنمی دارد. موهای جوگندمی اش از زیر روسری ساتن آبی اش بیرون زده. مانتو بلندش به زیر زانو می رسد. کفش طبی که خاکی است به پا دارد. در اتاق دوباره باز می شود، منشی با صدای بلند می گوید: 40. پیرزنی که طرف دیگر من نشسته است، یاعلی بلندی می گوید. به عصایش تکیه می دهد و بلند می شود. رو به زن می گویم: می رم این طرف تر شما پیش پسرت بشین.
زن با چشمان سرمه کشیده اش نگاهی به من می کند. سرش را تکان می دهد. همانطور نشسته سر می خورم کنارتر. زن کنارم می نشیند. آهی می کشد و می گوید: بار دومه که عملش کردیم، خدا کنه این دفعه خوب شده باشه.
در حالی که کمی جابه جا می شوم، می گویم: پاش شکسته بود؟
زن کیفش را روی پایش جابه جا می کند و می گوید: نه کلاب فوت بود. از نوزادی پاشو گچ گرفتیم، فایده نداشت. عمل کردیم، باز دکترا گفتن دوباره باید عمل بشه، دیگه خسته شدم از بس توی این هفت سال اومدم و رفتم.
بغض می کند. قطره ای اشک از گوشه چشمش می چکد. می گوید: التماس دعا. بعد زل می زند به در اتاق.
به پاهای پدرام نگاه می کنم، در دل می گویم: خدایا به آبروی امام حسین همه ی بیمارا رو شفا بده.
بالاخره نوبتم می شود. وارد اتاق می شوم. وقتی دکتر معاینه پای پدرام را تمام می کند، می گوید: گچ دیگه فایده نداره، باید عمل بشه. می نویسم برای عمل.
با بغض می گویم: تو رو خدا دکتر راهی نداره، آخه بچه چهارماهه رو چطور می خواید بیهوش کنید؟ اصلاً به هوش میاد؟
دکتر با چینی بر پیشانی نگاهی به من می کند و می گوید: توکل کنید به خدا.
بغضم می ترکد. پدرام را بغل می کنم، از اتاق بیرون می آیم. از بیمارستان تا خانه را گریه می کنم. نزدیک ظهر به خانه می رسم. در را که باز می کنم، سرمای خانه لرزی به اندامم می اندازد. گوشه ای از اتاق می نشینم و بچه به بغل زل می زنم به دیوار روبه رو. صدای کلید قفل در می آید. فرهاد وارد خانه می شود. با گریه می گویم: دکتر گفت باید پای بچه رو عمل کنیم.
فرهاد پدرام را از بغلم می گیرد و می گوید: می بریمش پیش یک دکتر خوب. ناهار چی داریم؟
تازه یادم می افتد که ناهار درست نکردم. رو به فرهاد می گویم: بریم جمکران. به دلم افتاده اونجا بریم، شفاش رو می گیریم.
فرهاد بوسه ای به گونه پدرام می زند و می گوید: سرم شلوغه. کار دارم. بعد از ظهر میریم پیش یه ارتوپد خوب ببینیم چی میگه.
بچه را به طرفم می گیرد. به آشپزخانه می رود. از آنجا با صدای بلند می گوید: تو هم نیمرو می خوری؟
با بغض می گویم: نه. چیزی از گلوم پایین نمی ره.
تلویزیون را روشن می کنم. دسته عزاداران حسینی را نشان می دهد که گهواره کوچکی را پیشاپیش دسته می برند. امام حسین را قسمش می دهم به طفل شش ماهه اش علی اصغر. اشکم بند نمی آید.
عصر راهی مطبی در بالای شهر می شویم، اما دکتر بعد از معاینه نظر دکتر بیمارستان را دارد. دلم نمی آید بچه را به اتاق عمل ببرم. گچ پایش را باز می کنم. یک هفته پاهای پدرام را در دستم می گیرم، می بوسم، نوازش می کنم، از روغن طب سنتی به پاهایش می مالم، گریه می کنم، دعا می کنم. هزاران نذر و نیاز می کنم که پای پدرام خوب شود. بعد از یک هفته با اصرار فرهاد دوباره پدرام را به بیمارستان می برم.
در نوبت نشسته ام که با صدای فرهاد به خودم می آیم.
– هنوز نوبت ما نشده؟
به طرفش نگاه می کنم و می پرسم: جای پارک پیدا کردی؟
پنجه دستش را لای موهای سیاهش می کند و می گوید: چه خبره؟ مگه جای پارک پیدا می شه! چند تا خیابون اون طرف تر، یه جا پیدا کردم.
پدرام به صدای پدرش چشمهایش را باز می کند. می خندد. صورت تپلش گل انداخته. در آغوش می فشارمش. بوسه ای نرم روی موهایش می زنم. دست و پا می زند تا خود را به آغوش پدرش برساند. فرهاد او را از بغلم می گیرد، به طرف در خروجی می رود، بلند می گویم: کم مونده که نوبتمون بشه.
سری تکان می دهد و می رود. دست و پایم را کمی کش می دهم. می ترسم اگر بلند شوم جایم را بگیرند و مجبور به سرپا ایستادن بشوم. مفاتیح کوچکم را از کیفم بیرون می آورم و شروع به خواندن دعای توسل می کنم. دلم روشن است، اما قلبم مثل گنجشکی که در قفس باشد خودش را به در و دیوار می کوبد. هوای داخل سالن گرفته و دم کرده است. هر لحظه جمعیت بیشتر می شود. صدای همهمه مراجعه کننده ها گوشم را پر کرده است. هرچند دقیقه یک بار هم منشی با صدای نازکش شماره جدیدی را اعلام می کند. لحظه ها کش می آیند انگار. نگاهی به شماره ام می کنم. چند نفری مانده تا نوبت ما بشود. پوست کنار ناخنم را با دندان می کنم. با خود می گویم: بچه رو کجا برده؟ خوبه که گفتم زود برگرد! اگه برم دنبالشون شماره ما رو صدا کنه چی؟ تازه کجا رو بگردم؟
سوزشی در گوشه ناخنم حس می کنم از جایی که پوست آن را کندم خون بیرون می زند. مفاتیح را داخل کیفم می گذارم. دستمالی بیرون می آورم، دور انگشتم می پیچم. چشم می دوزم به در ورودی. منشی دوباره سرش را از داخل اتاق بیرون می آورد و با صدای نازکش شماره ای را صدا می زند. از جایم بلند می شوم، شروع به قدم زدن می کنم. کف دستانم عرق کرده. شقیقه هایم درد می کند. صدای فرهاد را از پشت سرم می شنوم که می گوید: هنوز نوبت ما نشده؟
با صدا نفسم را بیرون می دهم. پدرام را از بغلش می گیرم. منشی سرش را از اتاق بیرون می آورد و شماره ی ما را صدا می زند. به طرف اتاق دکتر می روم. پایم پیچ می خورد. محکم بچه را به خودم می چسبانم. از پشت فرهاد شانه هایم را می گیرد. وارد اتاق دکتر می شویم. دکتر پشت میزش نشسته. اشاره می کند پدرام را روی تخت بگذارم. دفترچه پدرام روی میز دکتر به چشمم می خورد. گوشه اتاق، منشی پشت میز کوچکی نشسته. تعدادی دفترچه دسته شده پیش رویش قرار دارد. دکتر بلند می شود به طرف تخت می آید، فرهاد دستم را می گیرد و آرام در گوشم می گوید: چرا این قدر یخ کردی؟
جواب نمی دهم. طپش قلب می گیرم، زیر لب می گویم: یا امام حسین اگر دکتر بهش کفش طبی بده و عمل نخواد وقتی بزرگ شد اربعین پیاده میایم کربلا.
نمی دانم چطور چنین نذری تا آن لحظه به ذهنم نرسیده بود. قطره اشکی را که روی گونه ام چکیده با دست لرزان پاک می کنم. پای پدرام در دست دکتر است. چشم می دوزم به دهان دکتر. بعد از چند دقیقه معاینه می گوید: فعلاً کفش طبی می نویسم یک مدت پاش کنید، انشاءالله که نیاز به عمل پیدا نمی کنه.
[1] معصومه کرمی در فروردین سال 1354 در شهر تهران چشم به جهان گشود.
از سال 1393 به طور جدی داستان نویسی را دنبال کرد و از سال 1394 وارد کلاس های نقد استاد راضیه تجار شد. از او چندین داستان کوتاه از جمله “رسم زمانه” و “رویا به باف” در مجله ی زن روز به چاپ رسیده است.
/انتهای متن/