شهدای مدافع حرم/مهدی نه یک برادر بلکه رفیق من بود
خواهرش می گوید: من به حضرت رقیه (س) خیلی متوسل میشوم، میدانم که مهدی من نزد اهل بیت (ع) است. از حضرت زینب(س) میخواهم در حق برادرم خواهری کند.
این درد دلهای خواهر شهید مدافع حرم مهدی جعفری است.
گفتن از شهدای مدافع حرم شاید این روزها برای خیلیها تکراری شده باشد اما گفتن و شنیدن از کسانی که همه دار و ندار خود را میگذارند وسط و میگویند رضاً به رضاک، خالی از لطف نیست. شیرمردانی که نام خود را مدافع حرم گذاشتند و حریم حرم بانوی کربلا را با جان خود حفاظت میکنند. کسانی که شعارشان کلنا عباسک یا زینب است و ابالفضلی به میدان آمدهاند.
روایتی خواهرانه
فاطمه خانم از برادرش مهدی میگوید: مهدی در حرم حضرت معصومه(س) مشغول کار بود. سنگ کاری و گچ کاری های حرم را به عهده داشت. همانجا بود که با یکی مدافعان حرم و فعالین لشکر فاطمیون و مدافعان حرم آشنا شد.
همین آشنایی باعث شد پدرم برای اعزام به سوریه ثبت نام کند.
و بعد از چند ماه مهدی هم میخواست به سوریه برود که مخالفت کردیم، اما مهدی مصمم رفتن بود.
بار اول که پدرم به مرخصی آمده حرف میزد و میگفت میخواهم بروم اما همچنان مخالف بودیم که مهدی و پدرم همزمان به سوریه اعزام شوند.
پدرم به سوریه بازگشت، همان روزها داییام که رزمنده بود ومجروح شده بود، در منزل ما بستری بود. این مسئله باعث میشد مهدی برای رفتن ترغیب شود. عکسهایی که برای اعزام گرفته بود را به ما نشان ما میداد و میگفت میخواهم بروم.
مادرم چیزی نمیگفت اما من به خاطر علاقهای که به مهدی داشتم همچنان مخالف بودم. او نه یک برادر بلکه رفیق من بود همه درد و دل هایم را به او میگفتم.
با تو خداحافظی نمیکنم باید برگردی
برای اینکه رضایت من را برای رفتن جلب کند یک روز من را بیرون برد و کلی با هم حرف زدیم. از هدفش برایم گفت در خصوص شهید مدافع حرم اسماعیلی با من حرف زد و ته دل من را نرم کرد اما من همچنان نگران بود.
روز اعزام مادرم، مهدی را از زیر قرآن رد کرد و من به او گفتم با تو خداحافظی نمیکنم باید برگردی. بعد از حدود 20 روز تلفن زد آن زمان پدرم هم در سوریه بود گفت : پدر را هم دیدهام حالش خوب است بعد از آن هم گهگاهی پدرم و مهدی تماس میگرفتند و با هم صحبت میکردیم.
روز مادر بود تماس گرفت و این روز را تبریک گفت. ما میگفتیم اینطور نمیشود تو هر سال روز مادر در کنار ما بودی با هم هدیه میگرفتیم و این روز را جشن میگرفتیم.
مهدی گفت: 10 روز دیگر یک عملیات سنگین داریم برگردم جبران میکنم و یک هدیه خوب از اینجا برای مادر میگیرم.
اما 10روز شد 15 روز، تماس نگرفت. نگران شدیم تا اینکه پدرم تماس گرفت کمی خیالمان راحت شد. گفتیم : پس مهدی کجاست؟. گفت : فوتبال بازی میکند. هر بار زنگ میزدیم و سراغ مهدی را میگرفتیم هر دفعه چیزی میگفت تا اینکه پدرم به مرخصی آمد و ساک مهدی را هم با خودش آورد بیشتر نگران شدیم. گفتیم پس مهدی کجاست، گفت در سوریه است نتوانست به مرخصی بیاید.
بالاخره یک روز مادرم به پدرم اصرار کرد بگوید مهدی کجاست و او گفت مهدی شهید شده و پیکرش هم در دست دشمنانش افتاده است. بعد از 10 روز پدرم به سوریه بازگشت.
مهدی یک سال گمنام ماند و ما در بیم و امید زندگی کردیم.
در این مدت پدرم برای دفاع به سوریه میرفت و می آمد. بعد از شهادت برادرم از عزم و ارادهاش کم نشد. تا اینکه “18 فروردین امسال پیکر مهدی بازگشت” و او را در قطعه 31 شهدای مدافع حرم به خاک سپردیم. پدر حتی تا مراسم چهلم هم نماند و برای دفاع به سوریه برگشت.
حرف های دیگران آزارمان می دهد
گاهی اطرافیان میگفتند مگر چه کم دارید که میگذارید مهدی و پدرش به سوریه بروند؟
علاوه بر خانواده ما خانوادههای دیگری هم هستند که چند نفر از اعضای آن همزمان در جبهه حضور دارند و برخی خانوادهها چند شهید دادهاند. این بهترین سندی است که ثابت میکند هدف شهدای مدافع حرم چیست، چون اگر برای اقامت و پول بود یک نفر هم کافی بود. این حرف ها ظلم در حق شهداست.
الحمدلله وضع مالی ما خوب است. پدرم کشاورز است و یک خانه داریم. مهدی هم علاوه بر سنگ کاری و بنایی در حرم در موبایلفروشی هم مشغول کار بود و هیچ نیاز مالی نداشت. حتی اقامت ایران را هم داشت و نیازی به گرفتن اقامت نداشت.
یاد حضرت زینب(س) آرامم میکند
قبلا خیلی از دوری و شهادت مهدی غصه میخوردم، زیرا او غمخوار من و خانواده بود.
من وقتی مهدی را داشتم نیاز به چیز دیگری نداشتم، اما وقتی به حضرت زینب(س) فکر میکنم و این که حضرت زینب(س) آن صحنهها را در کربلا دید و درآخر به اسارت رفتند درد خودم را فراموش میکنم.
یاد حضرت زینب(س) من را آرام میکند، من به حضرت رقیه (س) خیلی متوسل میشوم، میدانم که مهدی من نزد اهل بیت (ع) است. من که لیاقت خواهری در حق برادرم را نداشتم اما از حضرت زینب(س) میخواهم در حق برادرم خواهری کند.
/انتهای متن/