داستان/ قاب عکس سه نفره

شیما جوادی در تابستان سال 1359 چشم به جهان گشود. او فارغ التحصیل رشته ی حقوق قضایی است و دوره های داستان نویسی رابا استاد تجارگذرانده است.

4

حلما توی بغلم آرام نفس می کشد. می گذارمش روی تخت. لباس هایش را در می آورم. لباس یکسرۀ صورتی اش را تنش می کنم. موهایش را شانه می زنم. تل صورتی که یک گل کوچک سرخابی رویش هست را می گذارم روی سرش. یک الف بچه شش ماه کلی موی سیاه براق دارد، مثل پدرش. دوباره بیدار می شود. گریه می کند. بغلش می کنم. تکانش می دهم.

شبی که به دنیا آمد، مرتضی سوریه بود. فردایش زنگ زد. حلما مرتب گریه می کرد. مرتضی می خندید و قربان صدقه اش می رفت. گفتم: اسمش رو گذاشتم حلما. خوبه؟ 

مرتضی خندید. گفتم: کُپ باباش می مونه حلما خانوم. 

مرتضی بلند تر خندید و گفت: وای، پس رو دستمون مونده!

– اذان نمی دی توی گوشش؟ اسمش رو صدا نمی کنی؟

مکث کرد و گفت: آقا جون که هست.

بغض کردم و گفتم: می خوام تو هم اذان بگی توی گوشش و صداش کنی.

بلند گفت: حلما خانم! حلمای بابا!

حلما با صدای اذان مرتضی توی بغلم آرام خوابید.

حالا شش ماه می­ گذرد. حلما را می گذارم روی تخت، دوربین را از توی اتاقم می آورم. می گذارم روی کمد، کنار قاب عکس مرتضی. به عکس نگاه می کنم. پیراهن چهار خانۀ آبی که من خریده بودم پوشیده، موهایش را بخاطر من ژل زده. به قول خودش حسابی آب و جارو کرده. ته ریش دارد و لبخند می زند. یک صندلی می آورم. می گذارم کنار مبل راحتی که مرتضی خودش برایم درست کرده. برای وقت هایی که می خواهم حلما را شیر بدهم، رویش بنشینم. عکس مرتضی را می گذارم روی صندلی. تکیه اش می دهم به پشتی صندلی. می روم اتاقم، بلوز و دامن سبز رنگم را می پوشم . توی آیینه قدی خودم را نگاه می کنم. مرتضی از توی آیینه سرک می کشد. لبخند می زند. دست می گذارد روی شانه ام. سرش را خم می کند. توی گوشم آرام می گوید: ماه شدی مریمم…

دستپاچه می شوم. قلبم تند می زند. گُر می گیرم. صدای گریه حلما می آید. تند می روم توی اتاق بغلش می کند. تکانش می دهم. دست می کشم روی صورتش و آرام می گویم: گریه نکن مامان… می خواییم با بابا عکس بگیریم.

چشمم می افتد به قاب چوبی روی زمین. به خطوط ظریف و تراشیدۀ روی چوب نگاه می کنم. به گل های رُز برجستۀ درشت روی چهار گوشه اش. کار دست مرتضی است. صدایش می پیچد توی گوشم: دختر بابا که به دنیا اومد یک عکس سه نفره می گیریم می ذاریم توی این قاب… قشنگ می شه نه مریم؟

نم اشک را از گوشۀ چشمم پاک می کنم. حلما را می گذارم روی تخت. دوربین را بر می دارم. روی سه پایه می گذارمش. تنظیمش می کنم. حلما را بغل می کنم. می نشینم روی مبل. خودم را نزدیک قاب عکس مرتضی می کشم. پهلویم می چسبد به گوشۀ قاب، درست کنار سرشانه هایش. چراغ قرمز دوربین چشمک می زند. صدای مرتضی می پیچد توی گوشم: مریمی بخند! اخم نکن!

لبخند می زنم. نور فلش چشم هایم را می زند.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (4)