شهدای مدافع حرم/جستجوی اینترنتیام نتیجه داد: شهید محمد کامران!
فاطمه سادات حکایت دلتنگی اش را برای محمد می گوید و اینکه آن موقع که از سر بی خوابی سه روز بعد از آخرین تماسش، روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراه نوشت: «شهید محمد کامران»، بعد … حالا می گوید: دنیای بی محمد سخت است.
یکی از این شهدای مدافع حرم، جوان 27 ساله تهرانی است که 27 ماه پس از ازدواجش به شهادت رسید: شهید محمد کامران.
مرور خاطرات زندگی اش را از زبان همسرش «فاطمه سادات موسوی» می شنویم.
از خواستگاری تا ازدواج
خانم موسوی از زندگی مشترک شان می گوید:
پدرم با پدرمحمد رفاقت داشتند و همین رفاقت باعث وصلت ما شد.
شبی که به خواستگاری آمدند خواستند که ما باهم 2ساعت صحبتی داشته باشیم.
آن شب بیشتر او حرف زد وهمان شب از من جواب مثبت را گرفت!
صبح روز بعد از خواستگاری، برای بردن شناسنامهها و رزرو زمان محضر به خانه ما آمد.
و ما برای آزمایش خون رفتیم. من خیلی خجالت میکشیدم، چون هنوز روز اول آشنایی ما بود!
عصرروزبعد با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت فکرکنم مبارک است. خیلی خوشحال بود. سریع گفت: برای عصر نوبت محضر گرفتم! انگار که میخواهم فرار کنم. گفتم حالا چرا با این همه عجله؟ آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!
شهریور سال 91 بود آن هم با مهریه 14 سکه. مهرماه سال 92 هم زندگی مشترکمان آغاز شد. زندگی شیرینی که 27 ماه به طول انجامید، فقط 2 سال و 3 ماه!
از محضر که بیرون آمدیم، پدرم دستم را در دستان محمد گذاشت و گفت «هوای دخترم را داشته باش» و بعد همه رفتند!اگر برآورده میشد چی؟
وقت عقد به من گفت:الآن وقت دعاکردن است، برای من هم دعا کن. لحظه عقد برای هر عروس و دامادی، لحظاتی استثنایی و شیرین است. با ذوق گفتم : چه دعایی؟ گفت :دعا کن شهید شوم! شوکه شدم. با خودم میگفتم: اگر برآورده میشد چی؟ سکوت کردم. گفت سادات یادت نرهها! بغض کردم و گفتم: باشه. دعا کردم هرچه دل محمد میخواهد همان شود.
همیشه اصرار داشت که من را برای شهادتش آماده کند. میگفت: یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی. آنقدر مصر بود که وقتی دوستانش به شهادت میرسیدند حتماً مرا هم با خود به تشییع جنازه و مراسمها میبرد تا نوع مراسم و برخورد خانوادههایشان را ببینم.
دلم میخواهد کنارت باشم
محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست.
همیشه هنگام آشپزی و کارهای خانه محمد کنارم میآمد تا کمک کند میگفت: دلم میخواهد کنارت باشم همیشه همینطور بود.
وقتی به سوریه میرفت، امکان تماس با او را نداشتم. باید منتظر میماندم تا خودش تماس بگیرد. روزهایی که نبود آنقدر بیتابی میکردم که مجبور بود هر روز زنگ بزند. میگفت: آنجا همه شاکیاند و میگویند فقط کامران با همسرش تماس میگیرد. شاید هم در دلشان میگفتند: انگار فقط کامران زن دارد.
سفر آخر دمشق
سفر آخر، حال و هوایش فرق میکرد. هرشب تماس میگرفت و میگفت: سادات برایم دعا کن. دیگر اینجا ماندن برایم سنگین شده…شاکی میشدم. میگفتم: الآن که مرا تنها گذاشتهای، حداقل طوری حرف بزن دلتنگیهایم کمتر شود و آرامش بگیرم! میگفت: نه خانم. ایندفعه فرق دارد.. محمد حرف میزد و من ته دلم خالی میشد.
3 روز بعد از آخرین تماسش از سر بیخوابی و بیخبری، خواستم با خودم شوخی کنم؛ روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراهم با خنده نوشتم «شهید محمد کامران». تا بازشدن صفحه، با عکسش هم حرف میزدم که «بیمعرفت از تو که خبری نشد، بگذار ببینم شهید نشده باشی!» و میخندیدم. ناگهان صفحه باز شد! قرار نبود جستجوی اینترنتیام نتیجهای داشته باشد. وحشت کردم! فقط میخواستم تنهاییام را طوری پُرکنم و وقتی محمد برگشت برایش تعریف کنم، سربه سرش بگذارم و یک دل سیر بخندیم. شوخی خوبی نبود. محاسباتم اشتباه از آب درآمده بود…
تمام شب فقط خدا را التماس میکردم که محمد شهید نشده باشد. میگفتم: خدایا، من هنوز خیلی کم سنوسالم. واقعاً طاقت جدایی از محمد را ندارم…خودم را بخاطر آن جستجوی اینترنتی سرزنش میکردم.دلش می خواست قوی باشم
محمدم، دوست نداشت کسی اشک هایم را ببیند. باید خودم را نگه میداشتم. شکر خدا هیچیک از همکارانش اشک های مرا ندیدند. اما تا پدر محمد آمد، تمام عقده هایم را یکجا خالی کردم…واقعاً دنیای بی محمد سخت بوده و هست.
محمدم 23 دی ماه سال 94 به آرزویش رسید.
/انتهای متن/